Radio programme about v3-20 (30min)
۱ مردی به نام اِلقانه از قبیلۀ اِفرایِم در شهر رامهتایمصوفیم در منطقۀ کوهستانی اِفرایِم زندگی میکرد. نام پدرش یِروحام بود. یِروحام پسر الیهو، الیهو پسر توحو و توحو پسر صوف بود. ۲ اِلقانه دو زن داشت به نامهای حنا و فِنینه. فِنینه دارای اولاد بود، ولی حنا اولاد نداشت.
۳ اِلقانه هر سال برای عبادت از شهر خود به شیلُوه میرفت تا به حضور خداوند قادر مطلق قربانی تقدیم کند. در آنجا دو پسر عیلی به نامهای حُفنی و فینِحاس، نیز کاهنان خداوند بودند. ۴ اِلقانه هر وقتیکه قربانی میکرد، یک حصه از گوشت قربانی را به زن خود فِنینه و یک حصه به هر یک از پسران و دختران خود میداد. ۵ اما به حنا یک حصه اضافهتر میداد، زیرا او را بیشتر دوست داشت، با وجود اینکه خداوند رَحِم حنا را بسته و آن زن بیاولاد بود. ۶ چون خداوند حنا را از داشتن اولاد بیبهره ساخته بود، فِنینه، رقیب او، همیشه به حنا طعنه میزد و او را آزار میداد. ۷ این کار هر سال تکرار میشد. هر وقتیکه حنا به خیمۀ مقدس خداوند میرفت، فِنینه او را ریشخند نموده، به گریه میآورد و در نتیجه، حنا چیزی نمیخورد. ۸ شوهرش از او میپرسید: «چرا گریه میکنی و چیزی نمیخوری؟ چرا دلت غمگین است؟ آیا من برای تو از ده پسر بهتر نیستم؟»
۹ یک روز وقتی که در شیلُوه بودند، حنا بعد از خوردن غذا برخاست و به سمت خیمۀ مقدس خداوند رفت. عیلیِ کاهن در پیش دروازۀ خیمۀ مقدس خداوند، بر یک چوکی نشسته بود. ۱۰ حنا در حالیکه با سوز دل به درگاه خداوند در دعا بود، زارزار گریه میکرد ۱۱ و در همان حال عهد کرد و گفت: «ای خداوند قادر مطلق! بر منِ بیچاره رحم نما، دعایم را بپذیر و پسری به من عطا فرما و قول میدهم که او را وقف تو کنم و تا که زنده باشد، موی سر او تراشیده نشود.»
۱۲ حنا در حالیکه هنوز در حضور خداوند دعا میکرد، عیلی متوجه او شد و دید که لبهایش حرکت میکند. ۱۳ چون حنا در دل خود دعا میکرد، صدایش شنیده نمیشد و تنها لبهایش تکان میخورد. بنابراین عیلی فکر کرد که او نشئه است. ۱۴ پس به حنا گفت: «نشئه بودن تا به کی؟ شراب خوردن را ترک کن.» ۱۵ حنا جواب داد: «نخیر آقا، نه نشئه هستم و نه شراب خوردهام بلکه شخص مصیبت زدهای هستم که با خداوند خود راز و نیاز میکنم. ۱۶ فکر نکنید که من یک زن هرزه هستم. من از بخت بد خود مینالم.» ۱۷ عیلی گفت: «به سلامت برو! خدای اسرائیل آرزوی تو را برآورده سازد.» ۱۸ حنا گفت: «از لطفی که به این کنیزت داری، تشکر میکنم.» بعد حنا از آنجا رفت، کمی غذا خورد و دیگر آثار غم در چهرهاش دیده نمیشد.
۱۹ روز دیگر، صبح وقت همه برخاستند و به عبادت خداوند پرداختند. بعد از آن به خانۀ خود در شهر رامه برگشتند. اِلقانه با زن خود، حنا همبستر شد. خداوند دعای قبلی حنا را قبول فرمود. ۲۰ پس از مدتی حنا حامله شد و پسری به دنیا آورد و او را سموئیل نامید، زیرا گفت: «من او را از خداوند خواستهام.»
۲۱ آنگاه اِلقانه با تمام خانوادهاش به شیلُوه رفتند تا مراسم قربانی سالانه را به حضور خداوند تقدیم کنند و همچنان نذر خود را هم بدهند. ۲۲ اما حنا با آنها نرفت و به شوهر خود گفت: «به مجردی که کودک از شیر جدا شد او را میبرم و وقف خیمۀ مقدس خداوند میکنم و تا که زنده است در همانجا بماند.» ۲۳ اِلقانه گفت: «بسیار خوب، صبر کن تا کودک از شیر جدا شود، بعد هرچه که رضای خداوند باشد، ما قبول داریم.» پس حنا همانجا ماند و تا که کودک از شیر جدا شد، از او پرستاری کرد.
۲۴ بعد کودک خود را که هنوز بسیار کوچک بود، گرفته با یک گوسالۀ سه ساله، یک جوال آرد و یک مشک شراب به خیمۀ مقدس خداوند در شیلُوه بُرد. ۲۵ آنها در آنجا گوساله را ذبح کردند و بعد کودک را پیش عیلی بُردند ۲۶ و حنا گفت: «ای آقایم، من همان زنی هستم که دیدی در همینجا ایستاده بودم و به دربار خداوند دعا میکردم. ۲۷ من برای یک پسر دعا کردم و خداوند دعایم را شنید و این پسر را به من عطا کرد. ۲۸ حالا میخواهم این پسر را وقف خداوند کنم تا او در تمام عمر خود خداوند را خدمت کند.» سپس آنها خداوند را در همانجا پرستش کردند.