کپی رایت ۲۰۲۴ - ۲۰۱۵ افغانی بائبل. تمامی حقوق محفوظ است
۱در این وقت یَهُوشافاط دارای ثروت و حشمت زیادی بود و با خاندان اخاب، پادشاه اسرائیل پیمان زناشوئی بست. ۲پس از چند سالی برای دیدن اخاب پادشاه به سامره رفت و اخاب برای او و همراهانش گوسفند و گاو بیشماری را کشت و ضمناً او را تشویق کرد که به راموت جِلعاد حمله ببرد. ۳اخاب، پادشاه اسرائیل از یَهُوشافاط پرسید: «می خواهی همراه من به راموت جلعاد بروی؟» او جواب داد: «من مثل تو و قوم من چون قوم تو است. پس البته با شما بجنگ می رویم.» ۴یَهُوشافاط به پادشاه اسرائیل گفت: «خواهش می کنم که امروز از کلام خداوند مسألت نمایی.»
۵پس پادشاه اسرائیل تمام انبیاء را که جمعاً چهارصد نفر بودند جمع کرد و از آن ها پرسید: «آیا برای جنگ به راموت جلعاد برویم یا نه؟» آن ها جواب دادند: «بروید و خداوند پادشاه را فاتح می سازد.» ۶اما یَهُوشافاط پرسید: «آیا در اینجا بغیر از اینها کدام نبی دیگر هم است که بوسیلۀ او از خداوند مصلحت بخواهیم؟» ۷پادشاه اسرائیل جواب داد: «بلی، یک نفر دیگر هم است و می توانیم از او خواهش کنیم که در این مورد از خداوند برای ما راهنمائی طلب نماید. نام او میکایا، پسر یِملا است، اما از او نفرت دارم، زیرا او هیچگاهی پیشگوئی خوبی در بارۀ من نمی کند. برعکس، همیشه چیزهای بد در مورد من می گوید.» یَهُوشافاط گفت: «پادشاه نباید این سخن را بزند.» ۸آنگاه پادشاه اسرائیل یکی از مأمورین خود را فراخواند و به او گفت: «فوراً برو و میکایای پسر یِملا را بحضور من بیاور.»
۹بعد هردو پادشاه یَهُودا و اسرائیل هر کدام ملبس با لباس شاهانه بر تخت خود در یک جای وسیع نزدیک دروازۀ دخول شهر سامره نشستند و همۀ انبیا در حضور شان نبوت می کردند. ۱۰زدِقیه پسر کِنعنه که شاخهای آهنین جهت مراسم خاص برای خود ساخته بود، گفت: «خداوند چنین می فرماید: با اینها مردم سوریه را شکست می دهی و از بین می بری.» ۱۱انبیاء دیگر هم همین پیشگوئی را کردند و گفتند: «به راموت جلعاد برو و پیروز شو؛ خداوند آن ها را به دست شاه تسلیم می کند.»
