Radio programme mainly about v1-53 (30min)
۱وقتی داود پادشاه خیلی سالخورده شده بود، هرقدر او را لباس می پوشانیدند گرم نمی شد. ۲خادمانش گفتند: «مریضی شاه یک علاج دارد که دختر باکره ای را برای پیشخدمتی و پرستاری شان پیدا کنیم و برای اینکه شاه گرم شود باید در آغوش شان بخوابد.» ۳پس در سراسر کشور اسرائیل به جستجوی دختر زیبائی رفتند. سرانجام دختر بسیار قشنگی را بنام اَبیشَک که از باشندگان شونم بود پیدا کردند و بحضور شاه آوردند. ۴آن دختر به خدمت و پرستاری شاه شروع کرد، اما با او رابطۀ جنسی نداشت.
۵در همین وقت پسر داود، اَدُونیا که مادرش حَجیت بود، دعوای سلطنت کرده گفت: «من پادشاهی می کنم.» او برای خود چند عراده همراه با رانندگان آن ها و همچنین پنجاه شاطر که پیشاپیش او بدوند تهیه کرد. ۶پدرش هیچگاهی در کارهایش مداخله نمی کرد و نمی پرسید که چرا فلان کار را کردی. او در عین حال یک جوان خوشچهره هم بود. مادرش او را بعد از ابشالوم بدنیا آورده بود. ۷اَدُونیا با یوآب، پسر زِرویه و ابیاتار کاهن مشوره کرد و آن ها به او وعدۀ کمک دادند. ۸اما صادوق کاهن، بنایاهو، پسر یَهویاداع، ناتان نبی، شِمعی، ریعی و اعضای گارد شاهی از اَدُونیا طرفداری نکردند.
۹اَدُونیا به عین روجِل رفت. در آنجا گوسفند، گاو و بره های چاق و چله را در پیش سنگ مار قربانی کرد و برادرها، یعنی پسران دیگر شاه را با مأمورین دربار شاه یهودا دعوت نمود. ۱۰اما ناتان نبی، بنایاهو و رهبران نظامی و برادر خود، سلیمان را دعوت نکرد.
۱۱آنگاه ناتان به بَتشِبَع، مادر سلیمان گفت: «خبر نداری که اَدُونیا، پسر حَجیت بدون اطلاع آقای ما داود پادشاه شده است؟ ۱۲بنابران اگر می خواهی جان خودت و پسرت، سلیمان را نجات بدهی، پس آنچه به تو پیشنهاد می کنم، بکن! ۱۳فوراً پیش داود پادشاه برو و برایش بگو: «آقای من، تو به این کنیزت وعده دادی و گفتی: «بعد از من پسرت، سلیمان پادشاه خواهد بود و بر تخت من خواهد نشست.» پس چرا اَدُونیا پادشاه شده است؟» ۱۴و در حین صحبتت با شاه من هم می آیم و حرفت را تائید می کنم.»
۱۵پس بَتشِبَع به اطاق شاه رفت. در این وقت پادشاه بسیار پیر شده بود و اَبیشَک خدمت او را می کرد. ۱۶بَتشِبَع سر تعظیم خم کرد و پادشاه پرسید: «چه می خواهی؟» ۱۷زنش جواب داد: «ای پادشاه، تو به من وعده دادی و بنام خداوند، خدای خود قسم خوردی و گفتی: «پسرت، سلیمان بعد از من پادشاه خواهد شد و بر تخت من خواهد نشست.» ۱۸حالا می بینم که اَدُونیا پادشاه شده است و تو از موضوع اطلاع نداری. ۱۹او گوسفند، گاو و بره های زیادی قربانی کرده است. تمام پسران شاه را بشمول ابیاتار کاهن و یوآب قوماندان سپاه را دعوت کرده است، اما سلیمان دعوت نشده است. ۲۰حالا، ای پادشاه، چشم امید همه مردم اسرائیل به طرف تو است تا به آن ها بگوئی که بعد از تو چه کسی بر تخت سلطنت می نشیند. ۲۱در غیر آن وقتی پادشاه از جهان برود و به پدران خود بپیوندد، من و پسرم، سلیمان به عنوان جنایتکار کشته خواهیم شد.»
۲۲هنوز حرف بَتشِبَع تمام نشده بود که ناتان نبی هم آمد. ۲۳به پادشاه خبر دادند که ناتان نبی آمده است. وقتیکه ناتان بحضور شاه آمد، خم شد و سر تعظیم بر زمین ماند. ۲۴و گفت: «ای پادشاه، آیا شما فرمودید که اَدُونیا پادشاه باشد و بر تخت شما بنشیند؟ ۲۵زیرا امروز رفت و تعداد زیاد گاوان و گوسفندان و گوساله های چاق را قربانی کرد. شهزاده ها، یوآب قوماندان سپاه و ابیاتار کاهن را هم دعوت کرده است. آن ها همین حالا در حضور او می خورند و می نوشند و می گویند: «زنده باد اَدُونیا پادشاه!» ۲۶اما این خدمتگار تان، صادوق کاهن، بنایاهوی پسر یَهویاداع و سلیمان را دعوت نکرد. ۲۷آیا این کار او طبق فرمان شاه بوده است؟ زیرا به مأمورینت خبر ندادید که بعد از آقایم چه کسی پادشاه باشد و بر تخت سلطنت بنشیند.»
