Radio programme includes v1-33 (30min)
۱ وقتی یوآب پسر زِرویه فهمید که پادشاه بسیار شوق دیدن ابشالوم را دارد، ۲ یک نفر را به شهر تِقوع فرستاد تا زنی را بیاورد که در حکمت و دانش شهرت داشت. به آن زن گفت: «خود را به دروغ عزادار نشان بده. لباس عزاداری بپوش، سرت را با روغن چرب نکن و طوری خود را نشان بده که مدت زیادی عزادار بودهای. ۳ سپس نزد پادشاه برو و هر آنچه به تو میگویم به او بگو.» آنگاه به آن زن یاد داد که به پادشاه چه بگوید.
۴ وقتی آن زن به حضور پادشاه آمد، در برابر او به علامت احترام روی به خاک گذاشت و عرض کرد: «ای پادشاه، مرا نجات بده!» ۵ پادشاه از او پرسید: «چه میخواهی؟» زن جواب داد: «من یک زن بیوه هستم و شوهرم فوت کرده است. ۶ این کنیزت دو پسر داشت. آن دو در صحرا با هم جنگ کردند و در آنجا کسی نبود که آنها را از هم جدا کند. در نتیجه یکی از آنها کُشته شد. ۷ حالا تمام قوم بر ضد من برخاسته و تقاضا دارند که من پسر دیگرم را بهدست قانون بسپارم تا بهخاطر قتل برادر خود اعدام شود. اگر این کار را بکنم وارثی برای من باقی نمیماند و نام شوهرم از صفحۀ روزگار از بین میرود.»
۸ پادشاه به زن گفت: «به خانهات برو و من در این مورد حکم صادر خواهم کرد.» ۹ زن تِقوعی به پادشاه گفت: «ای سَروَرم پادشاه، همۀ ملامتی و گناه به گردن من و خانوادۀ من باشد و پادشاه و خاندان او بیتقصیر باشند.» ۱۰ پادشاه گفت: «اگر کسی به تو چیزی بگوید، او را به حضور من بیاور و من به تو اطمینان میدهم که کسی آزاری به تو نخواهد رسانید.» ۱۱ آن وقت زن گفت: «پس به نام خداوند، خدای خود، قسم بخور که مدعی را نگذاری خون شخص دیگری را بریزد و پسر من از بین برود.» پادشاه گفت: «به خداوند قسم میخورم که نمیگذارم حتی یک تار موی پسرت کم شود.»
۱۲ آنگاه زن گفت: «ای پادشاه، اجازه بفرمایید که یک خواهش دیگر هم بکنم.» پادشاه پرسید: «چه میخواهی؟» ۱۳ زن گفت: «پس چرا این کار را در حق سایر مردم خدا نمیکنید؟ شما با این تصمیمتان خود را مقصر میسازید، زیرا پسر خودتان را که آواره است، نبخشیده و به خانه نیاوردهاید. ۱۴ بالاخره همۀ ما میمیریم. زندگی ما مانند آب است که وقتی به زمین ریخت، جمع کردن آن ناممکن است. اما خدا، جان کسی را نمیگیرد بلکه میخواهد به یک طریقی تبعید شدهگان را از آوارهگی و سرگردانی نجات بخشد. ۱۵ پس ای پادشاه! چون مردم مرا ترساندند، با خود گفتم که به حضور شما میآیم و عرض خود را میکنم ۱۶ تا شاید خواهش مرا بپذیرید و من و پسرم را از دست آن کسی که میخواهد ما را از سرزمینی که خدا به ما داده است جدا کند و از بین ببرد، رهایی دهید. ۱۷ این کنیزت یقین کامل دارد که پادشاه برای ما صلح و آرامش میآورد، زیرا او مانند فرشتۀ خداوند است و فرق خوبی و بدی را میداند. خداوند، خدای ما با تو باشد.»
۱۸ آنگاه پادشاه به آن زن گفت: «از تو سوالی میکنم و تو باید راست بگویی.» زن گفت: «بفرمایید.» ۱۹ پادشاه پرسید: «آیا یوآب تو را به اینجا فرستاده است؟» زن جواب داد: «عمر پادشاه دراز باد! من نمیخواهم چیزی را از پادشاه پنهان کنم. بلی، یوآب مرا به اینجا فرستاد و همه چیزی را که به شما گفتم، او به من یاد داد. ۲۰ او این کار را کرد تا منظور خود را به طور غیرمستقیم به حضور پادشاه تقدیم کند اما معلوم شد که پادشاه مانند فرشته، حکیم و دانا بوده و از همه رویدادها باخبر است.»
۲۱ پس پادشاه به یوآب گفت: «بسیار خوب، هرچه گفتی میکنم. حالا برو و ابشالوم جوان را بیاور.» ۲۲ یوآب تعظیم کرد و گفت: «ای پادشاه، خدا شما را برکت دهد! امروز فهمیدم که به من نظر لطف دارید، چون درخواست مرا اجابت کردید.» ۲۳ پس یوآب برخاست و به شهر جِشور رفت و ابشالوم را به اورشلیم آورد. ۲۴ پادشاه گفت: «او را به خانهاش ببر و به اینجا نیاور. من نمیخواهم که رویش را ببینم.» به این ترتیب ابشالوم در خانۀ خود زندگی کرد و دیگر روی پادشاه را ندید.
۲۵ در تمام اسرائیل کسی به زیبایی ابشالوم پیدا نمیشد. از فرقسر تا کف پا، هیچگونه عیبی در او نبود. ۲۶ او موی سر خود را سالانه یکبار کوتاه میکرد. زیرا در ظرف یک سال آنقدر دراز و سنگین میشد که وزن موی او به بیش از دو کیلوگرام میرسید. ۲۷ ابشالوم سه پسر و یک دختر به نام تامار داشت که دختر بسیار زیبایی بود.
۲۸ ابشالوم دو سال مکمل در اورشلیم زندگی کرد و هیچگاه به حضور پادشاه نرفت. ۲۹ بعد به یوآب پیام فرستاد که بیاید و او را نزد پادشاه ببرد اما یوآب نخواست که بیاید. بار دوم از او خواهش کرد که بیاید، بازهم قبول نکرد. ۳۰ آنگاه ابشالوم به خادمان خود گفت: «مزرعۀ یوآب پهلوی کِشتزار من است و او در آن جَو کاشته است. بروید و آن را آتش بزنید.» خادمانش رفتند و مزرعۀ او را آتش زدند. ۳۱ یوآب به خانۀ ابشالوم رفت و از او پرسید: «چرا خادمانت مزرعۀ مرا آتش زدند؟» ۳۲ ابشالوم جواب داد: «من از تو خواهش کردم که اینجا بیایی تا تو را به حضور پادشاه بفرستم که از او بپرسی چرا مرا از شهر جِشور به اینجا آورده است؟ برای من بهتر بود که در همانجا میماندم. بنابراین، میخواهم نزد پادشاه بروم تا اگر گناهی دارم، مرا بکُشد.» ۳۳ یوآب رفت و پیام ابشالوم را به پادشاه رساند. پادشاه او را به حضور خود خواست. وقتی ابشالوم پیش پادشاه آمد، روی بر زمین نهاده تعظیم کرد و پادشاه او را بوسید.