Radio programme about v5-11 (30min)
۱یونس از این امر بسیار ناراحت و خشمگین شد ۲و پیش خداوند دعا کرد و گفت: «ای خداوند، وقتی در وطن خود بودم می دانستم که تو این کار را می کنی و به همین دلیل خواستم که به ترشیش فرار کنم. من می دانستم که تو کریم و رحیمی، بزودی قهر نمی شوی، بسیار مهربان هستی، همیشه حاضری که ارادۀ خود را عوض نمائی و مردم را مجازات نکنی. ۳حالا ای خداوند، بگذار که بمیرم، زیرا برای من مردن از زنده ماندن بهتر است.»
۴خداوند در جواب یونس فرمود: «تو چرا باید قهر شوی؟»
۵یونس از شهر بیرون رفت و در قسمت شرقی شهر نشست. درآنجا سایبانی برای خود ساخت و زیر سایه اش قرار گرفت و منتظر این بود که ببیند در نینوا چه اتفاقی رخ می دهد. ۶پس خداوند، خدا در آنجا گیاهی را رویانید تا بر یونس سایه کند که راحت تر باشد. یونس بخاطر سایۀ این گیاه بی نهایت خوشحال شد. ۷اما سپیده دم روز بعد بفرمان خدا گیاه را کِرم زد و خشک شد. ۸بعد از اینکه آفتاب بالا آمد، خدا یک بادِ گرم شرقی را فرستاد. چون آفتاب بر یونس تابید، او بی حال شد و از خدا طلب مرگ کرد و گفت: «برای من مردن از زنده ماندن بهتر است.»
۹خداوند به یونس فرمود: «آیا ضرور است که بخاطر یک گیاه خشمگین شوی؟» یونس گفت: «من حق دارم که تا حد مرگ خشمگین شوم.»
۱۰خداوند فرمود: «این گیاه در عرض یک شب روئید و روز بعد خشک شد. تو برای آن هیچ زحمت نکشیدی و آنرا رُشد و نمو ندادی، اما دلت بحالش می سوزد؟ ۱۱پس آیا دل من برای شهر بزرگ نینوا نسوزد؟ در آن شهر بیشتر از یکصد و بیست هزار نفر زندگی می کنند که دست چپ و راست خود را نمی شناسند. برعلاوه حیوانات زیادی هم در آنجا وجود دارند.»