Radio programme reading v4-8 (30min)
۱بعد از آن عیسی شهر به شهر و ده به ده می گشت و مژدۀ پادشاهی خدا را اعلام می کرد. ۲دوازده حواری و عده ای از زنانی که از ارواح پلید و ناخوشیها رهائی یافته بودند با او همراه بودند. مریمِ معروف به مریم مجدلیه که از او هفت روح ناپاک بیرون آمده بود، ۳یونا همسر خوزا ـ ناظر هیرودیس ـ و سوسن و بسیاری کسان دیگر. این زنان از اموال خود به عیسی و شاگردانش کمک می کردند.
۴وقتی مردم از شهرهای اطراف به دیدن عیسی آمدند و جمعیت زیادی در اطراف او جمع شد، مَثَلی آورده گفت: ۵«دهقانی برای پاشیدن تخم بیرون رفت. وقتی تخم پاشید، مقداری از آن در راه افتاد و پایمال شد و پرندگان آن ها را خوردند. ۶مقداری هم در زمین سنگلاخ افتاد و پس از آنکه رشد کرد به سبب کمبود رطوبت و آب خشک شد. ۷بعضی از دانه ها داخل خارها افتاد و خارها با آن ها رشد کرده آن ها را خفه نمود. ۸بعضی از دانه ها در خاک خوب افتادند و رشد کردند و صد برابر ثمر آوردند.» این را فرمود و با صدای بلند گفت: «اگر گوش شنوا دارید، بشنوید.»
۹شاگردان عیسی معنی این مَثَل را از او پرسیدند. ۱۰فرمود: «درک اسرار پادشاهی خدا به شما عطا شده است، اما این مطالب برای دیگران در قالب مَثَل بیان می شود: «تا نگاه کنند اما چیزی نبینند، بشنوند اما چیزی نفهمند.»
۱۱معنی و مفهوم این مَثَل از این قرار است: دانه، کلام خدا است. ۱۲دانه هائی که در راه افتادند کسانی هستند که آن را می شنوند و سپس شیطان می آید و کلام را از دلهای شان می رباید مبادا ایمان بیاورند و نجات یابند. ۱۳دانه های کاشته شده در سنگلاخ به کسانی می ماند که وقتی کلام را می شنوند با خوشی می پذیرند اما کلام در آنها ریشه نمی دواند. مدتی ایمان دارند اما در وقت آزمایش های سخت از میدان بدر می روند. ۱۴دانه هائی که در میان خارها افتادند بر کسانی دلالت می کند که کلام خدا را می شنوند اما با گذشت زمان، تشویش دنیا و مال و ثروت و خوشیهای زندگی، کلام را در آن ها خفه می کند و هیچگونه ثمری نمی آورند. ۱۵اما دانه هائی که در خاک خوب افتادند بر کسانی دلالت دارد که کلام خدا را با قلبی صاف و پاک می شوند و آن را نگه می دارند و با زحمتکشی، ثمرات فراوان ببار می آورند.
۱۶هیچ کس چراغ را روشن نمی کند تا آن را با تشت بپوشاند یا زیر تخت بگذارد. برعکس، آن را روی چراغ دان می گذارد تا هرکه وارد شود نور آن را ببیند، ۱۷زیرا هر چه پنهان باشد آشکار می شود و هرچه زیر سرپوش باشد نمایان می گردد و پرده از رویش برداشته می شود. ۱۸پس متوجه باشید که چطور می شنوید زیرا به کسی که دارد بیشتر داده خواهد شد، اما آن کس که ندارد حتی آنچه را که به گمان خود دارد از دست خواهد داد.»
۱۹مادر و برادران عیسی برای دیدن او آمدند، اما به سبب زیادی جمعیت نتوانستند به او برسند. ۲۰به او گفتند: «مادر و برادرانت بیرون ایستاده اند و می خواهند تو را ببینند.» ۲۱عیسی جواب داد: «مادر من و برادران من آنانی هستند که کلام خدا را می شنوند و آن را بجا می آورند.»
۲۲در یکی از آن روزها عیسی با شاگردان خود سوار کشتی شد و به آنها فرمود: «به طرف دیگر بحیره برویم.» آن ها به راه افتادند ۲۳و وقتی کشتی در حرکت بود عیسی به خواب رفت. در این وقت طوفان سختی در بحیره پدید آمد. آب، کشتی را پُر می ساخت و آنها در خطر بزرگی افتاده بودند. ۲۴پیش او رفتند و بیدارش کرده گفتند: «ای استاد، ای استاد، چیزی نمانده که ما از بین برویم.» او از خواب برخاست و با تندی به باد و آب های طوفانی فرمان سکوت داد. طوفان فرو نشست و همه جا آرام شد. ۲۵از آنها پرسید: «ایمان تان کجاست؟» آنها با حالت ترس و تعجب به یکدیگر می گفتند: «این مرد کیست که به باد و آب فرمان می دهد و آن ها از او اطاعت می کنند؟»
۲۶به این ترتیب در سرزمین جَدَریان که مقابل ولایت جلیل است به خشکی رسیدند. ۲۷همینکه عیسی قدم به ساحل گذاشت با مردی از اهالی آن شهر روبرو شد که گرفتار ارواح ناپاک بود. مدتی زیاد نه لباسی پوشیده بود و نه در خانه زندگی کرده بود بلکه در میان مقبره ها بسر می برد. ۲۸به محض این که عیسی را دید فریاد کرد و به پاهای او افتاد و با صدای بلند گفت: «ای عیسی، پسر خدای متعال، از من چه می خواهی؟ پیش تو زاری می کنم، مرا عذاب نده.» ۲۹زیرا عیسی به روح ناپاک فرمان داده بود که از آن مرد بیرون بیاید. آن روح ناپاک بارها بر او حمله ور شده بود و مردم او را گرفته با زنجیرها و کنده ها محکم نگاه می داشتند، اما هر بار زنجیرها را پاره می کرد و آن روح ناپاک او را به بیابانها می کشانید. ۳۰عیسی از او پرسید: «اسم تو چیست؟» جواب داد: «لِژیون (لشکر).» و این به آن سبب بود که ارواح ناپاک بسیاری او را گرفته بودند. ۳۱ارواح ناپاک از عیسی تقاضا کردند که آن ها را به دوزخ نفرستد.
