کپی رایت ۲۰۲۵ - ۲۰۱۵ افغانی بائبل. تمامی حقوق محفوظ است
۱ شِفَطیا پسر متان، جَدَلیا پسر فشحور، یوکَل پسر شِلِمیا و فشحور پسر مَلکیا شنیدند که ارمیا به مردم گفت: ۲ خداوند میفرماید: «همه کسانی که در این شهر بمانند با شمشیر یا در اثر قحطی و یا مرض میمیرند اما هرکسی که خود را تسلیم مردم بابل کند، حیاتش غنیمت شمرده شده، زنده میماند. ۳ این شهر را بهیقین لشکر پادشاه بابل تصرف میکند.» خداوند چنین فرموده است.
۴ وقتی آنها سخنان او را شنیدند، نزد پادشاه رفتند و گفتند: «این شخص باید کُشته شود، زیرا با سخنان بیهودۀ خود باعث میشود که عساکر باقیمانده و مردم جرأت خود را از دست بدهند. او به نفع مردم نیست بلکه میخواهد به آنها ضرر برساند.» ۵ صِدِقیای پادشاه گفت: «بسیار خوب، اختیار او بهدست شماست. من برخلاف میل شما کاری کرده نمیتوانم.» ۶ پس آنها ارمیا را بُردند و با ریسمان به داخل چاهی که متعلق به شهزاده مَلکیا بود، پایین کردند. آن چاه آب نداشت، ولی زمین آن پُر از گِلولای بود و ارمیا در گل فرورفت.
۷-۸ عبدملک حبشی که یکی از خادمان قصر شاهی بود، وقتی خبر شد که ارمیا را در چاه انداختهاند، بلافاصله نزد پادشاه که در کنار دروازۀ بنیامین نشسته بود، رفت و عرض کرد: ۹ «ای پادشاه، این مردم کار بدی کردند که ارمیا را در چاه انداختند. او در آنجا از گرسنهگی هلاک میشود، زیرا یک تکه نان هم در شهر پیدا نمیشود.» ۱۰ پس پادشاه به عبدملک حبشی گفت: «سی نفر را با خود ببر و ارمیای نبی را قبل از آن که بمیرد، از چاه بیرون آور.» ۱۱ عبدملک فوراً سی نفر را با خود گرفته به قصر شاهی داخل شد و از تحویلخانۀ آنجا یک مقدار لباسهای کهنه را برداشته رفت و ذریعۀ ریسمان برای ارمیا در چاه پایین کرد ۱۲ و به او گفت: «این لباسهای کهنه را زیر بغلات بگذار تا وقتیکه تو را بالا میکشیم، ریسمان تو را زخمی نکند.» ارمیا چنان کرد. ۱۳ بعد آنها او را توسط ریسمان از چاه بیرون کشیدند و ارمیا را به زندان قصر شاهی بُردند و او را در آنجا نگاه داشتند.
۱۴ چند وقت بعد، صِدِقیای پادشاه، ارمیای نبی را نزد خود فراخواند و او را نزد دروازۀ سوم خانۀخدا آوردند. پادشاه به ارمیا گفت: «من میخواهم از تو سوالی بکنم و تو باید حقیقت را بگویی.» ۱۵ ارمیا گفت: «اگر حقیقت را بگویم، تو مرا میکُشی و اگر تو را نصیحت کنم، تو گوش نمیکنی.» ۱۶ پس پادشاه به او مخفیانه قول داده، قسم خورد و گفت: «به نام خدای زنده که به ما زندگی میبخشد، سوگند یاد میکنم که قصد کُشتنت را ندارم و تو را بهدست کسانی که تشنۀ خون تو هستند، نمیسپارم.»
۱۷ آنگاه ارمیا به صِدِقیا گفت که خداوند قادر مطلق، خدای اسرائیل چنین میفرماید: «اگر تو خود را به رهبران لشکر پادشاه بابل تسلیم کنی، زنده میمانی، این شهر آتش زده نمیشود و تو و خانوادهات کُشته نمیشوید. ۱۸ اما اگر خود را تسلیم نکنی، این شهر را لشکر بابل تصرف میکند و آتش میزند. تو هم نمیتوانی از دست آنها فرار کنی.» ۱۹ صِدِقیای پادشاه به ارمیا گفت: «من از یهودیانی که طرفدار مردم بابل هستند، میترسم، زیرا ممکن است مردم بابل مرا بهدست آنها بسپارند و آنها بلایی را بر سرم بیاورند.» ۲۰ ارمیا گفت: «تو را تسلیم نخواهند کرد. فقط از آنچه که خداوند میفرماید، اطاعت کن و این برای خیریت توست و زنده میمانی. ۲۱ اما اگر نخواهی که تسلیم شوی، این است چیزی که خداوند در رؤیا به من نشان داد: ۲۲ تمام زنانی که در قصر سلطنتی ماندهاند، بهدست رهبران لشکر بابل میافتند. وقتیکه آنها را بیرون میبرند، آن زنان در مورد تو میگویند:
«بهترین دوستان پادشاه به او خیانت کردند
و بر او غالب شدند.
حالا که پاهایش در گِلولای فرورفته است،
او را تنها گذاشتند.»
۲۳ همه زنان و فرزندانت بهدست مردم بابل اسیر و غلام میشوند و خودت هم نمیتوانی از دستشان فرار کنی بلکه پادشاه بابل تو را دستگیر میکند و این شهر را آتش میزند.»
۲۴ صِدِقیا گفت: «از این سخنان ما نباید کسی خبر شود، مبادا جانت به خطر بیافتد. ۲۵ اگر اهل دربار از ملاقات ما آگاه شوند و بیایند و به تو بگویند: «برای ما بگو که به پادشاه چه گفتی و او به تو چه گفت. چیزی را از ما پنهان نکن، ورنه کُشته میشوی.» ۲۶ برایشان بگو که من از پادشاه خواهش کردم که مرا دوباره به خانۀ یوناتان نفرستد، زیرا در آنجا خواهم مُرد.»
۲۷ همین طور شد و اهل دربار نزد ارمیا آمدند و در مورد ملاقاتش با پادشاه از او سوال کردند. ارمیا آنچه را که پادشاه به او یاد داده بود به آنها گفت. بنابران، آنها بیشتر سوالی نکردند، زیرا سخنان او و پادشاه را کسی نشنیده بود. ۲۸ ارمیا تا روزی که اورشلیم تسخیر شد، در زندان قصر شاهی ماند.