Radio programme includes v1-15 (30min)
۱خداوند ناتان نبی را نزد داود فرستاد. ناتان نزد او رفت و گفت: «در شهری دو مرد زندگی می کردند. یکی از آن ها ثروتمند و دیگری فقیر بود. ۲مرد ثروتمند رمه و گلۀ فراوان داشت. ۳اما آن شخص دیگر نادار و از مال دنیا فقط یک برۀ ماده داشت که خریده و پرورش داده بود و مثل حیوان دست آموز با او و فرزندانش نشو و نما می کرد. از کاسۀ او می خورد و از جام او می نوشید. در آغوش او می خوابید و خلاصه او را مثل دختر خود دوست داشت. ۴روزی یک مسافر به خانۀ مرد ثروتمند آمد. او دلش نخواست که از گله و رمۀ خود بره ای را بگیرد و برای مهمان غذا تهیه کند، در عوض رفت و برۀ آن مرد فقیر را گرفت و آنرا کباب کرد و برای مهمان آورد.» ۵داود از شنیدن این قصه بسیار قهر شد و به ناتان گفت: «به خداوند زنده قسم است آن شخصیکه این کار را کرد سزاوار مردن است. ۶چون او برۀ آن مرد فقیر را گرفت باید چهار برابر آن را تاوان بدهد، زیرا او هیچ رحمی نداشت.»
۷ناتان به داود گفت: «تو همان شخص هستی و خداوند، خدای اسرائیل چنین می فرماید: «من ترا به عنوان پادشاه بنی اسرائیل برگزیدم. از دست شائول ترا نجات دادم. ۸قصر آقایت را به تو بخشیدم و زنهای او را به آغوش تو رساندم. تخت سلطنت اسرائیل و یهودا را به تو عطاء کردم. اگر همۀ اینها کم بود، من برایت زیادتر می دادم. ۹پس چرا احکام مرا خوار نموده و کاری کردی که در نظر من ناپسند بود؟ زیرا اوریا را با شمشیر عمونیان بقتل رساندی و زن او را زن خود ساختی. ۱۰بنابران، شمشیر و مرگ یک تشویش همیشگی برای خانواده ات خواهد بود. زیرا که تو زن اوریا را گرفتی که زن تو بشود. و من از این کار ات بسیار ناراضی هستم.» ۱۱خداوند اضافه می کند: «من از خانوادۀ خودت کسی را بلای جانت می گردانم. و زنهایت را می گیرم و به مردم دیگر می دهم و آن ها با زنهایت در روز روشن و در ملاء عام همبستر می شوند. ۱۲تو آن کار را در خفا کردی، اما کاری که من با تو می کنم در روز روشن و در حضور تمام مردم اسرائیل خواهد بود.»»
۱۳داود به گناه خود اقرار کرد و گفت: «من در برابر خداوند گناه کرده ام.» ناتان گفت: «خداوند گناهت را بخشید و بخاطر گناهی که کردی نمی میری. ۱۴اما چون با آن کار زشت خود به دشمنان موقع دادی که به خداوند اهانت کنند، بنابران طفل تو می میرد.» ۱۵ناتان این را گفت و به خانۀ خود برگشت.
خداوند طفلی را که بیوۀ اوریا برای داود بدنیا آورده بود به مرض مهلکی دچار کرد. ۱۶داود بخاطر او پیش خداوند زاری کرد که او را شفا بدهد. روزه گرفت و تمام شب بروی زمین خوابید. ۱۷ریش سفیدان قوم و خانواده اش آمدند و از او خواهش کردند که برخیزد و با آن ها نان بخورد، اما او قبول نکرد. ۱۸بعد در روز هفتم طفل مرد و خادمان داود از ترس به او نگفتند که طفل مرده است. آن ها گفتند: «او در حالیکه طفل مریض بود آنقدر غم و غصه داشت و حالا اگر بداند که طفل مرده است چه خواهد کرد؟ ممکن است بخود صدمه ای برساند.» ۱۹اما وقتی داود دید که آن ها در گوش یکدیگر آهسته حرف می زنند، فهمید که طفلش مرده است. بنابران از آن ها پرسید: «آیا طفل مرده است؟» آن ها جواب دادند: «بلی، مرده است.» ۲۰آنگاه داود از روی زمین برخاست. حمام کرد، عطر زد و لباس پاک پوشید. بعد به عبادتگاه برای عبادت خداوند رفت. از آنجا به خانه آمد و گفت که برایش غذا بیاورند. غذا را آوردند پیش رویش گذاشتند و او خورد. ۲۱خادمانش تعجب کرده پرسیدند: «ما نمی فهمیم! وقتیکه طفل زنده بود تو روزه گرفتی و گریه کردی. حالا که او مرده است آمدی و نان می خوری.» ۲۲داود گفت: «وقتیکه طفل هنوز زنده بود، روزه گرفتم و گریه کردم، زیرا امیدوار بودم که شاید خداوند بر من مهربان شود و طفل شفا یابد. ۲۳اما حالا که او مرده است، چرا روزه بگیرم؟ آیا امکان دارد که او را باز آورم؟ من پیش او می روم، ولی او پیش من باز نمی گردد.»
۲۴سپس داود زن خود، بَتشِبَع را تسلی داد و با او همبستر شد. بعد از مدتی بَتشِبَع پسری بدنیا آورد و او را سلیمان نامید. خداوند او را دوست داشت، ۲۵به همین سبب ناتان نبی را فرستاد تا سلیمان را یَدِیدیا، یعنی «محبوب خداوند» لقب دهد.
۲۶در عین حال یوآب با عمونیان جنگید و می خواست رَبه، پایتخت شانرا تصرف کند ۲۷و پیامی برای داود فرستاده گفت: «من با عمونیان جنگیدم و شهر رَبه را که ذخیرۀ آب آن ها است تصرف کردم. ۲۸پس حالا بقیۀ سپاه را بفرست و کار را تمام کن تا فتح و ظفر بنام تو ختم شود نه بنام من.» ۲۹پس داود همۀ سپاه را جمع کرده به رَبه رفت، جنگید و آنرا بکلی تصرف کرد. ۳۰تاج پادشاه شانرا که وزن آن سی و چهار کیلو از طلای خالص و دارای جواهر بود از سرش گرفت و بر سر خود گذاشت و غنیمت بسیار زیاد و قیمتی را با خود برد. ۳۱مردم شهر را به غلامی گرفت تا با اره، تیشه و تبر برای شان کار کنند و کارگران داشهای خشت باشند. به همین ترتیب، با همه شهرهای عمونیان رفتار کرد. بعد داود و سپاهش به اورشلیم برگشتند.