۳۲تصادفاً در آن نزدیکی، گلۀ بزرگ خوکی بود که در بالای تپه می چریدند و ارواح ناپاک از او در خواست کردند که اجازه دهد به داخل خوکها بروند. عیسی به آن ها اجازه داد. ۳۳ارواح ناپاک از آن مرد بیرون آمدند و به داخل خوکها رفتند و آن گله از سراشیبی تپه به بحیره جست و غرق شد.
۳۴خوک بانان آنچه را که واقع شد دیدند و پا به فرار گذاشتند و این خبر را به شهر و اطراف آن رسانیدند. ۳۵مردم برای تماشا از شهر بیرون آمدند. وقتی پیش عیسی رسیدند مردی را که ارواح ناپاک از او بیرون رفته بودند، لباس پوشیده و سر عقل آمده پیش پای عیسی نشسته دیدند و ترسیدند. ۳۶شاهدان واقعه برای آنها شرح دادند که آن مرد چگونه شفا یافت. ۳۷بعد تمام مردم ناحیۀ جَدَریان از عیسی خواهش کردند که از آنجا برود زیرا بسیار ترسیدند. بنابراین عیسی سوار کشتی شد و به طرف دیگر بحیره بازگشت. ۳۸مردی که ارواح ناپاک از او بیرون آمده بودند اجازه خواست که با او برود اما عیسی به او اجازه نداد و گفت: ۳۹«به خانه ات برگرد و آنچه را که خدا برای تو انجام داده است بیان کن.» آن مرد به شهر رفت و آنچه را که عیسی برای او انجام داده بود همه جا پخش کرد.
۴۰هنگامی که عیسی به طرف دیگر بحیره بازگشت مردم با گرمی از او استقبال کردند زیرا همه در انتظار او بودند. ۴۱در این وقت مردی که اسمش یایروس بود و سرپرستی کنیسه را به عهده داشت نزد عیسی آمد. خود را پیش پاهای عیسی انداخت و از او تقاضا کرد که به خانه اش برود، ۴۲زیرا دختر یگانه اش که تقریباً دوازده ساله بود در آستانۀ مرگ قرار داشت. وقتی عیسی در راه بود مردم از هر طرف به او فشار می آوردند. ۴۳در میان مردم زنی دیده می شد که مدت دوازده سال مبتلا به خونریزی بود و با اینکه تمام دارائی خود را به طبیبان داده بود هیچکس نتوانسته بود او را درمان نماید. ۴۴این زن از پشت سر آمد و لباس عیسی را لمس کرد و فوراً خونریزی او بند آمد. ۴۵عیسی پرسید: «کی به من دست زد؟» همگی انکار کردند و پِترُس گفت: «ای استاد، مردم دور تو را گرفته اند و به تو فشار می آورند.» ۴۶اما عیسی فرمود: «کسی به من دست زد، چون احساس کردم نیرویی از من صادر شد.» ۴۷آن زن که فهمید شناخته شده است با ترس و لرز آمد و پیش پاهای او افتاد و در برابر همۀ مردم شرح داد که چرا او را لمس کرده و چگونه فوراً شفا یافته است. ۴۸عیسی به او فرمود: «دخترم، ایمانت تو را شفا داده است، بسلامت برو»
۴۹هنوز گرم صحبت بودند که مردی با این پیغام از خانۀ سرپرست کنیسه آمد: «دخترت مُرد. بیش از این استاد را زحمت نده.» ۵۰وقتی عیسی این را شنید، به یایروس فرمود: «نترس، فقط ایمان داشته باش، او خوب خواهد شد.» ۵۱هنگام ورود به خانه اجازه نداد کسی جز پِترُس و یوحنا و یعقوب و پدر و مادر آن دختر با او وارد شود. ۵۲همه برای آن دختر گریه و ماتم می کردند. عیسی فرمود: «دیگر گریه نکنید، او نمرده، خواب است.» ۵۳آنها فقط به او ریشخند می کردند، چون خوب می دانستند که او مُرده است. ۵۴اما عیسی دست دختر را گرفت و او را صدا زد و گفت: «ای دخترک، برخیز.» ۵۵روح او بازگشت و فوراً برخاست. عیسی به ایشان فرمود که به او خوراک بدهند. ۵۶والدین او بسیار تعجب کردند، اما عیسی با تأکید از آنها خواست که ماجرا را به کسی نگویند.