۰:۰۰ / ۰:۰۰

کتاب دوم پادشاهان

فصل هجدهم

حِزقِیا، پادشاه یهودا

(همچنین در دوم تواریخ ۲۹: ۱ - ۲ و ۳۱: ۱)

۱در سال سوم سلطنت هوشع، پسر اِیله، پادشاه اسرائیل بود که حِزقِیا، پسر آحاز پادشاه یهودا شد. ۲او بیست و پنج ساله بود که به سلطنت رسید و مدت بیست و نُه سال در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش اَبی و دختر زِکَریا بود. ۳او مثل جد خود، داود با اعمال نیک خود خداوند را خوشنود و راضی ساخت. ۴معابد بالای تپه ها را از بین برد، مجسمه های سنگی و بت اَشیره را شکست و مار برنجی را که نامش نَحُشتان و موسی آنرا ساخته بود و بخاطریکه مردم اسرائیل برای آن قربانی می کردند تکه تکه کرد ۵و به خداوند، خدای اسرائیل توکل نمود. خلاصه هیچیک از پادشاهان اسرائیل ـ نه پیش از او و نه بعد از او ـ شخصیت او را نداشت. ۶به خداوند وفادار بود. از احکامی که خداوند به موسی داده بود همیشه پیروی می کرد. ۷خداوند با او بود و به هر کاری که دست می زد پیروز می شد. او در مقابل پادشاه آشور قیام کرد و نخواست که تابع او باشد. ۸فلسطینی ها را شکست داد و تا به غزه و اطراف آن حمله برد و شهرهای آنرا از خورد تا بزرگ تصرف کرد.

۹در سال چهارم حِزقِیا و سال هفتم پادشاهی هوشع، پسر اِیله، پادشاه اسرائیل بود که شَلمَناسَر، پادشاه آشور، به سامره حمله کرد و آنرا محاصره نمود، ۱۰و در پایان سال سوم آنرا متصرف شد. در سال ششم سلطنت حِزقِیا و در سال نهم پادشاهی هوشع، تمام سرزمین سامره را فتح کرد. ۱۱پادشاه آشور، مردم اسرائیل را اسیر کرده به آشور برد. بعضی از آن ها را در شهر حَلَح، بعضی را در کنار دریای خابور، در ناحیۀ جوزان و بعضی را در شهرهای مِیدِیان جا داد، ۱۲زیرا آن ها به کلام خداوند، خدای خود اعتنا نکردند، پیمان او را شکستند و احکامی را که ذریعۀ بندۀ خود، موسی به آن ها داده بود، نه به آن ها گوش دادند و نه از آن ها پیروی کردند.

حملۀ سِناخِریب بر یهودا

(همچنین در دوم تواریخ ۳۲: ۱ - ۱۹؛ اشعیا ۳۶: ۱ - ۲۲)

۱۳در سال چهاردهم سلطنت حِزقِیا بود که سِناخِریب، پادشاه آشور به یهودا حمله کرده آنرا فتح نمود و شهرهای مستحکم آن را تسخیر نمود. ۱۴حِزقِیا پیامی به این مضمون به سِناخِریب که در لاکیش بود فرستاد: «من خطا کرده ام؛ لشکرت را از اینجا بیرون کن و هر چیزیکه بخواهی برایت انجام می دهم.» پس پادشاه آشور از او درخواست کرد که برایش سیصد وزنۀ نقره و سی وزنۀ طلا بفرستد. ۱۵حِزقِیا تمام نقره ای را که در خزانه های عبادتگاه خداوند و قصر شاهی بود برای او فرستاد. ۱۶او همچنین طلاهائی را که خودش با آن ها دروازه ها و ستونهای عبادتگاه خداوند را پوشانده بود جدا کرد و به پادشاه آشور داد. ۱۷پادشاه آشور سه نفر از مأمورین خود را که القاب شان تَرتان، رَبساریس و رَبشاقی بود، با لشکر بزرگی از لاکیش فرستاد. آن ها در نزدیک حوض بالا، در امتداد شاهراه، در کنار مزرعۀ کازر موضع گرفتند. ۱۸بعد به حِزقِیا خبر دادند و سه نفر از نمایندگان او، یعنی اِلیاقِیم، پسر حِلقیا، منتظم قصر شاهی، شِبنای سرمنشی و یوآخ، پسر آساف، وقایع نگار به ملاقات آن ها رفتند.

