0:00 / 0:00

کتاب اول پادشاهان

فصل هجدهم

ایلیا و انبیای بعل

۱پس از مدتی، یعنی در سال سوم خشکسالی خداوند به ایلیا فرمود: «پیش اخاب برو و من بزودی باران می فرستم.» ۲پس ایلیا براه افتاد و پیش اخاب رفت.

قحطی در سامره بسیار شدید بود. ۳اخاب عوبَدیا را که ناظر قصر شاه بود بحضور خود خواست. (عوبَدیا ایمان راسخی به خداوند داشت. ۴وقتی ایزابل می خواست انبیای خداوند را بکشد، عوبَدیا یکصد نفر شانرا در دو مغاره پنهان کرد و برای شان نان و آب می بُرد.) ۵اخاب به عوبَدیا گفت: «بیائید که به تمام چشمه های آب و جوی های کشور برویم، شاید علف پیدا کنیم تا اسپها و قاطرها را زنده نگهداریم و یا اقلاً بتوانیم از مردن یک تعداد حیوانات جلوگیری کنیم.» ۶پس موافقه شد که چه کسی به کدام حصۀ آن سرزمین برای تحقیق و جستجوی علف برود. اخاب تنها به یک راه رفت و عوبَدیا هم تنها براه دیگری حرکت کرد.

۷عوبَدیا در راه خود با ایلیا برخورد. او را شناخت و روی بخاک افتاد و گفت: «آقای من ایلیا، این تو هستی؟» ۸ایلیا جواب داد: «بلی من هستم. برو به آقایت بگو ایلیا اینجا آمده است.» ۹عوبَدیا گفت: «من چه گناهی کرده ام که مرا به دست اخاب برای کشتن می دهی؟ ۱۰خداوند، خدای تو شاهد است که پادشاه در بین همه مردم کشورهای جهان در جستجوی تو بوده است و هر باری که به او می گفتند: «ایلیا اینجا نیست.» اخاب، پادشاه مردم آنجا را مجبور می ساخت قسم بخورند که تو در آنجا نیستی. ۱۱حالا تو می گوئی برو بگو: «ایلیا اینجا است.» ۱۲و به مجردیکه من از پیشت بروم، روح خداوند ترا بجائی که من ندانم خواهد برد و اگر من بروم و به اخاب بگویم و او بیاید و ترا نیابد، او مرا می کشد. هرچند این خدمتگارت از زمان طفلی بندۀ باوفای خداوند بوده است. ۱۳آیا به آقایم نگفته اند که وقتی ایزابل انبیای خداوند را می کشت من چه کردم؟ من یکصد نفر شان را در دو مغاره پنهان کردم و آب و نان شان را تهیه می نمودم. ۱۴و حالا می گوئی که بروم و به پادشاه بگویم که ایلیا اینجا است. اگر این کار را بکنم او مرا می کشد.» ۱۵ایلیا گفت: «به خداوند قادر مطلق، که در حضورش ایستاده ام قسم می خورم که من خودم امروز پیش او می روم.» ۱۶پس عوبَدیا پیش اخاب رفت و از آمدن ایلیا به او خبر داد؛ و اخاب بدیدن ایلیا آمد.

ملاقات اخاب و ایلیا

۱۷وقتی اخاب ایلیا را دید، به او گفت: «پس این تو هستی که اینهمه بدبختی ها را بر سر مردم اسرائیل می آوری؟» ۱۸ایلیا گفت: «نی، من ضرری به مردم اسرائیل نرسانده ام، بلکه تو و خاندان پدرت مسئول هستید، زیرا شما اوامر خداوند را بجا نیاوردید و بعوض پیرو بَعلها شدید. ۱۹حالا تمام مردم اسرائیل را جمع کن و پیش من بر کوه کَرمَل بیاور. همچنین چهار صد و پنجاه نبی بعل و چهار صد نبی اَشیره را که بر خوان ایزابل غذا می خورند دعوت کن که بیایند.»

۲۰پس اخاب به تمام مردم اسرائیل پیام فرستاد که همراه با انبیاء بر کوه کَرمَل جمع شوند. ۲۱آنگاه ایلیا پیش آن ها رفت و گفت: «تا چه وقت در تردید و دو دلی بسر می برید؟ اگر خداوند خدا است پیرو او باشید! اما اگر بعل را بحیث خدای خود قبول دارید، پس بروید و از او پیروی کنید.» مردم هیچ جوابی به او ندادند. ۲۲ایلیا به مردم گفت: «من یگانه نبی خداوند هستم که باقی مانده ام و انبیای بعل چهار صد و پنجاه نفر اند. ۲۳دو گاو بیاورید، انبیای بعل یکی از آن دو گاو را ذبح و قطعه قطعه کنند و بر هیزم بگذارند، اما آتش روشن نکنند. من گاو دیگر را به همان ترتیب بر هیزم می گذارم و آتش روشن نمی کنم. ۲۴آنگاه شما پیش خدای خود دعا کنید و من بحضور خداوند دعا می کنم. آن خدائی که دعا را قبول نماید، خدای حقیقی و واقعی است.» مردم همگی به این پیشنهاد موافقه کردند. ۲۵بعد ایلیا به انبیای بعل گفت: «حالا یک گاو را برای خود انتخاب کنید، زیرا تعداد شما زیاد است. پیش خدای تان دعا نمائید، اما آتش روشن نکنید.» ۲۶پس آن ها یک گاو را گرفته آنرا تهیه نمودند و تا چاشت پیش بعل دعا کردند و گفتند: «ای بعل، دعای ما را قبول کن.» اما هیچ صدا یا جوابی نشنیدند. بعد آن ها به دَور قربانگاهی که ساخته بودند به جست و خیز پرداختند.

