سمعی شامل آیه ۱-۳۱ (۱۴ دقیقه)
۱ابراهیم بسیار پیر شده بود و خداوند به هر چه که او می کرد برکت می داد. ۲او روزی به یکی از نوکران خود که از همه بزرگتر بود و اختیار همه چیز در دستش بود گفت: «دست خود را زیر ران من بگذار و قسم بخور. ۳من می خواهم که تو به نام خداوند، خدای آسمان و زمین قسم بخوری که برای پسر من از مردم این سرزمین، یعنی کنعان زن نگیری. ۴تو باید به سرزمینی که من در آن بدنیا آمده ام بروی و از آنجا از بین قوم من برای پسرم اسحاق زن بگیری.» ۵آن نوکر پرسید: «اگر آن دختر حاضر نشود وطن خود را ترک کند و با من به این سرزمین بیاید چه کنم؟ آیا پسرت را به سرزمینی که تو از آنجا آمدی بفرستم؟» ۶ابراهیم جواب داد: «تو نباید پسر مرا هیچ وقت به آنجا بفرستی. ۷خداوند، خدای آسمان مرا از خانۀ پدرم و از سرزمین اقوامم بیرون آورد و بطور جدی به من قول داد که این سرزمین را به نسل من می دهد. او فرشتۀ خود را قبل از تو می فرستد. بنابرین، تو می توانی در آنجا زنی برای پسرم بگیری. ۸اگر دختر حاضر نشد با تو بیاید، آن وقت تو از قولی که داده ای آزاد هستی. ولی تو در هیچ شرایطی نباید پسر مرا به آنجا ببری.» ۹پس آن نوکر دست خود را زیر ران بادار خود، ابراهیم گذاشت و برای او قسم خورد که هر چه ابراهیم از او خواسته است، انجام دهد.
۱۰آن نوکر، که اختیار دارائی ابراهیم در دستش بود، ده تا از شتر های بادار خود را گرفت و به شمال بین النهرین به شهری که ناحور در آن زندگی می کرد رفت. ۱۱وقتی به آنجا رسید شترها را در کنار چشمه ای که بیرون شهر بود گذاشت. نزدیک غروب بود. وقتی که زنان برای بردن آب به آنجا می آمدند. ۱۲او دعا کرد و گفت: «ای خداوند، خدای آقایم ابراهیم، امروز به من توفیق بده و رحمت خودت را با آقایم ابراهیم حفظ کن. ۱۳من اینجا در کنار چشمه ای هستم که دختران این شهر برای بردن آب می آیند. ۱۴به یکی از آن ها می گویم: «کوزۀ خود را پائین کن تا از آن بنوشم.» اگر او بگوید: «بنوش، من برای شتر هایت هم آب می آورم،» او همان کسی باشد که تو برای بنده ات اسحاق انتخاب کرده ای. اگر چنین شود من خواهم دانست که تو رحمت خود را با آقایم حفظ کرده ای.»
۱۵قبل از اینکه او دعایش را تمام کند، رِبِکا با یک کوزۀ آب که بر شانه اش بود رسید. او دختر بِتوئیل بود و بِتوئیل پسر ناحور برادر ابراهیم بود و اسم زن ناحور، مِلکه بود. ۱۶ربکا دختر بسیار زیبا و باکره بود. او از چشمه پائین رفت و کوزۀ خود را پُر کرد و برگشت. ۱۷نوکر ابراهیم به استقبال او دوید و گفت: «لطفاً کمی آب از کوزه ات به من بده تا بنوشم.» ۱۸او گفت: «بنوش، ای آقا» و فوراً کوزه را از شانه اش پائین آورد و نگهداشت تا او از آن بنوشد. ۱۹وقتی آب نوشید، آن دختر به او گفت: «برای شتر هایت هم آب می آورم تا سیراب شوند.» ۲۰او فوراً کوزۀ خود را در آبخور حیوانات خالی کرد و به طرف چشمه دوید تا برای همۀ شتران آب بیاورد. ۲۱آن مرد در سکوت مراقب دختر بود تا ببیند آیا خداوند او را موفق خواهد کرد یا نه.