۱۲قاصد شاه برای آوردن میکایا رفت و به او گفت: «همه انبیاء متفقاً نظریۀ نیکی دربارۀ شاه دادند و تو هم باید با نظریۀ آن ها موافق باشی و حرف خوب بزنی.» ۱۳اما میکایا گفت: «به خداوند زنده قسم است که هرچه را که خدا بفرماید من فرمودۀ او را اعلام می کنم.» ۱۴وقتی که بحضور شاه آمد، شاه از او پرسید: «میکایا، آیا برای جنگ به راموت جِلعاد بروم یا نه؟» میکایا جواب داد: «بلی، برو و پیروز شو! آن ها به تو تسلیم می شوند.» ۱۵پادشاه به او گفت: «چند مرتبه باید ترا قسم بدهم که فقط آنچه را که خداوند فرموده است به من بگوئی؟» ۱۶آنگاه میکایا جواب داد: «من مردم اسرائیل را دیدم که همگی بر فراز کوهها پراگنده اند و خداوند فرمود: این مردم صاحب ندارند، پس همگی به خانه های خود برگردند.» ۱۷پادشاه اسرائیل رو بطرف یَهُوشافاط کرده گفت: «نگفتمت که این شخص بغیر از چیزهای بد هیچگاهی پیشگوئی خوبی در بارۀ من نمی کند؟» ۱۸میکایا گفت: «بشنو که خداوند دیگر چه فرمود. من خداوند را دیدم که بر تخت خود نشسته است و همه فرشتگان در دست راست و چپ او ایستاده اند ۱۹و آنگاه خداوند فرمود: «چه کسی می خواهد برود و اخاب، پادشاه اسرائیل را فریب دهد تا به راموت جِلعاد برود و در آنجا کشته شود؟» هر یک نظری مختلفی داد. ۲۰در این وقت، یکی از ارواح پیش آمد و بحضور خداوند ایستاد و عرض کرد: «من او را فریب می دهم.» خداوند پرسید: «چطور؟» ۲۱او جواب داد: «من می روم و کاری می کنم که همه انبیای او دروغ بگویند.» خداوند فرمود: «برو و او را فریب ده، در کارت موفق می شوی.» ۲۲پس می بینی که خداوند روح را فرستاد تا کاری کند که انبیاء دروغ بگویند، زیرا خداوند می خواهد که بلائی بر سر تو بیاورد.»
۲۳آنگاه زدِقیه پسر کِنعنه پیش آمد و بروی میکایا سیلی زد و پرسید: «روح خداوند از کدام راه از پیش من رفت و نزد تو آمد و با تو حرف زد؟» ۲۴میکایا جواب داد: «روزیکه در پَسخانه بروی و خود را پنهان کنی، آنوقت خواهی دانست.» ۲۵پادشاه اسرائیل گفت: «او را دستگیر کنید و پیش آمون، حاکم شهر و یوآش، پسر پادشاه ببرید ۲۶و بگوئید: پادشاه امر کرده است که این مرد را در زندان بیندازید و نان و آب برایش بدهید تا من بسلامتی از جنگ برگردم.» ۲۷میکایا گفت: «اگر تو بسلامتی برگردی، در آنصورت معلوم می شود که خداوند با من حرف نزده است.» بعد رو بطرف مردم کرده گفت: «شما هم بشنوید و شاهد باشید.»
۲۸پس پادشاه اسرائیل و یَهُوشافاط، پادشاه یَهُودا رهسپار راموت جلعاد شدند. ۲۹پادشاه اسرائیل به یَهُوشافاط گفت: «من با تغییر قیافه به میدان جنگ می روم و تو لباس شاهی خود را بپوش.» بعد پادشاه تغییر قیافه داده برای جنگ رفت. ۳۰پادشاه سوریه به فرماندهان عراده های جنگی امر کرده گفت: «از همگی صرفنظر کنید، فقط با خود پادشاه بجنگید.» ۳۱وقتی فرماندهان عراده جات یَهُوشافاط را دیدند گمان کردند که پادشاه اسرائیل است، برگشتند تا بر او حمله کنند. اما یَهُوشافاط فریاد کرد و خداوند به کمک او رسید و او را نجات داد. ۳۲چون فرماندهان پی بردند که او پادشاه اسرائیل نیست، از تعقیب او دست کشیدند. ۳۳اما اتفاقاً شخصی کمان خود را کشید و تیری را رها کرد و تیر به دَرز زِرِه اخاب خورد و اخاب به رانندۀ عرادۀ خود گفت: «من زخمی شده ام. برگرد و مرا از میدان جنگ بیرون کن.» ۳۴و در آن روز جنگ بسیار شدید شد و پادشاه اسرائیل در حالیکه رویش بطرف عساکر سوریه بود تا هنگام عصر در عرادۀ خود قرار گرفت و بعد در وقت غروب آفتاب چشم از جهان فروبست.