۰:۰۰ / ۰:۰۰

کتاب پیدایش

فصل سی و سوم

ملاقات یعقوب و عیسو

۱یعقوب دید که عیسو با چهار صد نفر مرد می آید. پس اطفال خود را بین راحیل و لیه و دو کنیز تقسیم کرد. ۲کنیزها و اطفال آن ها را اول و پشت سر آن ها لیه و اطفال او را، راحیل و یوسف را هم در آخر گذاشت. ۳یعقوب پیشتر از آن ها رفت و هفت مرتبه به خاک افتاد و سجده کرد تا به برادر خود رسید. ۴ولی عیسو دوید و به استقبال یعقوب رفت. دست خود را به گردن او انداخت و او را بوسید. آن ها هر دو گریه می کردند. ۵وقتی عیسو به اطراف نگاه کرد و زنها و اطفال را دید، پرسید: «این همراهان تو کی هستند؟» یعقوب گفت: «ای آقای من، اینها زنان و فرزندان من هستند که خدا از روی لطف به من داده است.» ۶پس کنیزان و اطفال آن ها پیش آمدند و تعظیم کردند. ۷سپس لیه و فرزندانش و آخر همه یوسف و راحیل پیش آمدند و تعظیم کردند. ۸عیسو پرسید: «آن حیواناتی را که در راه دیدم برای چه بود؟» یعقوب گفت: «آن ها را برای تو آوردم تا مورد لطف تو قرار گیرم.» ۹اما عیسو گفت: «برادر، من به اندازۀ کافی گله و رمه دارم. آن ها را برای خودت نگهدار.» ۱۰یعقوب گفت: «نه. خواهش می کنم اگر به من لطف داری، تحفه های مرا قبول کن. دیدن روی تو برای من مثل این است که خدا را دیده ام. تو با من بسیار دوستانه رفتار کردی. ۱۱لطفاً این تحفه ها را که برای تو آورده ام قبول کن. خدا به من لطف کرده و هر چه احتیاج داشته ام به من داده است.» یعقوب آنقدر اصرار کرد تا عیسو آن ها را قبول کرد.

۱۲عیسو گفت: «پس حاضر شو تا برویم. من هم با شما می آیم.» ۱۳یعقوب گفت: «ای آقای من، تو می دانی که کودکان ضعیف هستند و من هم باید از گوسفندان و گاوها و چوچه های آن ها نگهبانی کنم. اگر آن ها را بسرعت برانم، همۀ آن ها می میرند. ۱۴ای آقای من لطفاً تو پیشتر برو، بنده هم آهسته طوری که گله و کودکان بتوانند بیایند به دنبال تو می آیم تا در ادوم به شما برسم.» ۱۵عیسو گفت: «پس بگذار چند نفر از این مردانی که با من هستند پیش تو بگذارم.» اما یعقوب گفت: «ای آقای من، احتیاجی به آن ها نیست. فقط لطف تو برای من کافی است.» ۱۶پس همان روز عیسو به طرف ادوم رفت. ۱۷اما یعقوب به سُکوت رفت، در آنجا خانه ای برای خود ساخت و جائی هم برای گله درست کرد. به این سبب آن محل را سُکوت (یعنی سایبانها) نامیدند.

۱۸پس یعقوب از بین النهرین به سلامتی به شهر شکیم در سرزمین کنعان رسید و در مزرعه ای نزدیک شهر خیمه زد. ۱۹او آن مزرعه را از پسران حمور، پدر شکیم، به صد سکۀ نقره خرید. ۲۰در آنجا قربانگاهی درست کرد و آنرا ایل اُلوهی اسرائیل (یعنی خداوند، خدای اسرائیل است) نامید.

مطالب مرتبط

ملاقات يعقوب و عيسو (پیدایش ۳۳: ۱-۱۱)

ملاقات يعقوب و عيسو (پیدایش ۳۳: ۱-۱۱) (قسمتهای عهد عتیق)

سمعی شامل آیه ۱ (۳ دقیقه)

داستان پسران اسحق: یعقوب برکت و حق اولویت را می‌‌دزدد

داستان پسران اسحق: یعقوب برکت و حق اولویت را می‌‌دزدد (داستان های كتاب مقدس برای اطفال)
وقتی اسحاق بزرگ شد ابراهیم خواست که از یکی اقوام خود برای او زن بگیرد. اسحاق با دختر کاکایش ربکا ازدواج کرد. آنها صاحب دو پسر بنام عیسو و یعقوب شدند. آنها دوگانگی بودند، اما عیسو اول به دنیا آمده بود و یعقوب بعد از او. مطابق رسم و رسوم آن زمان، امتیازات به پسر بزرگ داده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. اما در این جا خداوند مهربانی اش را به یعقوب نشان داد. به هر صورت، یعقوب به پدرش اسحاق دروغ گفت و برای بدست آوردن برکات او را فریب داد. برادر او عیسو، بخاطر از دست دادن امتیازات فرزند اولباری خیلی ناراحت شد و از یعقوب متنفر گردید. به همین علت یعقوب مجبور شد که از خانه اش فرار کند.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۲۰ (۳۰ دقیقه)

دیدار یعقوب با برادرش عیسو

دیدار یعقوب با برادرش عیسو (کلام خدا برای شما )
زندگی ممکن است موقعیت‌ها و شرایط بدی را بر ما تحمیل کند. ممکن همچون عیسو احساس کنیم فریب خوردیم. اما نباید همیشه ناراحت باشیم. احساسات خود را صادقانه با خدا در میان بگذاریم؛ کسانی را که نسبت به ما بدی کرده اند ببخشیم؛ و به آنچه داریم قانع باشیم. عیسو به هنگام روبرو شدن با برادرش یعقوب او را در آغوش می‌فشارد و خوشی می‌کنند.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۱۷ (۳۰ دقیقه)

یعقوب با خداوند کشتی می‌‌گیرد

یعقوب با خداوند کشتی می‌‌گیرد (داستان های كتاب مقدس برای اطفال)
یعقوب سال‌های زیادی را در سر زمین کاکایش سپری نمود. در آنجا خودش فریب خورد، اول او با دختر بزرگ کاکایش عروسی کرد باوجودیکه دختر کوچک کاکایش را دوست داشت. بعد از چندین سال یعقوب دوباره به کنعان برگشت. خداوند سرزمین کنعان را به او و نسل او وعده داد. یعقوب دوازده پسر داشت، یوسف و بنیامین از زن دلخواهش بود. یعقوب به یوسف بیشتر از دیگر پسرانش توجه داشت به همین علت پسران دیگر یعقوب کینه یوسف را به دل گرفتند و در نهایت او را به حیث برده به یک گروه تاجران مسیر مصر فروختند. بعداً این تاجران یوسف جوان و مقبول را به پوتیفار که یکی از مقامات امپراطور مصر، فرعون بود فروختند.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۲۰ (۳۰ دقیقه)