0:00 / 0:00

کتاب پیدایش

فصل سی ام

۱راحیل نازا بود و به خاطر همین به خواهر خود حسادت می ورزید. او به یعقوب گفت: «یا به من طفلی بده یا من می میرم.» ۲یعقوب از دست راحیل عصبانی شد و گفت: «من نمی توانم جای خدا را بگیرم. اوست که ترا نازا ساخته است.» ۳راحیل گفت: «بیا و با کنیز من بلهه همبستر شو تا او بجای من طفلی بزاید و به این وسیله من مادر بشوم.» ۴پس او کنیز خود بلهه را به شوهر خود داد و یعقوب با او همبستر شد. ۵بلهه حامله شد و برای یعقوب پسری زائید. ۶راحیل گفت: «خدا حق من را داده و دعای مرا شنیده است. او به من پسری داده است.» پس اسم این پسر را دان گذاشت. ۷بلهه بار دیگر حامله شد و پسر دیگری برای یعقوب بدنیا آورد. ۸راحیل گفت: «من با خواهر خود مبارزۀ سختی کرده ام و پیروز شده ام»؛ بنا بر این اسم آن پسر را نفتالی گذاشت.

۹اما لیه وقتی دید که دیگر نمی تواند صاحب فرزند شود، کنیز خود زلفه را به یعقوب داد. ۱۰پس زلفه پسری برای یعقوب زائید. ۱۱لیه گفت: «من سعادتمند شده ام»؛ پس اسم او را جاد گذاشت. ۱۲زلفه برای یعقوب پسر دیگری زائید. ۱۳لیه گفت: «من چقدر خوشحال هستم. دیگر همۀ زنان مرا خوشحال خواهند خواند.» پس اسم او را اَشیر گذاشت.

۱۴موقع درو گندم، رئوبین به مزرعه رفت. او مِهر گیاهی پیدا کرد و آنرا برای مادر خود لیه آورد. راحیل به لیه گفت: «خواهش می کنم مقداری از مِهر گیاه پسرت را به من بده.» ۱۵لیه جواب داد: «آیا این کافی نیست که تو شوهر مرا تصاحب کرده ای؟ حالا هم کوشش می کنی که مِهر گیاه پسر مرا از من بگیری؟» راحیل گفت: «اگر مِهر گیاه پسرت را به من بدهی می توانی بجای آن امشب با یعقوب بخوابی.»

۱۶وقت عصر بود، یعقوب از مزرعه می آمد. لیه به استقبال او رفت و گفت: «تو امشب باید با من بخوابی، زیرا من مِهر گیاه پسرم را برای این کار داده ام.» پس آن شب یعقوب با او خوابید. ۱۷خدا دعای لیه را مستجاب کرد و او حامله شد و پنجمین پسر خود را بدنیا آورد. ۱۸سپس لیه گفت: «خدا به من پاداش داده است. زیرا من کنیز خود را به شوهرم دادم.» پس او اسم پسرش را ایسَسکار گذاشت. ۱۹لیه بار دیگر حامله شد و پسر ششم خود را برای یعقوب زائید. ۲۰او گفت: «خدا هدیه ای عالی به من داده است. حالا دیگر مورد توجه شوهرم قرار می گیرم چون که شش پسر برای او زائیده ام.» پس نام او را زبولون گذاشت. ۲۱بعد از آن دختری زائید و نامش را دینه گذاشت.

۲۲خدا راحیل را به یاد آورد. دعای او را مستجاب کرد و به او فرزندی بخشید. ۲۳او حامله شد و پسری زائید. راحیل گفت: «خدا پسری به من داده و به این وسیله ننگ مرا برطرف ساخته است.» ۲۴بنابرین نام او را یوسف گذاشت و گفت: «خداوند پسر دیگری هم به من خواهد داد.»

