Copyright © 2015-2024 Afghan Bibles. All rights reserved
۱شِفَطیا (پسر مَتان)، جَدَلیا (پسر فَشحور)، یُوکَل (پسر شلمیا) و فَشحور (پسر مَلکیا) شنیدند که ارمیا به مردم گفت: ۲«خداوند می فرماید: همه کسانی که در این شهر بمانند با شمشیر و در اثر قحطی و مرض می میرند، اما هر کسی که خود را تسلیم کلدانیان کند، حیاتش غنیمت شمرده شده، زنده می ماند.» ۳خداوند چنین می گوید: «این شهر را یقیناً سپاه پادشاه بابل تصرف می کند.» ۴وقتی آن ها سخنان او را شنیدند، پیش پادشاه رفتند و گفتند: «این شخص باید کشته شود، زیرا با سخنان بیهودۀ خود باعث می شود که عساکر باقیمانده و مردم جرأت خود را از دست بدهند. او طرفدار بهبودی مردم نیست، بلکه خواهان ضرر آن ها است.» ۵صدقیا پادشاه گفت: «بسیار خوب، اختیار او به دست شما است. من برخلاف میل شما کاری کرده نمی توانم.» ۶پس آن ها ارمیا را بردند و با ریسمان در چاهِ خانۀ شهزاده مَلکیا پائین کردند. آن چاه آب نداشت، ولی زمین آن پُر از گِل و لای بود و ارمیا در گل فرورفت.
۷-۸عبد ملک حبشی که یکی از خواجه سرایان قصر شاهی بود، وقتی خبر شد که ارمیا را در چاه انداخته اند، بلافاصله نزد پادشاه که پیش دروازۀ بنیامین نشسته بود، رفت و عرض کرد: ۹«ای پادشاه، این مردم کار بدی کردند که ارمیا را در چاه انداختند. او در آنجا از گرسنگی هلاک می شود، زیرا یک تکه نان هم در شهر پیدا نمی شود.» ۱۰پس پادشاه به عبد ملک حبشی گفت: «سی نفر را با خود ببر و ارمیای نبی را پیش از آنکه بمیرد از چاه بیرون آور.» ۱۱عبد ملک فوراً سی نفر را با خود گرفته به قصر شاهی داخل شد و از تحویلخانۀ البسۀ آنجا چند پارچه و لباسهای کهنه را برداشته رفت و ذریعۀ ریسمان برای ارمیا در چاه پائین فرستاد ۱۲و به ارمیا گفت: «این پارچه ها را زیر بغل ات بگذار تا وقتی که ترا بالا می کشیم ریسمان افگارت نکند.» ارمیا چنان کرد. ۱۳بعد آن ها او را توسط ریسمان از چاه بیرون کشیدند و ارمیا را به زندان قصر شاهی بردند و او در همانجا ماند.
۱۴چندی بعد، صدقیا ارمیای نبی را نزد خود فراخواند و او را پیش دروازۀ سوم عبادتگاه آوردند. پادشاه به ارمیا گفت: «من می خواهم از تو سوالی بکنم و تو باید حقیقت را بگوئی.» ۱۵ارمیا گفت: «اگر حقیقت را بگویم، تو مرا می کشی و اگر ترا نصیحت کنم گوش نمی کنی.» ۱۶پس پادشاه به او مخفیانه قول داد و قسم خورد و گفت: «به حیات خداوند که به ما زندگی می بخشد، سوگند یاد می کنم که قصد کشتنت را ندارم و ترا به دست کسانی که تشنۀ خون تو اند نمی سپارم.»
۱۷آنگاه ارمیا به صدقیا، پادشاه یهودا گفت که خداوند قادر مطلق، خدای اسرائیل چنین می فرماید: «اگر تو خود را تسلیم بزرگان پادشاه بابل کنی، زنده می مانی، این شهر آتش زده نمی شود و تو و خاندانت کشته نمی شوید. ۱۸اما اگر تسلیم نشوی، این شهر را کلدانیان تصرف می کنند و آتش می زنند. تو هم نمی توانی از دست آن ها فرار کنی.» ۱۹صدقیا پادشاه به ارمیا گفت: «من از یهودیانی که طرفدار کلدانیان هستند، می ترسم، زیرا ممکن است کلدانیان مرا به دست آن ها بسپارند و آن ها بلائی را بر سرم بیاورند.» ۲۰ارمیا گفت: «ترا تسلیم نخواهند کرد. فقط از آنچه که خداوند می فرماید، اطاعت کن که بخیر تو است و زنده می مانی. ۲۱اما اگر نخواهی که تسلیم شوی، اینست چیزی که خداوند در رؤیا به من نشان داد: ۲۲تمام زنانی که در قصر سلطنتی مانده اند، به دست سرکردگان سپاه بابل می افتند. وقتی که آن ها را بیرون می برند، می گویند: «دوستان معتمد تو به تو خیانت کردند و بر تو غالب شدند. حالا که پاهایت در گِل و لای فرو رفته است، ترا ترک کردند.» ۲۳همه زنها و فرزندانت به دست کلدانیان اسیر و غلام می شوند و خودت هم نمی توانی از دست شان فرار کنی، بلکه پادشاه بابل ترا دستگیر می کند و این شهر را آتش می زند.»
۲۴صدقیا گفت: «از این سخنان ما نباید کسی خبر شود، مبادا جانت بخطر بیفتد. ۲۵اگر اهل دربار از ملاقات ما آگاه شوند و بیایند و به تو بگویند: «برای ما بگو که به پادشاه چه گفتی و او به تو چه گفت. چیزی را از ما پنهان نکن، ورنه کشته می شوی.» ۲۶برای شان بگو که تو از من خواهش کردی که ترا واپس به خانۀ یُوناتان نفرستم، زیرا در آنجا خواهی مُرد.» ۲۷براستی، اهل دربار به نزد ارمیا آمدند و در مورد ملاقاتش با پادشاه از او سوال کردند. ارمیا آنچه را که پادشاه به او یاد داده بود به آن ها گفت. بنابران، آن ها بیشتر سوالی نکردند، زیرا سخنان آن ها را کسی نشنیده بود. ۲۸ارمیا تا روزی که اورشلیم تسخیر شد، در زندان قصر شاهی ماند.