0:00 / 0:00

کتاب پیدایش

فصل سی و هفتم

یوسف و برادرانش

۱یعقوب به زندگی در کنعان که محل اقامت پدرش بود ادامه داد. ۲و این داستان یعقوب و خانوادۀ او است:

یوسف که جوان هفده ساله ای بود، به اتفاق برادران ناسکۀ خود ـ پسران بلهه و زلفه زنان پدرش ـ از گلۀ پدر خود نگهبانی می کرد. او از کارهای بدی که برادرانش می کردند به پدر خود خبر می داد. ۳یعقوب، یوسف را از تمام پسران خود زیادتر دوست می داشت. زیرا یوسف در زمان پیری او به دنیا آمده بود. او برای یوسف چپن دراز و آستین داری دوخته بود. ۴وقتی برادرانش دیدند که پدرشان یوسف را زیادتر از آن ها دوست دارد، از یوسف نفرت داشتند، به طوری که نمی توانستند با او دوستانه صحبت کنند.

۵یک شب یوسف خوابی دید. وقتی خواب خود را برای برادران خود تعریف کرد، آن ها زیادتر بدبین او شدند. ۶یوسف گفت: «گوش کنید چه خوابی دیده ام. ما همه در مزرعه مشغول بستن خوشه های گندم بودیم. ۷خوشۀ گندم من بلند شد و راست ایستاد. خوشه های گندم شما دور خوشۀ گندم من ایستادند و در مقابل آن تعظیم کردند.» ۸برادرانش گفتند: «آیا فکر می کنی که تو پادشاه و فرمانروای ما می شوی؟» پس به خاطر خوابی که یوسف دیده و برای آن ها تعریف کرده بود بدبینی آن ها از او زیادتر شد.

۹بعد از آن یوسف خواب دیگری دید و به برادران خود گفت: «من خواب دیگری دیدم. خواب دیدم که آفتاب و مهتاب و یازده ستاره به من تعظیم می کردند.» ۱۰او این خواب را برای پدر خود هم تعریف کرد. پدرش او را سرزنش کرد و گفت: «این چه خوابی است که دیده ای؟ آیا فکر می کنی که من و مادرت و برادرانت آمده در مقابل تو تعظیم می کنیم؟» ۱۱برادران یوسف بالای او قهر شدند، اما پدرش این موضوع را به خاطر سپرد.

یوسف را می فروشند و او را به مصر می برند

۱۲یک روز که برادران یوسف برای چراندن گله به شکیم رفته بودند، ۱۳یعقوب به یوسف گفت: «برادرانت در شکیم مشغول چراندن گله هستند، بیا تو را در آنجا بفرستم.» یوسف گفت: «من حاضرم.» ۱۴پدرش گفت: «برو از سلامتی برادرانت و از وضع گله برای من خبر بیاور.» پس پدرش او را از دشت حبرون به شکیم فرستاد.

وقتی یوسف به شکیم رسید، در آنجا دنبال برادران خود می گشت. ۱۵مردی او را دید و پرسید: «اینجا چه می کنی؟» ۱۶یوسف گفت: «می خواهم برادرانم را پیدا کنم. آن ها برای چراندن گله رفته اند. آیا می دانی آن ها کجا هستند؟» ۱۷آن مرد گفت: «از اینجا رفته اند. من از آن ها شنیدم که به دوتان می روند.» پس یوسف دنبال برادران خود رفت و آن ها را در دوتان پیدا کرد.

۱۸برادرانش او را از دور دیدند و قبل از اینکه به آن ها برسد، نقشه کشیدند تا او را بکشند. ۱۹آن ها به یکدیگر گفتند: «کسی که برای ما خواب دیده است، می آید. ۲۰بیائید همین حالا او را بکشیم و در یکی از این چاه های خشک بیندازیم و بگوئیم حیوان درنده ای او را کشته است. آن وقت ببینیم تعبیر خوابهای او چه خواهد بود.» ۲۱رئوبین وقتی این را شنید کوشش کرد تا او را نجات دهد. پس گفت: «او را نکشیم، ۲۲بهتر است او را در یکی از این چاه ها بیندازیم و به او صدمه نرسانیم.» او این را به خاطری گفت تا او را نجات داده به پیش پدر خود برگرداند. ۲۳وقتی یوسف پیش برادران خود آمد، ۲۴آن ها او را گرفته و آن چپن آستین دراز را از جانش کشیدند. سپس او را در چاه خشک و بی آبی انداختند.