قرارداد یعقوب با لابان

۲۵بعد از تولد یوسف یعقوب به لابان گفت: «اجازه بده به وطن خود و به خانه ام برگردم. ۲۶زنان و فرزندان مرا که به خاطر آن ها برای تو کار کرده ام به من بده تا از اینجا بروم. البته تو خوب می دانی که چطور به تو خدمت کرده ام.» ۲۷لابان به او گفت: «خواهش می کنم به حرف های من گوش کن: من فال گرفته ام و فهمیده ام که خداوند به خاطر تو مرا برکت داده است. ۲۸پس حالا بگو مزدت چقدر است تا به تو بدهم.» ۲۹یعقوب جواب داد: «تو می دانی که من چطور برای تو کار کرده ام و چطور از گله های تو نگهبانی نموده ام. ۳۰وقتی من پیش تو آمدم اموال تو کم بود، ولی حالا زیاد شده است. خداوند به خاطر من تو را برکت داده است. حالا دیگر وقت آن است که من به فکر خودم باشم.» ۳۱لابان پرسید: «چه چیزی باید به تو بدهم؟» یعقوب جواب داد: «من هیچ مزدی نمی خواهم. اگر با پیشنهاد من موافق باشی من به کارم ادامه می دهم و از گله های تو نگهبانی می کنم. ۳۲امروز به میان گله های تو می روم و تمام بره های سیاه و بزغاله های ابلق را بجای مزد خود جدا می کنم. ۳۳موقعی که بیائی تا آنچه را من به جای مزد خود بر می دارم ببینی به راحتی می توانی بفهمی که من با تو بی ریا و راست بوده ام. اگر گوسفندی که سیاه نباشد و یا بزی که ابلق نباشد پیش من دیدی، بدان که آنرا دزدیده ام.» ۳۴لابان گفت: «درست است. همان طور که گفتی قبول دارم.» ۳۵اما آن روز لابان تمام بز های نری که ابلق یا خالدار بودند و همچنین تمام بز های ماده ای که ابلق یا خالدار بودند و یا لکۀ سفید داشتند و همۀ گوسفندان سیاه را جدا کرد و به پسران خود داد تا آن ها را ببرند و از آن ها نگهبانی کنند. ۳۶او با این گله سه روز سفر کرد و تا آنجائی که می توانست از یعقوب دور شد. اما یعقوب از باقیماندۀ گله پاسبانی می کرد.

۳۷یعقوب شاخه های سبز درخت عرعر، بادام و چنار را برداشت و پوست آن ها را خط خط کرد تا سفیدی آن ها معلوم شود. ۳۸وقتی گله برای نوشیدن آب می آمد، او این شاخه ها را در آبخور آن ها می انداخت. زیرا حیوانات موقعی که برای نوشیدن آب می آمدند، جفت گیری می کردند. ۳۹وقتی بزها در مقابل این شاخه ها حامله می شدند بزغاله های آن ها ابلق و خالدار به دنیا می آمدند.

۴۰یعقوب گوسفند ها را از بزها جدا می کرد و آن ها را در طرف دیگر در مقابل حیوانات ابلق و خالدار گلۀ لابان نگهداری می کرد. به این ترتیب او گلۀ خود را هر روزه زیاد می کرد و آن ها را از گلۀ لابان جدا نگهداری می کرد. ۴۱موقعی که حیوانات قوی و سالم جفت گیری می کردند، یعقوب شاخه ها را در آبخور آن ها می گذاشت و آن ها در میان شاخه ها حامله می شدند. ۴۲اما وقتی حیوانات ضعیف جفت گیری می کردند یعقوب شاخه ها را در آبخور آن ها نمی گذاشت. به این ترتیب حیوانات ضعیف به لابان می رسید و حیوانات قوی و سالم از یعقوب می شد. ۴۳به این ترتیب یعقوب بسیار ثروتمند شد. او صاحب گله های بسیار شد، و غلامان و کنیزان و شتران و خر های بسیار داشت.