0:00 / 0:00

کتاب پیدایش

فصل سی و دوم

یعقوب آماده می شود تا با عیسو ملاقات کند

۱وقتی یعقوب در راه بود، چند فرشته با او روبرو شدند. ۲یعقوب آن ها را دید و گفت: «اینجا اردوگاه خدا است.» پس نام آنجا را محنایم (یعنی دو لشکر) گذاشت.

۳یعقوب چند نفر قاصد به ادوم فرستاد تا پیش برادرش عیسو بروند. ۴به آن ها گفت: «به آقایم عیسو بگوئید: من یعقوب، غلام تو هستم و تا به حال پیش لابان بودم. ۵من در آنجا صاحب گاوها، خرها، گوسفندان، بزها و غلامان شدم. حالا برای تو پیغام فرستاده ام به این امید که مورد لطف و توجه تو قرار بگیرم.»

۶وقتی قاصدان پیش یعقوب برگشتند گفتند: «ما پیش برادرت عیسو رفتیم. او حالا با چهار صد نفر به استقبال تو می آید.» ۷یعقوب پریشان شد و ترسید. پس همراهان خود و گوسفندان و بزها و شتران خود را به دو دسته تقسیم کرد. ۸او با خود گفت: «اگر عیسو بیاید و به دستۀ اول حمله کند، دستۀ دوم می توانند فرار کنند.» ۹پس یعقوب دعا کرد و گفت: «ای خدای پدرم ابراهیم و خدای پدرم اسحاق، ای خداوندی که به من فرمودی که به سرزمین خود و به نزد فامیل خود برگردم و تو همه چیز را به خیر من می گردانی. ۱۰من بندۀ تو هستم و ارزش این همه مهربانی و وفاداری که به من کرده ای ندارم. من فقط با یک عصاچوب از دریای اُردن عبور کردم، ولی حالا که برگشته ام مالک دو گروه هستم. ۱۱حالا دعا می کنم که مرا از دست برادرم عیسو نجات بدهی. من می ترسم. می ترسم که او بیاید و به ما حمله کند و همۀ ما را با زنها و اطفالم از بین ببرد. ۱۲تو قول دادی که همه چیز را به خیر من بگردانی و اولادۀ مرا مانند ریگ های کنار دریا آنقدر زیاد کنی که کسی نتواند آن ها را بشمارد.»

۱۳او شب در آنجا ماند و سپس از آنچه داشت تحفه هائی برای برادر خود عیسو تهیه کرد. ۱۴دو صد بز ماده و بیست بز نر، دو صد میش و بیست قوچ. ۱۵سی شتر شیرده با چوچه های آن ها، چهل گاو ماده و ده گاو نر، بیست خر ماده و ده خر نر. ۱۶آن ها را به چند گله و رمه تقسیم کرد و هر گله را به یکی از غلامان خود سپرد. به آن ها گفت: «شما پیشتر از من به دنبال هم بروید و بین هر گله فاصله بگذارید.» ۱۷به غلام اول امر کرد: «وقتی برادرم عیسو تو را دید و پرسید: «آقایت کیست و از کجا می آئی، و این حیوانات مال کیست؟» ۱۸تو باید بگوئی: «اینها مال نوکر تو یعقوب است. او اینها را به عنوان هدیه برای آقای خود عیسو فرستاده است. خود او هم پشت سر ما می آید.»» ۱۹همین طور به دومی و سومی و به همۀ کسانی که مسئول این گله ها بودند گفت: «شما هم وقتی عیسو را دیدید باید همین را بگوئید. ۲۰بگوئید: «خادم تو یعقوب پشت سر ما است.»» یعقوب فکر می کرد که با این تحفه هائی که قبل از خودش می فرستد ممکن است عیسو را خوشنود گرداند تا وقتی او را ببیند مورد بخشش او واقع شود. ۲۱پس تحفه ها را پیشتر فرستاد و خودش شب در خیمه گاه بسر برد.

کشتی گرفتن یعقوب در فنیئیل

۲۲همان شب یعقوب برخاست. دو زن و دو کنیز و یازده فرزند خود را از دریای یبوق تیر کرد. ۲۳بعد از آن تمام دارائی خود را هم به آن طرف دریا فرستاد. ۲۴اما خودش به تنهائی در آنجا ماند. سپس مردی آمد و تا طلوع صبح با یعقوب کشتی گرفت. ۲۵وقتی آن مرد دید نمی تواند یعقوب را مغلوب کند، بر بالای ران او ضربه ای زد و ران یعقوب بیجا شد. ۲۶پس آن مرد گفت: «بگذار بروم، چون هوا روشن می شود.» یعقوب گفت: «تا مرا برکت ندهی نمی گذارم بروی.» ۲۷آن مرد گفت: «نام تو چیست؟» یعقوب گفت: «نام من یعقوب است.» ۲۸آن مرد گفت: «بعد از این نام تو یعقوب نخواهد بود. تو با خدا و انسان مجاهده کردی و پیروز شدی. پس بعد از این نام تو اسرائیل خواهد بود.» ۲۹یعقوب گفت: «حالا نام خودت را به من بگو.» اما او گفت: «چرا نام مرا می پرسی؟» و پس از آن یعقوب را برکت داد. ۳۰یعقوب گفت: «من خدا را روبرو دیده ام و هنوز هم زنده ام.» پس نام آن محل را فنیئیل (یعنی چهرۀ خدا) گذاشت. ۳۱وقتی یعقوب فنیئیل را ترک می نمود، آفتاب طلوع کرد. یعقوب به خاطر ضربه ای که به رانش خورده بود می لنگید. ۳۲تا امروز هم بنی اسرائیل ماهیچۀ کاسۀ ران را نمی خورند. زیرا همین قسمت ران یعقوب ضربه خورده بود.

Related content

The Story of Isaac's Sons: Jacob Steals the Blessing

The Story of Isaac's Sons: Jacob Steals the Blessing (Children's Bible Stories)
When Isaac had grown up, his father Abraham wanted to marry him to one of his relatives. So, Isaac got married his cousin’s daughter, Rebecca. The couple had two sons, Esau and Jacob. They were twins, but Esau was the first-born. Jacob was the younger. According to customs, the privileges were given to the older son, but in this case God showed his kindness to Jacob. However, Jacob had lied to and deceived his old father Isaac to get the blessing. His brother Esau was very upset that he had lost the first born privilege and hated Jacob who had to flee from his home.

Radio programme includes v1-32 (30min)

Jacob Wrestles with God

Jacob Wrestles with God (Children's Bible Stories)
Jacob had spent many years in the land of his uncle. There he was deceived himself. He got first married to an older sister of his uncle even though he had been in love with the younger sister. After many years, Jacob returned to Canaan. God had promised him the land of Canaan and to his descendants. Jacob had twelve sons Joseph and Benjamin were sons from his beloved wife. Jacob favored Joseph more than the rest of his sons. So, Joseph resented this and ultimately sold him as a slave to a group of merchants on their way to Egypt. There, these traders sold young handsome Joseph to Potiphar, an official of the emperor of Egypt, the Pharao.

Radio programme includes v1-32 (30min)

Jacob fears Esau (Genesis 32: 3-12)

Jacob fears Esau (Genesis 32: 3-12) (Old Testament Recordings)

Audio includes v3-12 (3min)

Jacob Wrestles With Stranger (Genesis 32:22-30)

Jacob Wrestles With Stranger (Genesis 32:22-30) (Old Testament Recordings)

Audio includes v22-30 (2min)