Radio programme mainly about v1-57 (30min)
۱بعد از دو سال که از این جریان گذشت، فرعون در خواب دید که در کنار دریای نیل ایستاده است، ۲که هفت گاو چاق و چله و براق از دریای نیل بیرون آمدند و در میان علف ها مشغول چریدن شدند. ۳سپس هفت گاو دیگر بیرون آمدند که لاغر و استخوانی بودند. این گاوها در مقابل گاو های دیگر در کنار دریا ایستادند. ۴گاو های لاغر گاو های چاق را خوردند. در این موقع فرعون از خواب بیدار شد. ۵او دوباره خوابید و خواب دیگری دید که: هفت خوشۀ گندم پُر بار بر یک ساقه روئید. ۶بعد از آن هفت خوشۀ گندم دیگر که باریک و از باد صحرا پژمرده شده بودند روئیدند ۷و خوشه های بی بار، آن هفت خوشۀ پُر بار را بلعیدند. در این موقع فرعون از خواب بیدار شد و فهمید که خواب دیده است. ۸صبح آن روز فرعون پریشان بود. پس امر کرد تا همۀ جادوگران و دانشمندان مصری را حاضر کنند. سپس خواب خود را برای آن ها بیان کرد. ولی هیچ کدام نتوانست خواب فرعون را تعبیر کند.
۹در آن موقع رئیس ساقی ها به فرعون گفت: «امروز خطاهای گذشته ام بیادم آمد. ۱۰وقتی فرعون بر من و سرپرست نانوا ها قهر شد و ما را به محبس قوماندان گارد انداختند. ۱۱یک شب هردوی ما خواب دیدیم که تعبیر های مختلفی داشت. ۱۲یک جوان عبرانی هم در آنجا بود که غلام قوماندان گارد بود. ما خوابهای خود را به او گفتیم و او آن ها را برای ما تعبیر کرد. ۱۳همه چیز همانطوری که او گفته بود اتفاق افتاد. مرا به شغل سابقم مقرر کردید و سرپرست نانوا ها را به قتل رسانیدید.»
۱۴فرعون فرستاد تا یوسف را فوراً از محبس بیرون بیاورند. یوسف ریش خود را تراشید و لباس خود را تبدیل نمود و بحضور فرعون آمد. ۱۵فرعون به او گفت: «من خوابی دیده ام که هیچ کس نتوانست آنرا تعبیر کند. به من گفته اند که تو می توانی خوابها را تعبیر کنی.» ۱۶یوسف در جواب گفت: «اعلیحضرتا، من نمی توانم. اما خدا قدرت تعبیر را می بخشد.» ۱۷فرعون گفت: «خواب دیدم که در لب دریای نیل ایستاده ام. ۱۸هفت گاو چاق و چله و براق از دریا بیرون آمدند و در میان علف ها مشغول چریدن شدند. ۱۹پس از آن هفت گاو دیگر بیرون آمدند که لاغر و استخوانی بودند، به طوری که تا آن وقت گاوی به آن لاغری در هیچ جای مصر ندیده بودم. ۲۰گاو های لاغر، گاو های چاق را خوردند. ۲۱اما هیچ کس باور نمی کرد که آن ها آن گاو های چاق را خورده باشند، چون که فقط مثل پیشتر لاغر و بد شکل بودند. پس از خواب بیدار شدم. ۲۲دوباره خوابیدم و خواب دیدم که هفت خوشۀ پُر بار گندم بر یک ساقه روئیدند. ۲۳بعد از آن هفت خوشۀ دیگر که بی بار و از باد صحرا پژمرده شده بودند روئیدند. ۲۴خوشه های پژمرده خوشه های پُر بار را بلعیدند. من خواب را برای جادوگران تعریف کردم. اما هیچ یک از آن ها نتوانست آنرا برای من تعبیر کند.»
۲۵یوسف به فرعون گفت: «هر دو خواب یک معنی دارند. خدا از آنچه می خواهد بکند به شما خبر داده است. ۲۶هفت گاو چاق هفت سال است و هفت خوشۀ پُر بار هم هفت سال است و هر دو خواب شما یکی است. ۲۷هفت گاو لاغر و هفت خوشۀ بی بار که از باد صحرا پژمرده شده بودند، هفت سال قحطی و خشکسالی هستند. ۲۸مقصد همان است که به فرعون گفتم. خدا از آنچه می خواهد بکند شما را آگاه ساخته است. ۲۹مدت هفت سال در تمام مصر فراوانی می شود. ۳۰بعد از آن، مدت هفت سال قحطی می آید. ۳۱به طوری که آن هفت سال فراوانی فراموش می شود. زیرا قحطی سرزمین مصر را نابود می کند. قحطی بقدری شدید می شود که اثری از آن سال های فراوانی باقی نمی ماند. ۳۲معنی اینکه دو مرتبه خواب دیده اید این است که این امر از طرف خدا مقرر گردیده و به زودی اتفاق می افتد.