۲۲وقتی آن دختر کارش تمام شد، آن مرد یک حلقۀ طلائی گران قیمت در بینی و همچنان دو عدد دستبند طلا به دست های دختر کرد. ۲۳و به او گفت: «لطفاً به من بگو پدر تو کیست؟ آیا در خانۀ او برای من و برای مردان من جائی است تا شب را در آنجا بمانیم؟» ۲۴دختر گفت: «پدر من بِتوئیل پسر ناحور و مِلکه است. ۲۵در خانۀ ما، کاه و بیده فراوان و جا برای استراحت شما است.»
۲۶پس آن مرد زانو زد و خداوند را پرستش نمود. ۲۷او گفت: «سپاس بر خداوند، خدای آقایم ابراهیم که با وفاداری وعده ای را که به او داده است حفظ کرده است. خداوند مستقیماً مرا به خانۀ برادر آقایم راهنمائی کرده است.»
۲۸دختر به طرف خانۀ مادر خود دوید و تمام داستان را تعریف کرد. ۲۹ربکا برادری داشت بنام لابان. او به طرف بیرون دوید تا به چشمه ای که نوکر ابراهیم در آنجا بود برود. ۳۰او حلقۀ بینی و دستبند ها را در دست خواهرش دیده بود و شنیده بود که آن مرد به دختر چه گفته است. او پیش نوکر ابراهیم که با شتر های خود کنار چشمه ایستاده بود رفت ۳۱و به او گفت: «با من به خانه بیا. تو مردی هستی که خداوند او را برکت داده است. چرا بیرون ایستاده ای؟ من در خانه ام برای تو جا آماده کرده ام، برای شتر هایت هم جا هست.»
۳۲پس آن مرد به خانه رفت و لابان شتر های او را باز کرد و به آن ها کاه و علف داد. سپس آب آورد تا نوکر ابراهیم و خادمان او پا های خود را بشویند. ۳۳وقتی غذا آوردند، آن مرد گفت: «من تا منظور خود را نگویم غذا نخواهم خورد.» لابان گفت: «هر چه می خواهی بگو.»
۳۴او گفت: «من نوکر ابراهیم هستم. ۳۵خداوند، برکت و ثروت فراوان به آقایم بخشیده است. به او گله های گوسفند و بز و گاو و همچنین نقره و طلا و غلامان و کنیزان و شتران و خر های زیاد داده است. ۳۶ساره، همسر آقایم در زمانی که پیر بود برای او پسری به دنیا آورد و آقایم هر چه داشت به او داده است. ۳۷آقایم از من قول گرفته و مرا قسم داده است که از مردم کنعان برای پسرش زن نگیرم. ۳۸بلکه گفت: «برو و از قبیلۀ پدرم، از میان اقوامم زنی برای او انتخاب کن.» ۳۹من از آقایم پرسیدم: «اگر دختر نخواست با من بیاید چه کنم؟» ۴۰او جواب داد: «خداوندی که همیشه او را اطاعت کرده ام فرشتۀ خود را با تو خواهد فرستاد و تو را موفق می کند. تو از میان قبیلۀ خودم و از میان فامیل پدرم، زنی برای پسرم می گیری. ۴۱برای رهایی تو از این قسم فقط یک راه وجود دارد. اگر تو به نزد قوم من رفتی و آن ها تو را رد کردند آن وقت تو از قولی که داده ای، آزاد می شوی.»