۱۹فرماندار نظامی به آن ها گفت: «امپراطور آشور می خواهد بداند که چرا حِزقِیا اینقدر بخود متیقن است؟ ۲۰آیا محض حرف خالی می تواند در برابر قدرت نظامی مقاومت کند؟ تو با پشتیبانی چه کسی در مقابل من دست بشورش زده ای؟ ۲۱تو از مصر انتظار کمک را داری، اما آن ها مثل نَی شکسته ای هستند که هر که آنرا عصای خود سازد و بر آن تکیه کند بدستش فرو رفته زخمی اش می کند. فرعون، پادشاه مصر برای هر کسیکه به او اعتماد نماید بمنزلۀ همان نَی است. ۲۲اگر می گوئی: «ما به خداوند، خدای خود توکل داریم.» پس آیا خودت نبودی که معابد و قربانگاه های خداوند را ویران کردی؟ آیا تو مردم یهودا و اورشلیم را تشویق نکردی و نگفتی که آن ها باید در مقابل قربانگاه اورشلیم عبادت کنند. ۲۳من از طرف آقای خود، پادشاه آشور با تو شرط می بندم و به تو دو هزار اسپ می دهم که نتوانی بهمان تعداد نفر پیدا کنی که بر آن ها سوار شوند! ۲۴تو خودت متکی به عراده و سواران مصری هستی و قادر نیستی که حتی یک افسر سادۀ آقایم را شکست بدهی. ۲۵آیا تو خیال می کنی که ما به میل و ارادۀ خود به اینجا آمده ایم؟ نی، ما را خداوند به اینجا فرستاد و فرمود که بیائیم، حمله کنیم و اینجا را از بین ببریم.»

۲۶آنگاه اِلیاقِیم، شِبنا و یوآخ به رَبشاقی گفتند: «لطفاً با این خدمتگارانت بزبان ارامی حرف بزن که ما آنرا می دانیم، بزبان یهودی صحبت نکن، زیرا مردمیکه بر سر دیوار هستند می شنوند.» ۲۷اما رَبشاقی در جواب آن ها گفت: «آیا فکر می کنی که آقایم مرا فرستاد تا تنها با پادشاه و با شما حرف بزنم؟ نی، ما می خواهیم آنهائی که بر سر دیوار هستند هم حرف ما را بشنوند، زیرا آن ها هم مثل شما محکوم اند تا از نجاست خود بخورند و از ادرار خود بنوشند.»

۲۸‏-۲۹بعد رَبشاقی برخاست و با آواز بلند بزبان یهودی گفت: «پیام پادشاه بزرگ آشور را بشنوید که می فرماید: نگذارید که حِزقِیا شما را بفریبد، زیرا او نمی تواند شما را از دست من نجات بدهد. ۳۰باور نکنید که اگر به شما بگوید: «به خدا اعتماد داشته باشید و او شما را نجات می دهد و پادشاه آشور را از تصرف شهر ما باز می دارد.» ۳۱به حرف حِزقِیا گوش ندهید، زیرا پادشاه آشور می گوید: بیائید و تسلیم شوید؛ آنگاه می توانید به آسودگی زندگی کنید. به آرامی از انگور تان بخورید، از انجیر تان استفاده کنید و از آب چاه تان بنوشید. ۳۲بعد من می آیم و شما را در سرزمینی مثل کشور خود تان می برم ـ در جائیکه سرشار از غله و شراب، دارای باغهای انگور و زیتون و پُر از عسل است ـ در آنجا با همه نعمت هایش زندگی کنید و در اینجا از قحطی نمیرید. حرف حِزقِیا را باور نکنید. او شما را فریب می دهد و می گوید: «خداوند ما را نجات می دهد.» ۳۳کدامیک از خدایان مردم توانسته است که کشور خود را از دست پادشاه آشور نجات بدهد؟ ۳۴بر سر خدایان حمات و اَرفاد چه آمد؟ خدایان سفرایم، هینع و عِوا کجا هستند؟ آیا آن ها توانستند سامره را نجات بدهند؟ ۳۵در صورتیکه خدایان آن ممالک نتوانستند خود را از دست من نجات بدهند، پس خداوند چطور می تواند اورشلیم را از دست من رهائی بخشد؟»

۳۶مردم همه خاموش ماندند و حرفی بزبان نیاوردند، زیرا پادشاه امر کرده بود که جوابی به آن ها ندهند. ۳۷آنگاه اِلیاقِیم، شِبنا و یوآخ با جامه های دریده پیش حِزقِیا رفتند و پیام رَبشاقی را به او رساندند.