۰:۰۰ / ۰:۰۰

کتاب پیدایش

فصل سی م یکم

یعقوب از نزد لابان فرار می کند

۱یعقوب شنید که پسران لابان می گویند: «تمام ثروت یعقوب مال پدر ما است. او تمام دارائی اش را از اموال پدر ما به دست آورده است.» ۲همچنین یعقوب دید که لابان دیگر مانند سابق با او دوست نیست. ۳سپس خداوند به او فرمود: «به سرزمین اجدادت یعنی جائی که در آن به دنیا آمدی برو. من با تو می باشم.»

۴پس یعقوب برای راحیل و لیه پیغام فرستاد تا در مزرعه، جائی که گله ها هستند، پیش او بیایند. ۵به آن ها گفت: «من فهمیده ام که پدر شما دیگر مثل سابق با من دوستانه رفتار نمی کند، ولی خدای پدرم با من بوده است. ۶هر دوی شما می دانید که من با همۀ قدرتم برای پدر شما کار کرده ام. ۷ولی پدر شما مرا فریب داده و تا به حال ده بار حق مرا تلف کرده است، ولی خدا نگذاشت که او به من صدمه ای بزند. ۸هر وقت لابان می گفت: «بز های ابلق اجرت تو باشد»، تمام گله، بزغاله های ابلق می زائیدند. وقتی می گفت: «بز های خالدار و خط خطی اجرت تو باشد»، تمام گله، بز های خالدار و خط خطی می زائیدند. ۹خدا گله های پدر شما را از او گرفته و به من داده است.

۱۰موقع جفت گیری گله ها خوابی دیدم. دیدم که بز های نری که جفت گیری می کنند. ابلق، خالدار و خط خطی هستند. ۱۱فرشتۀ خدا در خواب به من گفت: «یعقوب.» گفتم: «بلی.» ۱۲او جواب داد: «ببین، تمام بز های نر که جفت گیری می کنند، ابلق، خالدار و خط خطی هستند. من این کار را کرده ام. زیرا تمام کارهای را که لابان با تو کرده است، دیده ام. ۱۳من همان خدائی هستم که در بیت ئیل بر تو ظاهر شدم. در جائی که یک ستون سنگی بعنوان یاد بود بنا کردی و روغن زیتون بر آن ریختی. همان جائی که آن را برای من وقف کردی. حالا حاضر شو و به سرزمینی که در آن به دنیا آمدی، برگرد.»»

۱۴راحیل و لیه در جواب یعقوب گفتند: «از پدر ما ارثی برای ما نرسیده است. ۱۵او با ما مثل بیگانه ها رفتار کرده است. ما را فروخته و پولی را که از این بابت به دست آورده است برای خود نگاهداشته است. ۱۶تمام این ثروتی که خدا از پدر ما گرفته است، مال ما و اطفال ما است و هر چه خدا به تو گفته است انجام بده.»

۱۷‏-۱۸پس یعقوب تمام گله ها و چیزهای را که در بین النهرین به دست آورده بود جمع کرد. زنها و فرزندان خود را سوار شتر کرد و آماده شد تا به سرزمین پدری خود، یعنی کنعان برگردد. ۱۹لابان رفته بود که پشم گوسفندان خود را بچیند. وقتی او نبود، راحیل بتهای را که در خانۀ پدرش بود دزدید. ۲۰یعقوب، لابان را فریب داد و به او نگفت که می خواهد از آنجا برود. ۲۱او هر چه داشت جمع کرد و به عجله آنجا را ترک کرد. او از دریای فرات گذشت و به سمت تپه های جلعاد رفت.

لابان یعقوب را تعقیب می کند

۲۲بعد از سه روز به لابان خبر دادند که یعقوب فرار کرده است. ۲۳او مردان خود را جمع کرد و به تعقیب یعقوب پرداخت. بالاخره بعد از هفت روز در تپه های جلعاد به او رسید. ۲۴آن شب خدا در خواب به لابان ظاهر شد و به او فرمود: «هوش کنی که به یعقوب خوب یا بد نگوئی.» ۲۵یعقوب در کوه خیمه زده بود. لابان و خویشاوندان او هم در تپه های جلعاد خیمه زدند.

