Copyright © 2015-2024 Afghan Bibles. All rights reserved
۱نبوکدنصر، پادشاه بابل، صدقیا (پسر یوشیا) را بجای یهویاکین (پسر یَهویاقیم) بعنوان پادشاه سرزمین یهودا تعیین کرد. ۲اما نه او، نه اهل دربار و نه مردم آن سرزمین به پیام خداوند که توسط ارمیا برای آن ها فرستاد، گوش دادند.
۳صدقیا پادشاه، یهوکل (پسر شلمیا) و سِفَنیای کاهن (پسر مَعَسیا) را پیش ارمیای نبی فرستاد تا از او درخواست کنند که بحضور خداوند، خدا برای قوم دعا کند. ۴در این وقت ارمیا هنوز زندانی نشده بود و می توانست آزادانه به هر جا که می خواست برود. ۵در عین حال، سپاه فرعون به سرحد یهودا رسید، و چون کلدانیان که شهر اورشلیم را محاصره کرده بودند، از آمدن سپاه مصر اطلاع یافتند، عقب نشینی کردند.
۶آنگاه خداوند، خدای اسرائیل به ارمیای نبی فرمود: ۷«به صدقیا، پادشاه یهودا بگو که عساکر مصر برای کمک شما آمده اند، اما آن ها به مصر بر می گردند ۸و کلدانیان دوباره برای حمله بر این شهر می آیند. آن ها آن را تصرف می کنند و آتش می زنند.» ۹خداوند چنین می گوید: «خود را فریب ندهید و به این فکر نباشید که کلدانیان از شما دست بردار می شوند و می روند. آن ها یقیناً بر می گردند. ۱۰حتی اگر شما بتوانید تمام سپاه کلدانیان را شکست بدهید و عده ای از آن ها زخمی در خیمه های خود باقی بمانند، همان عده بر می خیزند و شهر تان را آتش می زنند.»
۱۱وقتی عساکر کلدانیان بخاطر نزدیک شدن سپاه مصری از محاصرۀ اورشلیم دست کشیدند، ۱۲ارمیا اورشلیم را بقصد سرزمین بنیامین ترک کرد تا سهم مِلکیت خود را دریافت کند. ۱۳به مجردی که به دروازۀ بنیامین رسید، دروازه بان آنجا بنام یرئیا (پسر شلمیا، نواسۀ حننیا) او را توقیف کرده گفت: «تو به کلدانیان می پیوندی.» ۱۴ارمیا گفت: «این حقیقت ندارد؛ من به کلدانیان نمی پیوندم.» اما یرئیا گوش نداد او را توقیف کرد و پیش بزرگان شهر برد. ۱۵آن ها بر ارمیا خشمگین شدند، او را زدند و در خانۀ یُوناتان منشی که آنجا را به زندان تبدیل کرده بودند، زندانی ساختند. ۱۶او مدت زیادی در یکی از سیاه چال های آنجا زندانی باقی ماند.
۱۷چندی بعد صدقیا پادشاه، کسی را بدنبال او فرستاد و او را به قصر شاهی آورد. پادشاه از او مخفیانه سوال کرد: «آیا پیامی از جانب خداوند داری؟» او جواب داد: «بلی، دارم. خداوند فرموده است که به دست پادشاه بابل تسلیم می شوی.» ۱۸بعد ارمیا از صدقیا پادشاه پرسید: «چه جنایتی در مقابل بزرگان دربار تو و یا این مردم کرده ام که مرا به زندان انداخته اید؟ ۱۹کجا هستند آن انبیائی که می گفتند: پادشاه بابل بر شما و بر این سرزمین حمله نمی کند؟ ۲۰پس ای پادشاه، لطفاً به سخنان من گوش بده و از روی مهربانی عرض مرا بشنو و مرا دوباره به آن سیاه چال نفرست، زیرا بطور یقین در آنجا می میرم.» ۲۱پس صدقیا پادشاه امر کرد که او را در زندان قصر شاهی نگاهدارند. تا وقتی که نان در آن شهر پیدا می شد، هر روز یک قرص نان از نانوائی به او می دادند و او در زندان قصر باقی ماند.