Radio programme includes v1-31 (30min)
۱یکروز شَمشون به غزه رفت. در آنجا شب را با یک زن فاحشه بسر بُرد. ۲مردم شنیدند که شَمشون به آنجا آمده است، پس آن خانه را محاصره کردند و نزد دروازۀ شهر کمین گرفتند. آن ها تمام شب خاموش و بی صدا منتظر او مانده، گفتند: «چون صبح هوا روشن شود او را خواهیم کشت.» ۳شَمشون تا نیمۀ شب در آنجا پائید و بعد نیمۀ شب برخاست و دروازۀ شهر را با دو پایۀ آن یکجا از زمین کَند و بر شانه انداخته بالای تپه ای که روبروی حِبرون است، بُرد.
۴شَمشون عاشق یک دختر شد که نامش دلیله بود و در وادی سورَق زندگی می کرد. ۵سرکردگان فلسطینی پیش آن دختر آمدند و گفتند: «معلوم کن و بپرس که آن قوّت فوق العادۀ شَمشون در چه چیز است و به چه ترتیب می توانیم او را مغلوب کرده ببندیم و مُطیع خود سازیم. آن وقت هر کدام ما یکهزار و یکصد مثقال نقره به تو می دهیم.» ۶پس دلیله پیش شَمشون آمد و گفت: «لطفاً به من بگو که این قوّت عظیم تو در چه چیز است و چطور کسی می تواند ترا مغلوب کند و ببندد؟» ۷شَمشون جواب داد: «اگر مرا با هفت ریسمان تازه و تَر که خشک نباشد بسته کنند، من ضعیف و مثل اشخاص عادی می شوم.» ۸سرکردگان فلسطینی هفت ریسمان تر و تازه را که خشک نشده بودند آوردند و دلیله دست و پای شَمشون را با آن ها بست. ۹چند نفر از آن ها در یک اطاق دیگر پنهان شده بودند. دلیله به شَمشون گفت: «فلسطینی ها برای دستگیری ات آمده اند.» اما شَمشون ریسمانها را مثلیکه آتش گرفته باشند، پاره کرد. بنابران کسی نتوانست به راز قوّت او پَی ببرد.
۱۰بعد دلیله به او گفت: «تو مرا مسخره کردی و به من دروغ گفتی. حالا لطفاً به من بگو که ترا چطور می توان بست؟» ۱۱شَمشون گفت: «اگر مرا با ریسمانی که استعمال نشده باشد، ببندند، من ضعیف و مثل مردان دیگر می شوم.» ۱۲پس دلیله او را با ریسمانهای نَو بست. فلسطینی ها مثل دفعۀ پیشتر در یک اطاق دیگر پنهان شده بودند. دلیله گفت: «ای شَمشون، فلسطینی ها آمده اند تا گرفتارت کنند.» اما شَمشون باز ریسمانها را مثل نخ از بازوان خود پاره کرد.
۱۳دلیله باز از او شکایت کرده گفت: «تو بار دیگر به من دروغ گفتی. حالا براستی بگو که تو را چسان می توان بست؟» شَمشون جواب داد: «اگر هفت حلقۀ موی سر مرا با تار یکجا ببافند و با میخ کارگاه نساجی محکم ببندند، آنوقت من ضعیف و مثل مردان عادی می شوم.» ۱۴پس وقتیکه شَمشون خواب بود، دلیله هفت حلقۀ موی او را با تار یکجا بافت و با یک میخ محکم بست و به او گفت: «ای شَمشون، فلسطینی ها برای دستگیری ات آمده اند.» شَمشون بیدار شده، هم میخ کارگاه نساجی و هم تار را از موی خود باز کرد.