۲۶لابان به یعقوب گفت: «چرا مرا فریب دادی و دختران مرا مانند اسیران جنگی با خود بردی؟ ۲۷چرا مرا فریب دادی و بی خبر فرار کردی؟ اگر به من خبر می دادی، با ساز و آواز برای خداحافظی می آمدم. ۲۸تو حتی نگذاشتی که من نواسه ها و دختر هایم را ببوسم و با آن ها خداحافظی کنم. این کار تو احمقانه بود. ۲۹من قدرت آنرا دارم که تو را جزا بدهم، اما دیشب خدای پدرت به من گفت که به تو چیزی نگویم. ۳۰من می دانم تو علاقۀ زیادی داشتی که به وطنت برگردی. اما چرا بتهای مرا دزدیدی؟»

۳۱یعقوب جواب داد: «من می ترسیدم که مبادا دختر هایت را با زور از من بگیری. ۳۲اما پیش هر کس که بُتهایت را پیدا کنی، آن شخص باید کشته شود. اینجا در حضور خویشاوندان ما جستجو کن و هر چه از اموال خودت را دیدی بردار.» یعقوب نمی دانست که راحیل بتها را دزدیده است.

۳۳لابان خیمه های یعقوب، لیه و کنیز های آن ها را جستجو کرد و چیزی پیدا نکرد. پس به خیمۀ راحیل رفت. ۳۴راحیل بتها را زیر زین شتر پنهان کرده بود، و خودش هم روی آن نشسته بود. لابان تمام خیمۀ او را جستجو کرد، ولی آن ها را نیافت. ۳۵راحیل به پدر خود گفت: «از من دلگیر نشو، چون که عادت ماهانۀ زنانگی دارم و نمی توانم در حضور تو بایستم.» لابان با وجود جستجوی زیاد نتوانست بتهای خود را پیدا کند.

۳۶آنگاه یعقوب قهر شد و با لابان جنگ و دعوا کرد و گفت: «چه خطایی از من سر زده است که تو اینطور مرا تعقیب کردی؟ ۳۷تو تمام اموال مرا جستجو کردی. آیا چیزی از اسباب خانه ات را یافتی؟ هر چه پیدا کردی اینجا پیش خویشاوندان خودت و خویشاوندان من بگذار تا آن ها ببینند و بگویند حق با کدام یک از ما است. ۳۸من مدت بیست سال با تو بودم. در این مدت حتی یکی از گوسفند ها و یا بز های تو نقصان نکرده است و من حتی یک میش از گلۀ تو برای خودم نگرفته ام. ۳۹هرگز گوسفندی را که حیوان وحشی آنرا کشته بود پیش تو نیاوردم تا به تو نشان دهم، بلکه خودم عوض آنرا می دادم. تو آنهائی را که در شب و یا روز دزدیده می شدند، عوض آن ها را از من می گرفتی. ۴۰بارها از گرمای روز و سرمای شب نزدیک بود از بین بروم و نمی توانستم بخوابم. ۴۱همین طور بیست سال تو را خدمت کردم. چهارده سال برای دو دخترت و شش سال برای گله ات. با وجود این تو ده مرتبه اجرت مرا تغییر دادی. ۴۲هرگاه خدای پدرانم، خدای ابراهیم و اسحاق با من نمی بود تو دست خالی مرا بیرون می کردی، ولی خدا زحمات مرا دیده است که چطور کار می کردم و دیشب تو را ملامت کرده است.»

موافقۀ یعقوب و لابان

۴۳لابان در جواب یعقوب گفت: «این دختران، دختران من و اطفال آن ها اطفال من و این گله هم گلۀ من است. در حقیقت هر چه که اینجا می بینی مال من است. اما چون نمی توانم دختر هایم و اطفال آن ها را از تو بگیرم، ۴۴حاضرم با تو پیمان ببندم. پس بیا تا یک ستون سنگی درست کنیم تا نشانۀ پیمان ما باشد.»

