0:00 / 0:00

کتاب پیدایش

فصل بیست و نهم

یعقوب به خانۀ لابان می رود

۱یعقوب به راه خود ادامه داد و به سرزمین مشرق رفت. ۲در صحرا به سر چاهی رسید که سه گلۀ گوسفند در اطراف آن خوابیده بودند. از این چاه به گله ها آب می دادند. سنگ بزرگی بر سر چاه بود. ۳وقتی همۀ گوسفند ها در آنجا جمع می شدند، چوپانان سنگ را از سر چاه بر می داشتند و به گله ها آب می دادند و بعد از آن دوباره سنگ را بر سر چاه می گذاشتند. ۴یعقوب از چوپانان پرسید: «دوستان من، شما اهل کجا هستید؟» آن ها جواب دادند: «اهل حَران هستیم.» ۵او پرسید: «آیا شما لابان پسر ناحور را می شناسید؟» آن ها جواب دادند: «بلی، می شناسیم.» ۶او پرسید: «حالش خوب است؟» آن ها جواب دادند: «بلی خوب است. ببین، این دخترش راحیل است که همراه گلۀ خود می آید.» ۷یعقوب گفت: «هنوز هوا روشن است و وقت جمع کردن گله ها نیست. چرا به آن ها آب نمی دهید تا دوباره به چراگاه برگردند؟» ۸آن ها جواب دادند: «تا همۀ گله ها در اینجا جمع نشوند ما نمی توانیم به آن ها آب بدهیم. وقتی همه جمع شوند سنگ را از سر چاه بر می داریم و به آن ها آب می دهیم.»

۹یعقوب با آن ها مشغول گفتگو بود که راحیل با گلۀ پدر خود لابان به آنجا آمد. ۱۰وقتی یعقوب راحیل، دختر مامای خود را دید که با گله آمده است، بر سر چاه رفت. سنگ را از دهانۀ چاه پس زد و گوسفندان را آب داد. ۱۱سپس راحیل را بوسید و از شدت خوشحالی گریه کرد. ۱۲یعقوب به راحیل گفت: «من از خویشاوندان پدرت و پسر ربکا هستم.» راحیل دوید تا به پدر خود خبر بدهد. ۱۳وقتی لابان خبر آمدن خواهرزادۀ خود، یعقوب را شنید، به استقبال او دوید. او را در آغوش کشید و بوسید و به خانه آورد. یعقوب تمام ماجرا را برای لابان شرح داد. ۱۴لابان گفت: «تو در حقیقت رگ و خون من هستی.» یعقوب مدت یک ماه در آنجا ماند.

یعقوب بخاطر راحیل و لیه، لابان را خدمت می کند

۱۵لابان به یعقوب گفت: «تو نباید به خاطر اینکه خویشاوند من هستی، برای من مفت کار کنی. چقدر مزد می خواهی؟» ۱۶لابان دو دختر داشت. نام دختر بزرگ لیه و نام دختر کوچک راحیل بود. ۱۷لیه چشمان ضعیف داشت، ولی راحیل خوش اندام و زیبا بود.

۱۸یعقوب راحیل را دوست می داشت. بنابراین به لابان گفت: «اگر اجازه دهی با دختر کوچک تو راحیل عروسی کنم، هفت سال برای تو کار می کنم.» ۱۹لابان در جواب گفت: «اگر دخترم را به تو بدهم، بهتر از این است که به دیگران بدهم. همین جا پیش من بمان.» ۲۰یعقوب برای اینکه با راحیل عروسی کند، هفت سال در آنجا کار کرد. اما چون راحیل را بسیار دوست می داشت، این مدت به نظرش مانند چند روز گذشت.

۲۱بعد از ختم این مدت یعقوب به لابان گفت: «مدت قرارداد ما بسر رسیده است. دخترت را به من بده تا با او عروسی کنم.» ۲۲لابان یک مجلس عروسی ترتیب داد و همۀ مردم آنجا را دعوت کرد. ۲۳اما در آن شب لابان به جای راحیل، لیه را به یعقوب داد و یعقوب با او همخواب شد. ۲۴(لابان کنیز خود زلفه را به دختر خود لیه بخشید.) ۲۵یعقوب تا صبح روز بعد نفهمید که این دختر لیه است. صبح که فهمید پیش لابان رفت و به او گفت: «این چه کاری بود که تو کردی؟ من بخاطر راحیل برای تو کار کردم. ولی تو مرا فریب دادی.» ۲۶لابان در جواب گفت: «در بین ما رسم نیست که دختر کوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر بدهیم. ۲۷تا روز هفتم جشن عروسی صبر کن. من راحیل را هم در مقابل هفت سال دیگر که برای من کار کنی به تو می دهم.»

