Radio programme includes v1-23 (30min)
۱ هنگامی که داوود از بالای کوه کمی دور شده بود، صیبا، خدمتگار مِفیبوشِت به استقبال او آمد. صیبا با خود دو خر پالان شده آورده بود که روی آنها دوصد قُرص نان، صد کلچه کشمش فشرده، صد بسته میوۀ تابستانی و یک مشک شراب بار بود. ۲ پادشاه از صیبا پرسید: «اینها را برای چه آوردی؟» صیبا جواب داد: «خرها را برای آن آوردم تا خانوادۀ پادشاه بر آنها سوار شوند. کشمش و میوه را برای خادمان و شراب را برای رفع تشنهگی کسانی که در بیابان خسته شدهاند، آوردهام.» ۳ پادشاه از صیبا پرسید: «مِفیبوشِت، نواسۀ آقایت شاوول کجاست؟» صیبا جواب داد: «او هنوز در اورشلیم است و به من گفت که امروز سلطنت پدرکلانش، شاوول را دوباره بهدست میآورد و خودش پادشاه میشود.»
۴ پادشاه گفت: «پس در این صورت همه چیزی را که به او تعلق دارد، به تو میدهم.» صیبا گفت: «ای آقایم، من غلام شما هستم، لطفتان از سر من کم نشود!»
۵ وقتی داوود به شهر بحوریم رسید، شخصی از خانوادۀ شاوول به نام شِمعی، پسر جیرا، به سر راهشان آمده و دشنام میداد. ۶ او به طرف داوود پادشاه، خادمان، مأمورین و دلاورانی که به دَور او بودند، سنگ میانداخت. ۷ او به داوود گفت: «از اینجا دور شو، ای قاتل! ای جنایتکار! ۸ خداوند انتقام خون خاندان شاوول را که تو بهجایش پادشاه شدی، از تو گرفت. تو را از سلطنت برطرف کرد و پسرت ابشالوم را جانشین تو ساخت. سر بد به بلای بد. ای آدم خونریز! بالاخره به جزایت رسیدی.»
۹ آنگاه ابیشای پسر زِرویه پیش آمد و به پادشاه گفت: «چطور اجازه میدهی که این سگ مُرده به آقای من، پادشاه دشنام بدهد؟ اجازه بده که بروم و سرش را از تن جدا کنم!» ۱۰ اما پادشاه گفت: «به شما پسران زِرویه چه بگویم؟ بگذارید مرا دشنام دهد، زیرا اگر خداوند به او گفته است که به من دشنام دهد، پس چه کسی میتواند به او بگوید که چرا این کار را میکنی؟» ۱۱ آنگاه داوود به ابیشای و همه خادمان خود گفت: «پسر خودم که رگ و خون من است، قصد کُشتن مرا دارد، پس چقدر بیشتر این بنیامینی! بگذارید که او مرا دشنام دهد، زیرا خداوند به او چنین گفته است. ۱۲ شاید خداوند مصیبت مرا ببیند و بهخاطر این دشنامها، اجر و برکت به من بدهد.» ۱۳ پس داوود و همراهان او به راه خود ادامه دادند. شِمعی همچنان به دنبال آنها در امتداد دامنۀ کوه که موازی با مسیر آنها بود، راه میرفت و دشنام میداد و به طرف داوود سنگ میانداخت و خاک میپاشید. ۱۴ پادشاه و همه کسانی که با او بودند، خسته به کنار دریای اُردن رسیدند و استراحت کردند.
۱۵ در این هنگام، ابشالوم و تمام مردان اسرائیل به اورشلیم آمدند. اخیتوفل نیز همراه ایشان بود. ۱۶ وقتی حوشای ارکی، دوست داوود پیش ابشالوم آمد، به او گفت: «زنده باد پادشاه! زنده باد پادشاه!» ۱۷ ابشالوم از حوشای پرسید: «آیا وفاداری خود را به دوستت به این ترتیب نشان میدهی؟ چرا همراه او نرفتی؟» ۱۸ حوشای جواب داد: «من خدمتگار کسی میباشم و پیش آن شخصی میمانم که از طرف خداوند و همۀ مردم اسرائیل انتخاب شده باشد. ۱۹ علاوه بر این، چه کسی را باید خدمت کنم؟ همانطور که در خدمت پدرت بودهام، تو را نیز خدمت خواهم کرد.»
۲۰ آنگاه ابشالوم از اخیتوفل پرسید: «تو به من مشوره بده که دیگر چه کنم؟» ۲۱ اخیتوفل گفت: «برو با همه زنان پدرت که از خانهاش نگهداری میکنند همبستر شو. آن وقت همۀ مردم اسرائیل میدانند که تو خود را مایۀ نفرت پدرت ساختهای و در نتیجه زیادتر از تو پشتیبانی میکنند.» ۲۲ پس بر پشت بام قصر شاهی که برای همه قابل دید بود، یک خیمه برای ابشالوم برپا کردند و ابشالوم با همه زنان پدر خود همبستر شد. ۲۳ در آن زمان، هر مشورهای که اخیتوفل میداد، ابشالوم مانند داوود آن را قبول میکرد و مشورههای او در نظر مردم آنقدر عاقلانه میبود که گویی کلام خداست.