۲۵وقتی آن ها مشغول غذا خوردن بودند، متوجه شدند که کاروان اسماعیلیان که از جلعاد به مصر می رود از آنجا می گذرد و بار شتران آن ها هم مرهم و مصالح دیگ و ادویه بود. ۲۶یهودا به برادران خود گفت: «از اینکه برادر خود را بکشیم و موضوع قتل او را پنهان کنیم چه فایده ای به ما می رسد؟ ۲۷بیائید او را به این اسماعیلیان بدون اینکه به او صدمه ای برسانیم، بفروشیم. از اینها گذشته او برادر و رگ و خون ما است.» برادرانش به پیشنهاد او موافقت کردند. ۲۸وقتی تاجر های مدیانی از آنجا می گذشتند آن ها یوسف را از چاه بیرون کشیدند و به قیمت بیست سکۀ نقره به اسماعیلیان فروختند. آن ها او را به مصر بردند.

۲۹وقتی رئوبین به سر چاه آمد، دید که یوسف در آنجا نیست. از غصه لباس خود را پاره کرد. ۳۰و به پیش برادران خود برگشت و گفت: «یوسف در آنجا نیست. حالا من چه کنم؟» ۳۱آن ها بزی را کشتند و چپن یوسف را با خون آن آغشته کردند. ۳۲سپس آن چپن خون آلود را به پیش پدر خود بردند و گفتند: «ما این را پیدا کرده ایم ببین آیا چپن پسر تو است؟» ۳۳یعقوب آن چپن را شناخت و گفت: «بلی این چپن او است. حتماً حیوان درنده ای او را کشته است. پسرم یوسف پاره پاره شده است.» ۳۴یعقوب از غصه لباس خود را پاره کرد و لباس ماتم پوشید و مدت درازی برای پسر خود ماتم گرفت. ۳۵تمام پسرها و دختر های او آمدند تا او را تسلی بدهند. اما او آن ها را رد کرد و گفت: «من با این غم به گور می روم.» پس او به گریه و زاری برای پسر خود ادامه داد.

۳۶اما تاجران مدیانی یوسف را به مصر بردند و او را به فوتیفار که قوماندان گارد فرعون بود فروختند.

Related content

Life of Joseph

Life of Joseph (Children's Bible Stories)
THE STORY OF JOSEPH Joseph grew up as a servant and slave in Egypt. But he was an honest worker and his master Potiphar trusted him completely. Joseph had strong faith in God. Potiphar’s wife was not a good woman and tried to sleep with Joseph. Many times she tried to tempt him. But Joseph had a pure heart and did not allow this to happen. One day, the wife accused Joseph publicly of bad behavior and her husband believed her. So, he put Joseph in prison. Even though he was innocent, he had to spent many years unjustly in prison. But ultimately, God rewarded him and he was freed because he could interpret the dream of Pharao correctly. So, the emperor made him chancellor, second in command over all of Egypt.

Radio programme mainly about v1-36 (30min)

God Protected Joseph in Egypt

God Protected Joseph in Egypt (Cry of Woman)
From the story of Joseph we learn that God helped Joseph many times and in every situation. But it did not always look like it and Joseph suffered a lot of injustice from the hands of his own family and others. Yes, God protected Joseph from childhood and as a youth up to end of his life. Joseph never forgot God, not even for a moment. He always relied on God and on no one else. Joseph is a good example for all of us who trust in Jesus. We, too, will be protected in every situation however difficult it may be. Those who don’t trust in Christ may seem to not experience much pain and difficulties. (They do!). But for those of us who follow Jesus we must expect difficulties and suffering because Christ himself experienced great pain and suffering.

Radio programme mainly about v1-36 (30min)

Jacob and Joseph's dreams  (Genesis 37:1-11)

Jacob and Joseph's dreams (Genesis 37:1-11) (Old Testament Recordings)

Audio includes v1-11 (3min)

Joseph Is Sold for 20 Coins

Joseph Is Sold for 20 Coins (The Word of God for You)
Joseph's brothers lest that one day their little brother will rule over them; They were very angry. Although Joseph's brothers did not kill him immediately; They thought of selling him to dead merchants. But God had a plan ahead for Joseph

Radio programme includes v1-11 (30min)

God's Desire for Jacob

God's Desire for Jacob (People of God)

Radio programme includes v1-37 (30min)

Definition and root of Jealousy

Definition and root of Jealousy (Victory over Jealousy)

Radio programme includes v1-4 (30min)

Joseph's Brothers Lie to their father (Genesis 37:29-36)

Joseph's Brothers Lie to their father (Genesis 37:29-36) (Old Testament Recordings)

Audio includes v29-36 (2min)