Copyright © 2015-2024 Afghan Bibles. All rights reserved
۱اِستَر سه روز پس از شروع روزه لباس سلطنتی خود را در بر کرد و به قسمت اندرونی قصر رفت و در آنجا روبروی تخت سلطنتی ایستاد. پادشاه در داخل اطاق در مقابل در ورودی آن نشسته بود. ۲وقتی پادشاه دید ملکه اِستَر در آن جا ایستاده است به او لطف کرد و چوگان طلایی خود را بطرف او دراز نمود. آن وقت اِستَر جلو رفته نوک چوگان را لمس کرد. ۳پادشاه پرسید: «ملکه، چه شده است؟ هر چه بخواهی به تو خواهم داد ـ حتی نیمی از امپراطوری خود را.» ۴اِستَر در پاسخ گفت: «اگر پادشاه مایل باشند، می خواهم شما و هامان در ضیافتی که من امروز می دهم مهمان من باشید.» ۵پادشاه دستور داد هامان فوراً بیاید تا به اتفاق هم به ضیافت اِستَر بروند.
پس پادشاه و هامان به ضیافتی که اِستَر ترتیب داده بود رفتند. ۶در موقع نوشیدن شراب پادشاه به اِستَر گفت: «به من بگو، چه می خواهی؟ حتی اگر نیمی از امپراطوری مرا بخواهی آن را به تو خواهم داد.» ۷اِستَر در پاسخ گفت: ۸«در خواست و تقاضای من این است: اگر پادشاه لطف فرمایند، مایلم از شما و هامان دعوت نمایم فردا هم مجدداً مهمان من باشید. آن وقت تقاضای خود را به عرض خواهم رسانید.»
۹وقتی هامان مهمانی اِستَر را ترک گفت، شاد و سرخوش بود. اما وقتی مردخای را در جلوی در ورودی کاخ دید و از اینکه مردخای به احترام او از جایش بلند نشد و تعظیم نکرد، نسبت به او بسیار خشمگین شد. ۱۰اما خونسردی خود را حفظ کرد و به منزل رفت و از دوستانش دعوت نمود به منزل او بیایند و از زن خود، زرش، نیز خواست در جمع آن ها شرکت کند. ۱۱هامان با غرور از زیادی ثروت خود، پسران بسیارش، ارتقای مقامش بوسیلۀ پادشاه و از برتری خود بر سایر اطرافیان پادشاه سخن می گفت. ۱۲و در دنباله صحبت خود گفت: «دیگر اینکه ملکه اِستَر از هیچ کس جز پادشاه و من برای شرکت در ضیافت خویش دعوت نکرده است. او باز هم ما را فردا برای یک مهمانی دیگر دعوت کرده است. ۱۳اما وقتی آن مردخای یهودی را می بینم که جلوی در ورودی کاخ می نشیند، اینها همه برایم بی ارزش می شود.»
۱۴پس زنش و دوستانش به او گفتند: «چرا دستور نمی دهی داری به بلندی بیست و سه متر بسازند و آن وقت پادشاه را متقاعد کن تا دستور دهد او را فردا صبح روی همان دار اعدام کنند. در آن صورت می توانی با خوشحالی به مهمانی ملکه بروی.» به نظر هامان این فکر خوبی بود، پس دستور داد دار را بسازند.