Audio includes v1-10 (2min)
۱خداوند همان طوریکه وعده داده بود، ساره را برکت داد ۲و در وقتی که ابراهیم پیر بود، ساره حامله شد و پسری برای او به دنیا آورد. این پسر در همان وقتی که خدا فرموده بود به دنیا آمد. ۳ابراهیم اسم او را اسحاق گذاشت. ۴وقتی اسحاق هشت روزه شد، ابراهیم طبق فرمودۀ خدا او را ختنه کرد. ۵وقتی اسحاق متولد شد ابراهیم صد ساله بود. ۶ساره گفت: «خدا برای من خوشی و خنده آورده است و هر کسی که این را بشنود با من خواهد خندید.» ۷سپس اضافه کرد: «چه کسی باور می کرد که من روزی طفل ابراهیم را شیر بدهم؟ چون من در موقع پیری او پسری برایش به دنیا آورده ام.»
۸طفل بزرگ شد و در روزی که او را از شیر جدا کردند، ابراهیم مهمانی بزرگی ترتیب داد.
۹روزی ساره دید که اسماعیل، همان پسری که هاجر مصری برای ابراهیم بدنیا آورده بود ـ اسحاق، پسر ساره را ریشخند می کند. ۱۰پس به ابراهیم گفت: «این کنیز و پسرش را بیرون کن. پسر این زن نباید از میراث تو که فقط حق اسحاق است سهمی ببرد.» ۱۱این موضوع ابراهیم را بسیار ناراحت کرد، چون که اسماعیل هم پسر او بود. ۱۲اما خدا به ابراهیم فرمود: «دربارۀ پسر و کنیزت هاجر نگران نباش. هر چه ساره به تو می گوید انجام بده، زیرا نسلی که من به تو وعده داده ام از طریق اسحاق می باشد. ۱۳من به پسر کنیز تو هاجر هم فرزندان زیاد می دهم. از او هم ملت بزرگی به وجود می آید چون او هم پسر تو است.»
۱۴صبح وقت روز بعد ابراهیم مقداری غذا و یک مشک آب بر پشت هاجر گذاشت و او را با طفلش بیرون کرد. هاجر آنجا را ترک کرد و رفت. او در بیابان های بئرشِبع می گشت. ۱۵وقتی آب تمام شد، طفل را زیر یک بُته گذاشت ۱۶و خودش به اندازۀ صد متر از آنجا دور شد. به خود می گفت: «من طاقت ندارم مردن پسرم را ببینم.» و همان طور که آنجا نشسته بود شروع کرد به گریه کردن.
۱۷خدا صدای گریۀ طفل را شنید. فرشتۀ خدا از آسمان با هاجر صحبت کرد و گفت: «ای هاجر، چه مشکلی داری؟ نترس. خدا گریۀ طفل را شنیده است. ۱۸برخیز، برو طفل را بردار و آرام کن. من از نسل او یک قوم بزرگ به وجود می آورم.» ۱۹خدا چشم های او را باز کرد و او در آنجا چاهی دید. رفت مشک را پُر از آب کرد و مقداری آب به پسر خود داد. ۲۰خدا با آن پسر بود و او بزرگ می شد. ۲۱او در بیابان فاران زندگی می کرد و شکارچی ماهری شد. مادرش یک زن مصری برای او گرفت.
۲۲در آن زمان ابی ملک با فیکول، قوماندان سپاهیان خود، نزد ابراهیم رفت و به او گفت: «در هر کاری که می کنی، خدا با تو است. ۲۳بنابراین اینجا در حضور خدا قول بده که مرا یا فرزندان مرا و یا نسل مرا فریب ندهی. من نسبت به تو وفادار بوده ام، پس تو هم نسبت به من و این سرزمین که تو در آن زندگی می کنی وفادار باش.» ۲۴ابراهیم گفت: «من قول می دهم.»
۲۵ابراهیم دربارۀ چاهی که غلامان ابی ملک تصرف کرده بودند از او گِله کرد. ۲۶ابی ملک گفت: «من نمی دانم چه کسی این کار را کرده است. تو هم چیزی در این باره به من نگفتی. این اولین باری است که من این را می شنوم.» ۲۷پس از آن، ابراهیم تعدادی گاو و گوسفند به ابی ملک داد و هر دوی آن ها با هم عهد و پیمان بستند. ۲۸ابراهیم هفت برۀ ماده از گله جدا کرد. ۲۹ابی ملک پرسید: «چرا این کار را کردی؟» ۳۰ابراهیم جواب داد: «این هفت بره را از من قبول کن. با این کار تو شاهد می باشی که من همان کسی هستم که این چاه را کنده ام.» ۳۱به خاطر همین آنجا بئرشِبع نامیده شد، زیرا در آنجا بود که آن دو با هم پیمان بستند.
۳۲بعد از اینکه آن ها در بئرشِبع با هم پیمان بستند، ابی ملک و فیکول به فلسطین برگشتند. ۳۳ابراهیم در بئرشِبع درخت سرو کاشت و بنام خداوند، خدای جاودانی دعا کرد. ۳۴ابراهیم در فلسطین مدت زیادی زندگی کرد.