برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۳۵ (۳۰ دقیقه)
۱سموئیل به شائول گفت: «خداوند مرا فرستاد که تاج سلطنت را بر سرت بگذارم تا پادشاه اسرائیل باشی. حالا به پیام خداوند قادر مطلق گوش بده ۲که چنین می فرماید: وقتی که مردم اسرائیل از مصر خارج شدند و می خواستند از سرزمین عمالیق عبور کنند، آن مردم مانع عبور آن ها شدند، بنابران، می خواهم عمالیقیان را بخاطر این کار شان جزا بدهم. ۳پس برو همۀ آن مردم را از بین ببر. زن و مرد، اطفال و کودکان شیرخوار، گاو، گوسفند، شتر و خرهای شان را هم زنده مگذار.»
۴پس شائول سپاه خود را در طَلایم برای جنگ آماده کرد. تعداد عساکر او دو صد هزار پیاده به شمول ده هزار نفر از یهودا بود. ۵شائول به شهر عمالیق داخل شده در یک وادی کمین گرفت. ۶بعد به قَینی ها پیغام فرستاده گفت: «از مردم عمالیق جدا شوید ورنه شما هم با آن ها هلاک خواهید شد، زیرا وقتی که مردم اسرائیل از مصر خارج شدند، شما با آن ها با مهربانی و خوبی رفتار کردید.» پس قَینی ها از مردم عمالیق جدا شدند. ۷آنگاه شائول به عمالیقیان حمله کرده همه را از حویله تا شور که در شرق مصر است به قتل رساند. ۸اَجاج، پادشاه عمالیق را زنده دستگیر کرد و دیگران را با دَم شمشیر از بین بُرد. ۹اما شائول و مردان او اَجاج را نکشتند و همچنین بهترین گوسفندان، گاوها و حیوانات چاق و چله و بره ها و اجناس قیمتی را از بین نبردند. تنها اشیای ناچیز و بی ارزش را نابود کردند.
۱۰-۱۱بعد خداوند به سموئیل فرمود: «من از اینکه شائول را به پادشاهی برگزیدم، پشیمان هستم، زیرا او از من اطاعت نمی کند و فرمان مرا بجا نمی آورد.» سموئیل بسیار غمگین و متأثر شد و تمام شب بحضور خداوند گریه و زاری کرد. ۱۲بعد صبحِ وقتِ روز دیگر خواست که بدیدن شائول برود. کسی به او گفت که شائول به کَرمَل رفت تا یک منار یادگار برای خود بسازد و از آنجا به جِلجال رفته است. ۱۳سموئیل بالاخره شائول را یافت و شائول به او گفت: «خدا به تو برکت بدهد. ببین من فرمان خداوند را بجا آوردم.» ۱۴سموئیل گفت: «پس اینهمه صدای گوسفند و بانگ گاوها چیست که می شنوم؟» ۱۵شائول جواب داد: «آن ها را از مردم عمالیق به غنیمت گرفته اند. مردان من بهترین گوسفندان و گاوها را نکشتند تا برای خداوند، خدای ما قربانی کنند، مگر همه چیزهای دیگر را بکلی از بین بردیم.» ۱۶سموئیل به شائول گفت: «خاموش باش! بشنو که خداوند دیشب به من چه فرمود.» شائول گفت: «خوب، بگو.»
۱۷سموئیل جواب داد: «آن وقتی که تو حتی در نظر خودت شخص ناچیزی بودی، خدا ترا بحیث فرمانروای قوم اسرائیل برگزید و تاج شاهی را بر سرت گذاشت. ۱۸او ترا مأمور ساخته فرمود: «برو عمالیقیان گناهکار را نابود کن و تا وقتی بجنگ که همه هلاک شوند.» ۱۹پس چرا از فرمان خداوند اطاعت نکردی؟ چرا دست به تاراج و چپاول زدی و کاری را که در نظر خداوند زشت بود بعمل آوردی؟» شائول در جواب گفت: ۲۰«من از امر خداوند اطاعت نمودم. وظیفه ای را که به من سپرده بود، با کمال و تمام اجراء کردم. اَجاج، پادشاه عمالیقیان را اسیر کرده آوردم و مردم عمالیق را بکلی از بین بردم. ۲۱اما مردم از من خواستند که به آن ها اجازه بدهم بهترین گوسفندان، گاوها و اموالی را که باید از بین می بردند برای خود نگهدارند تا برای خداوند، خدایت در جِلجال قربانی کنند.» ۲۲سموئیل گفت: «آیا خداوند از دادن قربانیها و نذرها خوشنود و راضی می شود یا از اطاعت از او؟ اطاعت بهتر از قربانی کردن است. فرمانبرداری بمراتب خوبتر از چربوی قوچ است. ۲۳نافرمانی مثل جادوگری، گناه است. سرکشی مانند شرارت و بت پرستی است. چون تو از فرمان خداوند پیروی نکردی، بنابران، او هم ترا از مقام سلطنت طرد کرده است.» ۲۴شائول به گناه خود اعتراف کرده گفت: «بلی، من گناهکارم. از فرمان خداوند و حرف تو سرپیچی کرده ام، زیرا من از مردم ترسیدم و مطابق میل آن ها رفتار نمودم. ۲۵اما خواهش می کنم که گناه مرا ببخشی و همراه من بروی تا خداوند را پرستش کنم.» ۲۶سموئیل جواب داد: «فایده ای ندارد! زیرا تو امر خدا را بجا نیاوردی و خداوند هم ترا از مقام سلطنتِ اسرائیل خلع کرده است.» ۲۷وقتی سموئیل می خواست از پیش او برود، شائول دست بدامن ردای او انداخت و آن پاره شد. ۲۸سموئیل گفت: «می بینی، امروز خداوند، سلطنت اسرائیل را از تو پاره و جدا کرد و آن را به یک نفر دیگر که از تو بهتر است داد. ۲۹و آن خدائی که عظمت و جلال اسرائیل است، دروغ نمی گوید و ارادۀ خود را تغییر نمی دهد، زیرا او بشر نیست که تغییر عقیده بدهد.» ۳۰شائول بازهم زاری کرده گفت: «درست است که من گناه کرده ام، اما اقلاً با رفتن خود همراه من برای پرستش خداوند، خدایت، پیش مو سفیدان قوم و مردم اسرائیل مرا محترم بدار.» ۳۱سرانجام سموئیل راضی شد و با او رفت.
۳۲بعد سموئیل گفت: «اَجاج، پادشاه عمالیقیان را بحضور من بیاورید.» اَجاج خوشحال و خندان آمد و گفت: «شکر که خطر مرگ از سرم گذشت.» ۳۳سموئیل اظهار داشت: «همانطوریکه شمشیر تو مادران را بی اولاد کرد، مادر تو هم مانند همان مادران بی اولاد می شود.» این را گفت و اَجاج را در حضور خداوند در جِلجال قطعه قطعه کرد.
۳۴سموئیل از آنجا به رامه رفت و شائول هم به خانۀ خود به جِبعَه برگشت. ۳۵سموئیل شائول را تا روز مرگش دیگر ندید، ولی همیشه بخاطر او غمگین بود و خداوند از اینکه شائول را به مقام سلطنت اسرائیل برگزیده بود، اظهار تأسف می کرد.