برنامه رادیویی شامل آیه ۲-۱۶ (۳۰ دقیقه)
۱بعد از وفات شائول و بازگشت از کشتار عمالیقیان، داود دو روز در صِقلَغ توقف کرد. ۲در روز سوم ناگهان مرد جوانی با لباس پاره و خاک بسر از اردوی شائول پیش داود آمد و روی بخاک افتاد و تعظیم کرد. ۳داود از او پرسید: «از کجا آمده ای؟» او جواب داد: «من از اردوی اسرائیل فرار کرده ام.» ۴داود سوال کرد: «از جنگ چه احوال داری؟» او گفت: «مردم ما از میدان جنگ گریختند. بسیاری از آن ها زخمی و کشته شدند. شائول و پسرش، یُوناتان هم مُردند.» ۵داود پرسید: «از کجا می دانی که شائول و یُوناتان مرده اند؟» ۶او جواب داد: «اتفاقاً گذر من به کوه جِلبوع افتاد و در آنجا شائول را دیدم که بر نیزۀ خود تکیه داده و عراده ها و سواران دشمن به او نزدیک می شدند. ۷وقتی به پشت سر نگاه کرد و مرا دید، صدا کرد که پیش او بروم. من رفتم و گفتم: «بفرمائید، چه خدمتی کرده می توانم؟» ۸او پرسید: «تو کیستی؟» جواب دادم: «من یک عمالیقی هستم.» ۹او از من خواهش کرده گفت: «بیا مرا بکش و از این رنج خلاصم کن، زیرا با وجود این درد کشنده هنوز هم زنده هستم.» ۱۰بنابران، رفتم و او را کشتم، چون می دانستم بخاطر آن زخم مهلکی که داشت امکان زنده ماندنش نبود. بعد تاج سر و بازوبندش را گرفته بحضور آقای خود آوردم.»
۱۱آنگاه داود و همراهانش یخن خود را پاره کردند و ۱۲برای شائول، یُوناتان، سپاه خداوند و قوم اسرائیل که در آن روز کشته شدند، گریه و نوحه کردند و تا شام روزه گرفتند. ۱۳داود از جوان قاصد پرسید: «از کجا هستی؟» او جواب داد: «من پسر یک مهاجر عمالیقی هستم.» ۱۴داود گفت: «آیا نترسیدی که پادشاه برگزیدۀ خداوند را کشتی؟» ۱۵بعد داود به یکی از مردان همراه خود گفت: «او را بکش!» آن مرد با شمشیر خود او را زد و بقتل رساند. ۱۶داود گفت: «خونت بگردن خودت باشد، زیرا با زبان خود اقرار کردی که پادشاه برگزیدۀ خداوند را کشته ای.»
۱۷داود این مرثیه را برای شائول و پسرش، یُوناتان خواند. ۱۸بعد امر کرد که آنرا به همه مردم یهودا تعلیم بدهند. (این مرثیه در »کتاب یاشر« ثبت شده است.)