۲۷هنگام ظهر ایلیا آن ها را مسخره کرد و گفت: «به آواز بلند دعا کنید، چونکه او خدای تان است. شاید او به فکر فرو رفته باشد، ممکن است به یک جای خلوت رفته یا در راه سفر است، یا شاید خوابیده باشد و باید بیدارش کنید.» ۲۸آن ها با آواز بلند دعا کردند و قرار رسوم خویش، خود را با تیغ و نیزه زخمی ساختند بطوریکه خون از بدن شان جاری شد. ۲۹پس از آنکه روز از نیمه گذشت تا وقت ادای مراسم قربانی نبوت کردند، باز هم نه آوازی آمد و نه جوابی شنیده شد.

۳۰آنگاه ایلیا به مردم گفت: «نزدیک بیائید.» و همه مردم به او نزدیک شدند. او اول قربانگاه خداوند را که ویران شده بود ترمیم کرد. ۳۱بعد دوازده سنگ را، قرار تعداد دوازده قبیلۀ پسران یعقوب برداشت. چون خداوند به یعقوب فرمود: «نام تو بعد از این اسرائیل باشد.» ۳۲ایلیا با آن سنگها قربانگاهی برای خداوند ساخت. بعد به دَور قربانگاه یک جویچه کَند که گنجایش دو پیمانۀ بزر را داشت. ۳۳آنگاه هیزم را بالای هم به ترتیب قرار داد و گاو را قطعه قطعه کرده بر هیزم گذاشت و گفت: «چهار خُم را از آب پُر کنید و بر قربانی سوختنی و هیزم بریزید.» ۳۴سپس گفت: «بار دوم این کار را بکنید.» و آن ها بار دوم آن کار را کردند. گفت که بار سوم هم بکنید و آن ها بار سوم آب را بر قربانی و هیزم ریختند. ۳۵تا که آب از سر قربانگاه جاری شد و جویچه را پُر کرد.

۳۶چون وقت ادای مراسم قربانی رسید، اِیلیای نبی نزدیک آمد و گفت: «خداوندا، خدای ابراهیم، اسحاق و اسرائیل، امروز نشان بده که تو خدای اسرائیل هستی، من بندۀ تو ام و همۀ این کارها را بفرمان تو کرده ام. ۳۷دعای مرا قبول فرما! ای خداوند، دعایم را اجابت کن! تا این مردم بدانند که تو ای خداوند، خدا هستی و آن ها را بسوی خود بازگردانیدی.» ۳۸آنگاه خداوند آتشی فرستاد و قربانی، هیزم، سنگ و خاک را بلعید و حتی آب جویچه را هم خشکانید. ۳۹وقتی مردم این حادثه را دیدند، همه به سجده افتادند و گفتند: «خداوند واقعاً خدا است! خداوند خدای برحق است!» ۴۰ایلیا به مردم گفت: «انبیای بعل را دستگیر کنید؛ حتی یکی آن ها را هم موقع ندهید که بگریزد.» پس مردم آن ها را دستگیر کرده بحضور ایلیا در کنار جوی قیشون آوردند و ایلیا آن ها را در آنجا کشت.

پایان خشکسالی

۴۱بعد ایلیا به اخاب گفت: «حالا برو بخور و بنوش، زیرا صدای باران شدید می آید.» ۴۲وقتی اخاب برای خوردن رفت ایلیا بسر کوه کَرمَل رفت. در آنجا بزمین نشست و سر خود را بین زانوان خود گذاشت. ۴۳بعد به خادم خود گفت: «بالا تر برو و بسوی بحر نگاه کن.» او رفت، دید و برگشت و گفت: «من چیزی را ندیدم.» ایلیا گفت: «بازهم برو.» و به همین ترتیب هفت بار او را فرستاد. ۴۴در مرتبۀ هفتم خادمش آمد و گفت: «یک تکه ابر بقدر یک کف دست انسان از سطح بحر بر می خیزد.» ایلیا گفت: «فوراً برو و به اخاب بگو: عراده ات را سوار شو بزودی بخانه ات برگرد، مبادا باران مانع رفتن تو گردد!» ۴۵و لحظه ای بعد آسمان را ابر تاریک پوشاند. باد سختی وزید و باران شدید شروع به باریدن کرد. اخاب بر عرادۀ خود سوار شد و به یِزرعیل رفت. ۴۶اما خداوند به ایلیا قدرت خاصی داد. او کمر خود را بست و دویده به یِزرعیل رسید.