برنامه رادیویی با خواندن آیه ۱۵-۱۶ (۳۰ دقیقه)
۱در همان روز بعد از آنکه شائول با داود حرف زد، یُوناتان علاقۀ زیادی به داود پیدا کرد و او را برابر جان خود دوست می داشت. ۲و شائول داود را پیش خود نگهداشت و نگذاشت که به خانۀ پدر خود برگردد. ۳و یُوناتان با داود پیمان دوستی بست، زیرا او را مثل جان خود دوست می داشت. ۴بعد یُوناتان ردای خود را از تن کشید و به داود داد و حتی شمشیر و کمان و کمربند خود را هم به او بخشید. ۵و داود در هر مأموریتی که شائول به او می داد، موفق می شد. بنابران شائول او را به عنوان یکی از افسران سپاه خود مقرر کرد و از این امر هم مردم و هم سپاهیان خشنود شدند.
۶وقتیکه داود پس از کشتن فلسطینی به خانه بر می گشت، زنها از تمام شهرهای اسرائیل با ساز و دایره و دیگر آلات موسیقی رقص کنان به استقبال شائول پادشاه آمده سرود خوشی می نواختند ۷و می خواندند: «شائول هزاران نفر را و داود ده ها هزار نفر را کشته است.» ۸شائول بسیار قهر شد و سخنان آن ها خوشش نیامد و با خود گفت: «به داود اعتبار ده ها هزار را داده اند و به من هزاران را. تنها چیزیکه باقی می مانَد پادشاهی است که به او بدهند.» ۹بنابران، از همان روز کینۀ داود را بدل گرفت و به او بدبین شد.
۱۰روز دیگر روح پلید از جانب خداوند بر شائول آمد و او را در خانه اش دیوانه می ساخت. داود برای اینکه او را آرام سازد، مثل سابق برایش چنگ می نواخت. ۱۱اما شائول نیزه ای را که به دست داشت، بسوی داود پرتاب کرد تا او را در دیوار میخ کند، ولی داود دو بار خود را کنار کشید.
۱۲شائول از داود می ترسید، زیرا خداوند با او بود، اما از شائول جدا شده بود. ۱۳بنابران، شائول او را از حضور خود بیرون راند و به عنوان فرمانده هزار نفری مقررش کرد. با آنهم داود در پیش مردم محترم بود ۱۴و در هر کاری که می کرد، موفق می شد، زیرا خداوند با او بود. ۱۵وقتی شائول موفقیت او را در همه کارها دید، زیادتر ترسید. ۱۶اما همه مردم اسرائیل و یهودا داود را دوست داشتند، زیرا که آن ها را کمک و راهنمائی می کرد.
۱۷یکروز شائول به داود گفت: «میخواهم دختر بزرگ خود، میراب را به تو بدهم که زن تو شود، ولی به یک شرط که تو باید در جنگهای خداوند با دشمنان دلاورانه بجنگی.» منظور شائول این بود که داود باید به دست فلسطینی ها کشته شود نه به دست خود او. ۱۸داود گفت: «من چه کسی هستم و خاندان پدرم و قوم من کیست که داماد پادشاه شوم؟» ۱۹اما وقتی داود آماده شد که با میراب، دختر شائول عروسی کند، معلوم شد که او را قبلاً به عدرئیل داده بود.
۲۰در عین حال، میکال، دختر دیگر شائول، عاشق داود شد. چون به شائول خبر رسید، خوشحال شد، چونکه مطابق نقشه اش بود. ۲۱و با خود گفت: «دختر خود را به داود می دهم که به اینوسیله دست فلسطینی ها به او برسد و او را از بین ببرند.» بنابران، شائول بار دوم به داود پیشنهاد کرد که دامادش بشود. ۲۲پس به خادمان خود گفت که این خبر خصوصی را به داود برسانند و آنها به داود بگویند: «پادشاه از تو بسیار راضی است و همه کارکنان او هم ترا دوست دارند. پس حالا باید پیشنهاد پادشاه را قبول کنی و داماد او بشوی.» ۲۳وقتی خادمان شاه، پیام او را به داود رساندند، داود به آن ها گفت: «آیا منِ بیچاره و مسکین قدرت و توانائی آنرا دارم که داماد پادشاه شوم؟»
۲۴خادمان شاه رفتند و جواب داود را به او دادند. ۲۵شائول گفت بروید و به داود بگوئید که من مهریه نمی خواهم. در عوض برای من صد پوست آلۀ تناسلی فلسطینی ها را بیاور تا از دشمنانم انتقام گرفته شود. منظور شائول این بود که داود به دست فلسطینی ها بقتل برسد. ۲۶وقتی خادمان شاه به داود خبر دادند، او این پیشنهاد را پسندید و موافقه کرد که داماد شاه بشود. پس داود پیش از زمان معین، ۲۷با سپاه خود رفت و دو صد فلسطینی را کشت و پوست آلۀ تناسلی شانرا بریده به شاه داد تا شرط او به جا آورده شود و بحیث داماد شاه قبول گردد. شائول هم دختر خود میکال را به او داد. ۲۸آنگاه شائول دانست که خداوند با داود است و مردم هم او را بسیار دوست دارند، ۲۹پس زیادتر از پیشتر از داود می ترسید و دشمنی و نفرت او به داود روز بروز اضافه تر می شد.
۳۰هر وقتیکه سپاه فلسطینی ها حمله می کرد، موفقیت داود در شکست آن ها زیادتر از دیگر افسران نظامی شائول بود.