۲۸یعقوب قبول کرد. بعد از اینکه یک هفته گذشت لابان راحیل را هم به یعقوب داد. ۲۹(لابان کنیز خود بلهه را هم به راحیل بخشید.) ۳۰یعقوب با راحیل عروسی کرد و او را بیشتر از لیه دوست می داشت. یعقوب به خاطر راحیل هفت سال دیگر برای لابان کار کرد.

فرزندان یعقوب

۳۱چون خداوند دید که یعقوب لیه را کمتر از راحیل دوست دارد، به لیه قدرت بچه دار شدن بخشید، ولی راحیل نازا ماند. ۳۲لیه حامله شد و پسری به دنیا آورد. او گفت: «خداوند زحمت مرا دیده است. حالا شوهرم مرا دوست می دارد.» بنابراین نام کودک را رئوبین گذاشت. ۳۳لیه باز هم حامله شد و پسری زائید و گفت: «خداوند این پسر را هم به من داده است چون که می داند من محبوب شوهرم نیستم.» پس نام این پسر را شمعون گذاشت. ۳۴بار دیگر او حامله شد و پسر دیگری زائید. او گفت: «حالا شوهرم به من دلبستگی بیشتری می داشته باشد چون که سه پسر برای او زائیده ام.» پس نام این پسر را لاوی گذاشت. ۳۵او باز هم حامله شد و پسر دیگری بدنیا آورد و گفت: «این بار خداوند را سپاس می گویم.» اسم این پسر را یهودا گذاشت. لیه بعد از این دیگر حامله نشد.

Related content

Jacob Wrestles with God

Jacob Wrestles with God (Children's Bible Stories)
Jacob had spent many years in the land of his uncle. There he was deceived himself. He got first married to an older sister of his uncle even though he had been in love with the younger sister. After many years, Jacob returned to Canaan. God had promised him the land of Canaan and to his descendants. Jacob had twelve sons Joseph and Benjamin were sons from his beloved wife. Jacob favored Joseph more than the rest of his sons. So, Joseph resented this and ultimately sold him as a slave to a group of merchants on their way to Egypt. There, these traders sold young handsome Joseph to Potiphar, an official of the emperor of Egypt, the Pharao.

Radio programme mainly about v1-35 (30min)

The Story of Isaac's Sons: Jacob Steals the Blessing

The Story of Isaac's Sons: Jacob Steals the Blessing (Children's Bible Stories)
When Isaac had grown up, his father Abraham wanted to marry him to one of his relatives. So, Isaac got married his cousin’s daughter, Rebecca. The couple had two sons, Esau and Jacob. They were twins, but Esau was the first-born. Jacob was the younger. According to customs, the privileges were given to the older son, but in this case God showed his kindness to Jacob. However, Jacob had lied to and deceived his old father Isaac to get the blessing. His brother Esau was very upset that he had lost the first born privilege and hated Jacob who had to flee from his home.

Radio programme includes v1-35 (30min)

Dream of Jacob

Dream of Jacob (Cry of Woman)
Just like Jacob who had deceived his father, so he was later himself also deceived by his uncle Laban. Jacob had been promised Laban’s younger daughter Rachel as a wife, but his uncle deceived him and gave him instead his older daughter Lea first. Only for a promise of seven more years of labor for Laban did Jacob then get Rachel as his wife. God had promised Jacob to bless him and he ultimately had twelve sons and one daughter. But Jacob suffered the consequences for his lies and deceitfulness. God still judges any injustice and lies because he is a holy and just God.

Radio programme includes v1-35 (30min)

Jacob Marries Two Sisters

Jacob Marries Two Sisters (The Word of God for You)
When Jacob realized that Laban had deceived him, he became angry. The one who deceived Esau is now deceived himself. When someone does injustice to us, we easily get angry; Without examining our lives first. In short, deceiving us in a way takes its toll on us.

Radio programme includes v15-30 (30min)