۳۳حالا باید شخصی را که دانا و حکیم باشد انتخاب نمائید و او را مأمور کنید ۳۴تا به اتفاق یک عده ای دیگر در سراسر مصر در تمام مدت هفت سال فراوانی یک پنجم محصولات زمین را جمع آوری کنند. ۳۵امر کن تا تمام غله ها را در سال های فراوانی جمع کرده و آن ها را زیر نظر شما در انبار شهرها ذخیره و نگهداری کنند. ۳۶این آذوقه ها برای تأمین خوراک مردم در سال های قحطی ذخیره شود تا مردم از گرسنگی هلاک نشوند.»
۳۷فرعون و همۀ اهل دربار، این پیشنهاد را پسندیدند. ۳۸پس فرعون به آن ها گفت: «ما هرگز کسی را بهتر از یوسف پیدا نمی کنیم. او مردی است که روح خدا در او هست.» ۳۹پس به یوسف گفت: «خدا همۀ این چیزها را به تو نشان داده است، پس کاملاً معلوم است که حکمت و فهم تو از همه زیادتر است. ۴۰من تو را در سراسر کشور مأمور اجرای این کار می کنم و تمام مردم از فرمان تو اطاعت می کنند. بعد از من، تو دومین مرد قدرتمند این کشور هستی، ولی چون من صاحب تخت و تاج هستم، مقام من از تو بالا تر است. ۴۱اکنون تو را صدراعظم مصر مقرر می کنم.» ۴۲فرعون انگشتر خود را که روی آن مُهر مخصوص فرعون بود از دست خود کشید و به دست یوسف کرد و چپن کتانی قیمتی ای را به جانش و یک طوق طلا بر گردن او کرد. ۴۳بعد دومین عراده گادی خود را به یوسف داد تا سوار شود و گارد احترام در پیشروی او می رفتند و فریاد می کردند: «زانو بزنید، زانو بزنید.» به این ترتیب یوسف صدراعظم مصر شد. ۴۴فرعون به او گفت: «من فرعون هستم، در سراسر مصر هیچ کس حق ندارد بدون اجازۀ تو دست یا پای خود را دراز کند.» ۴۵پس فرعون اسم یوسف را صفنات فعنیح گذاشت و برای او زنی گرفت به نام اسنات که دختر فوتی فارع، کاهن شهر اون بود.
۴۶یوسف سی ساله بود که به خدمت فرعون مشغول شد. او قصر فرعون را ترک نموده در سرتاسر مصر سفر کرد. ۴۷در مدت هفت سال اول، زمین محصول بسیار داد ۴۸و یوسف تمام محصولاتی را که جمع آوری می کرد در شهرها ذخیره می نمود. او در هر شهر آذوقه را از اطراف همان شهر جمع آوری و ذخیره می کرد. ۴۹غله به اندازۀ ریگ های بحر فراوان بود به طوری که یوسف دیگر آن ها را حساب نمی کرد.
۵۰قبل از اینکه سال های قحطی برسد، یوسف از اسنات صاحب دو پسر شد. ۵۱او گفت: «خدا تمام سختی ها و خانواده ام را از یاد من برده است.» پس اسم پسر اول خود را منسی گذاشت. ۵۲او همچنین گفت: «خدا در سرزمینی که در آن سختی کشیدم به من فرزندانی داده است.» پس پسر دوم خود را افرایم نامید.
۵۳هفت سال فراوانی در سرزمین مصر به پایان رسید ۵۴و هفت سال قحطی، همان طور که یوسف گفته بود شروع شد. قحطی در کشور های دیگر هم شروع شد، اما در سرزمین مصر آذوقه فراوان بود. ۵۵وقتی مصری ها گرسنه می شدند نزد فرعون می رفتند و از او خوراک می خواستند. فرعون هم به آن ها امر می کرد که پیش یوسف بروند و هر چه او به آن ها می گوید انجام دهند. ۵۶قحطی به سختی سراسر مصر را فرا گرفت و یوسف تمام انبارها را باز کرده و غله را به مصریان می فروخت. ۵۷مردم از سراسر دنیا به مصر می آمدند تا از یوسف غله بخرند زیرا قحطی همه جا را گرفته بود.