0:00 / 0:00

کتاب خروج

فصل دهم

بلای هشتم: بلای ملخ

۱خداوند به موسی فرمود: «نزد فرعون برو، من دل فرعون و اهل دربارش را سخت کرده ام تا معجزات خود را در بین آن ها انجام بدهم، ۲و تو بتوانی به فرزندان و نواسه هایت تعریف کنی که چطور با نشان دادن معجزات خود حماقت مصریان را آشکار نمودم و شما هم بدانید که من خداوند هستم.»

۳پس موسی و هارون نزد فرعون رفتند و گفتند: «خداوند، خدای عبرانیان چنین می فرماید: تا کی می خواهی از امر من سرپیچی کنی؟ بگذار که قوم برگزیدۀ من بروند و مرا پرستش کنند. ۴اگر آن ها را آزاد نکنی، فردا ملخ ها را به کشور تو می فرستم. ۵آن ها آنقدر زیاد می باشند که تمام روی زمین را کاملاً می پوشانند و نمی توانید زیر پای تان را ببینید. ملخها آنچه را که از بلای ژاله در امان مانده باشد از بین می برند و حتی درخت هائی را که در مزارع هستند نیز خواهند خورد. ۶قصر تو و خانه های اهل دربار و تمام مردمت پُر از ملخ می شوند. بطوری که اجداد تان هم هرگز چنین بلائی را ندیده باشند.» سپس موسی و هارون از نزد فرعون بیرون رفتند.

۷اهل دربار به فرعون گفتند: «تا کی بگذاریم که این مرد ما را دچار مصیبت کند؟ بگذار این مردم بروند و خداوند، خدای خود را پرستش کنند. مگر نمی دانی که سرزمین مصر به چه ویرانه ای تبدیل شده است؟»

۸پس آن ها موسی و هارون را به نزد فرعون بازگرداندند و فرعون به آن ها گفت: «بروید و خداوند، خدای خود را پرستش کنید. ولی می خواهم بدانم که چه کسانی برای عبادت می روند.» ۹موسی در جواب گفت: «همۀ ما به اتفاق فرزندان و مو سفیدان ما می رویم. ما پسران و دختران و گله و رمۀ خود را هم با خود می بریم، زیرا می خواهیم جشنی را به احترام خداوند برگزار کنیم.» ۱۰فرعون گفت: «به خداوند قسم که هرگز اجازۀ رفتن را به زنان و فرزندان شما نمی دهم، می دانم که نقشۀ بدی در سر دارید. ۱۱نی، من فقط به مردها اجازه می دهم که بروند و خداوند را پرستش کنند. چون شما همین را می خواستید.» پس آن ها را از نزد فرعون بیرون راندند.

۱۲خداوند به موسی فرمود: «دست خود را بر سرزمین مصر دراز کن تا ملخ ها بیایند و هر گیاه سبزی را که از بلای ژاله در امان مانده است بخورند.» ۱۳موسی عصای خود را بر سرزمین مصر دراز کرد و به فرمان خدا باد شدیدی برای یک شبانه روز از مشرق بسوی مصر وزید و هنگام صبح ملخ ها را با خود آورد. ۱۴ملخ ها تمام سرزمین مصر را پوشاندند و همه جا را پُر کردند و ملخها آنقدر زیاد بودند که چنان بلائی را کسی ندیده و نخواهد دید. ۱۵زمین از ملخ پُر شد و ملخها همه میوه های درختان و تمام گیاهان سبز را که در اثر ژاله از بین نرفته بودند، خوردند بطوری که هیچ برگی بر درخت و هیچ علف سبزی در مزارع باقی نماند.

۱۶فرعون فوراً موسی و هارون را فراخوانده به آن ها گفت: «من در برابر خداوند، خدای شما و خود شما گناه کرده ام. ۱۷این بار هم مرا ببخشید و از خداوند، خدای خود بخواهید تا این بلای مهلک را از من دور کند.» ۱۸موسی از نزد فرعون بیرون رفت و نزد خداوند دعا کرد. ۱۹خداوند آن باد شرقی را به یک باد شدید غربی تبدیل کرد. شدت باد تمام ملخ ها را یکجا در بحیرۀ احمر ریخت و در سراسر مصر حتی یک ملخ هم باقی نماند. ۲۰اما خداوند دلِ فرعون را سخت کرد و فرعون بنی اسرائیل را آزاد نکرد.

بلای نهم: بلای تاریکی

۲۱خداوند به موسی فرمود: «دست خود را بسوی آسمان بلند کن تا تاریکی غلیظی سرزمین مصر را فراگیرد.» ۲۲موسی چنان کرد و تاریکی غلیظی برای مدت سه روز سراسر سرزمین مصر را گرفت. ۲۳مصریان نمی توانستند یکدیگر را ببینند و در آن سه روز هیچکس از خانۀ خود بیرون نیامد، ولی جائی که بنی اسرائیل زندگی می کردند روشن ماند.

۲۴آنگاه فرعون موسی و هارون را خواست و گفت: «همگی شما با زنان و فرزندان تان بروید و خداوند را پرستش کنید. اما گله و رمۀ شما در همین جا بمانند.» ۲۵موسی گفت: «ما گاو و گوسفند را باید همراه خود ببریم تا برای خداوند، خدای خود قربانی سوختنی تقدیم کنیم. ۲۶ما از گله و رمۀ خود حتی یکی را هم بر جا نخواهیم گذاشت، زیرا ما تا به آنجا نرسیم، نمی دانیم خداوند، خدای ما چه حیوانی را برای قربانی می خواهد.»

۲۷ولی خداوند دلِ فرعون را سخت کرد و فرعون این بار هم اجازه نداد که آن ها بروند. ۲۸فرعون به موسی گفت: «از پیش روی من دور شو و دیگر برنگرد. اگر بار دیگر با من روبرو شوی کشته خواهی شد.» ۲۹موسی گفت: «بسیار خوب، دیگر روی مرا نخواهی دید.»

Related content

Moses and the Pharoah

Moses and the Pharoah (Children's Bible Stories)
When Moses and his brother Haroon wanted to lead the Israelites out of slavery from Egypt, Pharaoh opposed it. The Israelites were cheap slave-labor and all the hard and dirty work was done by them. God then performed many signs of power and punished the Egyptian people with terrible plagues. Still Pharaoh refused to let God’s people go. Finally, God sent a tenth plague and all the first-born of the Egyptians were killed, but no one from among the Israelites. They had been protected by the blood of a sacrificed lamb applied to their door frames. The angel of death passed over them. From now on, the Israelites would celebrate the “Pass-Over” (Eid-e Pissah) every year. Pharaoh had to finally let the Israelites go. After more than 400 years in slavery in Egypt, God was now fulfilling his promise to bring his people back to the promised land of Israel (Canaan).

Radio programme includes v1-29 (30min)

God Punishes Pharaoh

God Punishes Pharaoh (Cry of Woman)
Pharaoh, the ruler of Egypt, hardened his heart and did not allow the Israelites to leave Egypt as promised earlier. God gave him many opportunities to repent and to stop resisting God’s will. But proud Pharaoh chose to disregard God’s display of power as proven in the various plagues. Ultimately, God took drastic action and sent his angel of death who killed all the first-newborn children and even the first-born cattle of Egypt but not those of the Israelites. When Pharaoh’s son died, he allowed the Israelites to leave Egypt. No one can stand against God’s will. If mighty Pharaoh with all his power couldn’t, how we can? It is better to humbly submit to the will of God.

Radio programme includes v1-29 (30min)