۴۵پس یعقوب سنگی را برداشت و آنرا به عنوان یاد بود در آنجا گذاشت. ۴۶او به خویشاوندان خود امر کرد تا چند تخته سنگ بیاورند و روی هم بگذارند. بعد از آن در کنار آن تخته سنگ ها با هم غذا خوردند. ۴۷لابان نام آنجا را «یجرسهدوتا» گذاشت، ولی یعقوب آنجا را «جلعید» نامید. ۴۸لابان به یعقوب گفت: «این ستون از امروز بین من و تو شاهد است.» به این سبب است که نام آنجا را جلعید گذاشتند. ۴۹لابان همچنین گفت: «وقتی ما از یکدیگر جدا می شویم خداوند ناظر هردوی ما است.» پس آنجا را مِصفه (یعنی برج دیده بانی) هم نامیدند. ۵۰لابان به سخنان خود ادامه داد و گفت: «اگر دختر های مرا اذیت کنی و یا بغیر از آن ها زن دیگری بگیری، هر چند که من ندانم، ولی بدان که خدا بین ما ناظر است. ۵۱این تودۀ سنگ و این ستونی که بین ما است، ۵۲هر دو شاهد پیمان ما خواهند بود. من هرگز از این ستون نمی گذرم تا به تو حمله کنم و تو هم هرگز از این ستون و یا تودۀ سنگ برای حمله به من عبور نمی کنی. ۵۳خدای ابراهیم و خدای ناحور بین ما قضاوت می کند.» سپس یعقوب به نام خدائی که پدرش اسحاق او را پرستش می کرد قسم یاد کرد که این پیمان را حفظ کند. ۵۴آنگاه یعقوب بالای آن کوه قربانی کرد و همراهان خود را برای غذا خوردن دعوت کرد. بعد از خوردن غذا آن ها شب را در کوه بسر بردند. ۵۵روز بعد صبح وقت، لابان نواسه ها و دختر های خود را بوسید و برای آن ها دعای خیر کرد و به طرف خانۀ خود رفت.

مطالب مرتبط

داستان پسران اسحق: یعقوب برکت و حق اولویت را می‌‌دزدد

داستان پسران اسحق: یعقوب برکت و حق اولویت را می‌‌دزدد (داستان های كتاب مقدس برای اطفال)
وقتی اسحاق بزرگ شد ابراهیم خواست که از یکی اقوام خود برای او زن بگیرد. اسحاق با دختر کاکایش ربکا ازدواج کرد. آنها صاحب دو پسر بنام عیسو و یعقوب شدند. آنها دوگانگی بودند، اما عیسو اول به دنیا آمده بود و یعقوب بعد از او. مطابق رسم و رسوم آن زمان، امتیازات به پسر بزرگ داده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. اما در این جا خداوند مهربانی اش را به یعقوب نشان داد. به هر صورت، یعقوب به پدرش اسحاق دروغ گفت و برای بدست آوردن برکات او را فریب داد. برادر او عیسو، بخاطر از دست دادن امتیازات فرزند اولباری خیلی ناراحت شد و از یعقوب متنفر گردید. به همین علت یعقوب مجبور شد که از خانه اش فرار کند.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۵۵ (۳۰ دقیقه)

یعقوب از نزد لابان فرار می‌کند

یعقوب از نزد لابان فرار می‌کند (کلام خدا برای شما )
ثروت یعقوب باعث شد پسران لابان به او حسادت کنند. بعضی وقت از موفقیت دیگران خوشحال نمی شویم و این کاری خطرناک است. با آنکه لابان در حق یعقوب بی انصافی کرد؛ اما خدا او را برکت داد. خداوند به یعقوب گفت حران را ترک کند و به سرزمین آبا و اجدادی اش باز گردد.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۱۸ (۳۰ دقیقه)

یعقوب با خداوند کشتی می‌‌گیرد

یعقوب با خداوند کشتی می‌‌گیرد (داستان های كتاب مقدس برای اطفال)
یعقوب سال‌های زیادی را در سر زمین کاکایش سپری نمود. در آنجا خودش فریب خورد، اول او با دختر بزرگ کاکایش عروسی کرد باوجودیکه دختر کوچک کاکایش را دوست داشت. بعد از چندین سال یعقوب دوباره به کنعان برگشت. خداوند سرزمین کنعان را به او و نسل او وعده داد. یعقوب دوازده پسر داشت، یوسف و بنیامین از زن دلخواهش بود. یعقوب به یوسف بیشتر از دیگر پسرانش توجه داشت به همین علت پسران دیگر یعقوب کینه یوسف را به دل گرفتند و در نهایت او را به حیث برده به یک گروه تاجران مسیر مصر فروختند. بعداً این تاجران یوسف جوان و مقبول را به پوتیفار که یکی از مقامات امپراطور مصر، فرعون بود فروختند.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۵۵ (۳۰ دقیقه)