۲۸داود پادشاه جواب داد: «بَتشِبَع را بحضور من فراخوانید.» او آمد در مقابل شاه ایستاد. ۲۹پادشاه قسم خورد و گفت: «بنام خداوند زنده که مرا از همه خطر نجات داده است وعده می دهم ۳۰و چنانچه قبلاً هم بنام همان خداوند، خدای اسرائیل برایت وعده کرده بودم و گفتم که سلیمان، پسرت باید بعد از من پادشاهی کند و بر تخت سلطنت بنشیند. اینک امروز باز همان حرف خود را تکرار می کنم.» ۳۱آنگاه بَتشِبَع سر تعظیم بر زمین نهاده احترام بجا آورد و گفت: «همیشه زنده باد داود پادشاه!»
۳۲بعد داود پادشاه گفت: «صادوق کاهن، ناتان نبی و بنایاهوی پسر یَهویاداع را بحضور من بیاورید.» وقتی آن ها آمدند، ۳۳پادشاه به آن ها گفت: «مامورین مرا همراه تان ببرید. سلیمان را بر قاطر شخصی من سوار کنید. او را به جیحون ببرید. ۳۴و صادوق کاهن و ناتان نبی در آنجا تاج شاهی را بر سر سلیمان بگذارند و او را بعنوان پادشاه اسرائیل برگزینند و بعد سرنا نواخته بگویند: «زنده باد سلیمان پادشاه!» ۳۵او پیش و شما بدنبال او بیائید و او را بجای من بر تخت سلطنت بنشانید. زیرا من او را حکمفرمای تمام قلمرو اسرائیل و یهودا برگزیده ام.» ۳۶بنایاهو گفت: «آمین و خداوند قبول فرماید! ۳۷همانطوریکه خداوند، خدای آقای من پادشاه، مددگار داود پادشاه بوده است یار و یاور سلیمان هم باشد! و تخت و بخت او را برتر و عالیتر از داود پادشاه گرداند.»
۳۸پس صادوق کاهن، ناتان نبی، بنایاهو، کریتیان و فلیتیان رفتند و سلیمان را بر قاطر داود پادشاه سوار کرده به جیحون آوردند. ۳۹در آنجا صادوق یک بوتل روغن را از خیمۀ حضور خداوند گرفت و با آن سر سلیمان را مسح کرد. بعد سرنا را نواختند و همه گفتند: «زنده باد سلیمان پادشاه!» ۴۰و همگی بدنبال او رفته با نوای نَی و با خوشی زیاد خوشحالی می کردند که زمین از آواز آن ها بلرزه آمد.
۴۱وقتی اَدُونیا و مهمانان او از خوردن فارغ شدند، آواز آن ها را شنیدند و چون صدای سرنا بگوش یوآب رسید، پرسید: «این غلغله برای چیست؟» ۴۲او هنوز حرف خود را تمام نکرده بود که یُوناتان، پسر ابیاتار کاهن آمد. اَدُونیا گفت: «بیا داخل شو. تو یک شخص نیک هستی و حتماً خبری خوش آورده ای.» ۴۳یُوناتان جواب داد: «نخیر، زیرا داود پادشاه، سلیمان را بجای خود پادشاه ساخته است. ۴۴پادشاه صادوق کاهن، ناتان نبی، بنایاهو، کریتیان و فلیتیان را فرستاد تا او را بر قاطر پادشاه سوار کنند. ۴۵صادوق کاهن و ناتان نبی سلیمان را در جیحون به عنوان پادشاه مسح کرده اند و از آنجا مردم خوشی کنان براه افتاده و شهر پُر از شور و غلغله است. آن آوازی را هم که شنیدید غلغلۀ مردم بود. ۴۶همین حالا سلیمان بر تخت شاهی نشسته است. ۴۷برعلاوه مأمورین دربار پیش داود پادشاه برای عرض تبریک آمدند و گفتند: «خدایت نام سلیمان را مشهورتر از نام تو گرداند و تخت او را با عظمت تر از تخت تو سازد.» و داود پادشاه در بستر خود بسجده افتاد ۴۸و خدا را شکر کرد و گفت: «مبارک است نام خداوند، خدای اسرائیل که به یکی از فرزندان من این افتخار را داد تا بر تخت سلطنت من بنشیند. شکر که من زنده بودم و دیدم.»»
۴۹آنگاه همه مهمانان اَدُونیا از ترس جان برخاستند و براه خود رفتند. ۵۰اَدُونیا هم از ترس سلیمان رفت و از شاخکهای قربانگاه محکم گرفت. ۵۱به سلیمان خبر دادند و گفتند: «اَدُونیا از ترس سلیمان پادشاه شاخکهای قربانگاه را محکم گرفته می گوید: سلیمان پادشاه وعده بدهد که مرا نکشد.» ۵۲سلیمان گفت: «اگر شخص نیک باشد و کار بد نکند یک تار مویش هم کم نمی شود، اما اگر کار خطا از او سر بزند کشته می شود.» ۵۳آنگاه سلیمان پادشاه گفت که او را بحضورش بیاورند. وقتی اَدُونیا آمد در حضور سلیمان تعظیم کرد و سلیمان گفت: «برو به خانه ات.»