۱۵دلیله به او گفت: «چرا می گوئی که مرا دوست داری، در حالیکه به من راست نمی گوئی؟ تو سه بار مرا مسخره کردی و نگفتی که قوت عظیم تو در چه چیز است.» ۱۶چون دلیله هر روز بر او فشار می آورد و نزد او زاری می کرد، بنابران، شَمشون بتنگ آمد ۱۷و راز خود را برای او بیان کرده گفت: «تا حال هیچ تیغ دلاکی بسرم نخورده است. از همان وقتیکه در شکم مادر بودم به عنوان نذری به خداوند تقدیم شدم. اگر موی سرم را بتراشند قوّت خود را دست داده، ضعیف و مثل مردان دیگر می شوم.»
۱۸وقتی دلیله از راز او آگاه شد، به سرکردگان فلسطینی خبر داده گفت: «فوراً اینجا بیائید، زیرا شَمشون راز خود را برای من بیان کرد.» پس آن ها با پولی که وعده داده بودند، پیش دلیله آمدند. ۱۹دلیله سر او را بالای زانوی خود نهاده خوابش داد و فلسطینی ها را صدا کرد که بیایند و آن ها هفت حلقۀ موی سر او را تراشیدند. آنگاه دلیله به زدن او شروع کرد و دید که براستی او قدرت خود را از دست داده است. ۲۰و به او گفت: «ای شَمشون، فلسطینی ها برای دستگیری ات آمده اند!» شَمشون از خواب بیدار شد و گفت: «مثل پیشتر با یک تکان خود را آزاد می سازم.» اما او خبر نداشت که خداوند او را ترک کرده بود. ۲۱فلسطینی ها او را دستگیر کردند. چشمانش را از کاسۀ سر کشیدند و او را به غزه بردند. در آنجا او را به زنجیرهای برنجی بستند و در زندان بالای او دستاس می کردند. ۲۲اما موی سرش بعد از مدتی دوباره رسید.
۲۳سرکردگان فلسطینی در یک مراسم قربانی برای بت خود، داجون جمع شدند. خوشی و شکرگزاری کرده می گفتند: «خدای ما، دشمن ما یعنی شَمشون را به دست ما تسلیم کرد.» ۲۴وقتیکه مردم شَمشون را دیدند خدای خود را سپاس گفتند، زیرا دشمن شانرا که سرزمین آن ها را ویران کرده و مردم شانرا کُشته بود به دست شان تسلیم نمود. ۲۵و چون سرخوش و مست شدند گفتند که شَمشون را بیاورید تا ما را سرگرم کند. پس شَمشون را از زندان آوردند و او برای شان نمایش اجراء کرد. آن ها او را بین دو ستون قرار دادند. ۲۶شَمشون به پسر جوانی که دست او را گرفته بود گفت: «بگذار تا ستونهائی را که لنگر خانه را بر خود دارند لمس کرده به آن ها تکیه کنم.» ۲۷آن خانه پُر از مرد و زن بود. و تمام سرکردگان فلسطینی در آنجا بودند. و در بالای آن خانه هم در حدود سه هزار نفر مرد و زن جمع شده بودند و نمایش شَمشون را تماشا می کردند.
۲۸شَمشون نزد خداوند دعا کرده، گفت: «ای خداوند، خدای من! التماس می کنم مرا به یاد آور و فقط یکبار دیگر به من قوّت بده، تا انتقام چشمانم را از این فلسطینی ها بگیرم.» ۲۹آنگاه شَمشون بر دو ستون وسطی که وزن تمام خانه بر آن ها قرار داشت، با دو دست خود فشار آورد ۳۰و گفت: «بگذار با فلسطینی ها بمیرم.» بعد با تمام قدرت دو ستون را از جا کَند و سقف خانه بر سر سرکردگان فلسطینی و همه کسانی که در آنجا بودند، افتاد. به این ترتیب، تعداد کسانی را که شَمشون در وقت مُردن خود کشت، زیادتر از تعداد کسانی بود که در دوران زندگی خود بقتل رسانده بود.
۳۱بعد برادران و خانواده اش آمدند و جنازۀ او را برداشته در آرامگاه پدرش، مانوح که بین زُرعه و اَشتاوُل واقع بود، دفن کردند. شَمشون مدت بیست سال بر اسرائیل داوری کرد.