۴۲امروز وقتی به سر چشمه رسیدم، دعا کردم و گفتم: «ای خداوند، خدای آقایم ابراهیم. لطفاً در این کار به من توفیق عنایت کن. ۴۳من اینجا سر چشمه می مانم. وقتی دختری برای بردن آب می آید از او می خواهم که از کوزۀ خود به من آب بدهد تا بنوشم. ۴۴اگر او قبول کرد و برای شتر هایم هم آب آورد، او همان کسی باشد که تو انتخاب کرده ای تا همسر پسر آقایم بشود.» ۴۵قبل از اینکه دعای خود را تمام کنم، ربکا با کوزۀ آبی که به شانه داشت آمد و به سر چشمه رفت تا آب بگیرد. به او گفتم: «لطفاً به من آب بده تا بنوشم.» ۴۶او فوراً کوزه را از شانه اش پائین آورد و گفت: «بنوش، من شتر های ترا هم سیراب می کنم.» پس من نوشیدم و او شتر های مرا هم سیراب کرد. ۴۷از او پرسیدم: «پدرت کیست؟» او جواب داد: «پدر من بِتوئیل پسر ناحور و مِلکه است.» سپس حلقه را در بینی او و دستبند ها را در دستش کردم. ۴۸زانو زدم و خداوند را پرستش کردم. من خداوند، خدای آقایم ابراهیم را سپاس گفتم که مستقیماً مرا به خانۀ فامیل آقایم هدایت کرد. جائی که دختری برای پسر آقایم پیدا کردم. ۴۹حالا اگر می خواهید به آقایم لطف بکنید، به من بگوئید تا بدانم وگرنه تصمیم بگیرم که چه باید بکنم.»
۵۰لابان و بِتوئیل جواب دادند: «چون این امر از طرف خداوند است، ما حق نداریم تصمیم بگیریم. ۵۱این تو و این ربکا. او را بگیر و برو. همان طوری که خداوند فرموده است او همسر پسر آقای تو بشود.» ۵۲وقتی نوکر ابراهیم این را شنید، سجده کرد و خداوند را پرستش نمود. ۵۳بعد رفت و رخت ها و هدایای طلا و نقره ای آورد و به ربکا داد. همچنین هدایای گران قیمتی نیز به برادر و مادرش داد.
۵۴سپس نوکر ابراهیم و خادمان او خوردند و نوشیدند و شب را در آنجا به سر بردند. صبح وقتی بیدار شدند، او گفت: «اجازه بدهید پیش آقایم برگردم.» ۵۵اما برادر و مادر ربکا گفتند: «بگذار دختر مدت یک هفته یا ده روز اینجا بماند و بعد برود.» ۵۶آن مرد گفت: «ما را معطل مسازید. خداوند مرا در این سفر کامیاب گردانیده است. پس اجازه بدهید پیش آقایم برگردم.» ۵۷آن ها جواب دادند: «بگذار دختر را صدا کنیم و ببینیم نظریۀ خودش چیست.» ۵۸پس ربکا را صدا کردند و از او پرسیدند: «آیا می خواهی با این مرد بروی؟» او جواب داد: «بلی.» ۵۹پس آن ها ربکا و دایه اش را، با نوکر ابراهیم و خادمان او فرستادند. ۶۰آن ها برای ربکا دعای خیر کردند و گفتند: «تو، ای خواهر ما، مادر میلیون ها نفر شوی و نسل های تو شهر های دشمنان خود را به تصرف در آورند.» ۶۱سپس ربکا و کنیزان او حاضر شدند. سوار شترها شده و همراه نوکر ابراهیم حرکت کردند.
۶۲-۶۳اسحاق در قسمت جنوبی کنعان زندگی می کرد. او یک روز هنگام غروب بیرون رفت تا در مزرعه قدم بزند. از بیابان های اطراف چاه «خدای زنده و بینا» می گذشت که آمدن شترها را دید. ۶۴وقتی ربکا اسحاق را دید، از شتر خود پائین آمد ۶۵و از نوکر ابراهیم پرسید: «آن مرد کیست که از مزرعه به طرف ما می آید؟» نوکر جواب داد: «او آقای من است.» پس ربکا صورت خود را با روبند پوشانید.
۶۶نوکر هر چه که انجام داده بود برای اسحاق تعریف کرد. ۶۷اسحاق ربکا را به خیمه ای که مادرش ساره در آن زندگی می کرد، بُرد و با او ازدواج نموده به او دل بست. اسحاق بعد از مرگ مادرش تسلی یافت.