۰:۰۰ / ۰:۰۰

کتاب پیدایش

فصل چهل و هشتم

یعقوب برای افرایم و منسی دعای برکت می خواند

۱مدتی بعد به یوسف خبر رسید که پدرش مریض است. پس او دو پسر خود، افرایم و منسی را به دیدن پدر خود برد. ۲وقتی یعقوب شنید که پسرش یوسف به دیدن او آمده است، تمام قدرت خود را به کار برد و بر بستر خود نشست. ۳یعقوب به یوسف گفت: «خدای قادر مطلق، در لوز کنعان به من ظاهر شد و مرا برکت داد. ۴خداوند به من فرمود: «من به تو فرزندان بسیار می دهم و از فرزندان تو قوم های بسیار به وجود می آورم. من این سرزمین را به فرزندان تو برای همیشه تا ابد به میراث می دهم.» ۵حالا دو پسر تو که قبل از آمدن من به مصر برای تو به دنیا آمدند، از من خواهند بود. افرایم و منسی مثل رئوبین و شمعون پسران من هستند و در این وعده شریک می باشند. ۶اما پسرانی که بعد از این دو به دنیا بیایند از تو می باشند و میراث آن ها از طریق افرایم و منسی به آن ها می رسد. ۷این به خاطر مادرت راحیل است. موقعی که من از بین النهرین می آمدم، در سر راه کنعان تا افراته فاصلۀ زیادی نبود، راحیل مُرد و من او را در کنار افراته که امروز بیت لحم نامیده می شود بخاک سپردم.»

۸وقتی یعقوب پسران یوسف را دید، پرسید: «این پسرها که هستند؟» ۹یوسف جواب داد: «اینها پسران من هستند که خدا در مصر به من داده است.» یعقوب گفت: «آن ها را پیش من بیاور تا آن ها را برکت بدهم.» ۱۰چشمان یعقوب به خاطر پیری ضعیف شده بود و نمی توانست خوب ببیند. یوسف پسرها را پیش او آورد. یعقوب آن ها را به بغل گرفت و بوسید. ۱۱یعقوب به یوسف گفت: «هرگز فکر نمی کردم که دوباره تو را ببینم. اما حالا خدا را شکر که حتی فرزندان تو را هم می بینم.» ۱۲سپس یوسف آن دو را از روی زانو های یعقوب برداشت و در مقابل وی سجده کرد.

۱۳یوسف افرایم را در طرف چپ و منسی را در طرف راست یعقوب قرار داد. ۱۴اما یعقوب دست خود را طوری دراز کرد که دست راستش را بر سر افرایم که کوچکتر بود و دست چپ خود را بر سر منسی که بزرگتر بود گذاشت. ۱۵سپس یوسف را برکت داد و گفت: «خدا، همان خدائی که پدرانم، ابراهیم و اسحاق او را بندگی کردند، این دو پسر را برکت بدهد. خدا، همان خدائی که تا امروز مرا رهبری کرده است، اینها را برکت دهد. ۱۶همان فرشتۀ که مرا از تمام سختی ها و مشکلاتم نجات داد، اینها را برکت دهد تا نام من و نام پدرانم ابراهیم و اسحاق به وسیلۀ این پسران پایدار بماند و آن ها فرزندان و نسل های بسیار داشته باشند.»

۱۷یوسف وقتی دید که پدرش دست راست خود را بر سر افرایم گذاشته ناراحت شد. پس دست پدرش را برداشت تا از سر افرایم بر سر منسی بگذارد. ۱۸به پدر خود گفت: «این پسر بزرگتر من است. دست راست خود را بر سر او بگذار.» ۱۹پدرش از این کار خود داری کرد و گفت: «می دانم پسرم، من می دانم. نسل منسی هم قوم بزرگی خواهد شد. اما برادر کوچکش از او بزرگتر می شود و نسل او ملتی بزرگ می گردد.» ۲۰پس در آن روز یعقوب آن ها را برکت داد و گفت: «بنی اسرائیل موقع برکت، نام شما را به زبان می آورد. آن ها می گویند: خدا شما را مثل افرایم و منسی موفق بگرداند.» به این ترتیب یعقوب افرایم را بر منسی ترجیح داد.

۲۱سپس یعقوب به یوسف گفت: «همان طوری که می بینی من به مرگ نزدیک شده ام، اما خدا با شما می باشد و شما را به سرزمین اجداد تان بر می گرداند. ۲۲این فقط برای تو است نه برادرانت: من شکیم را که منطقۀ حاصلخیزی است و آنرا با شمشیر و کمان خودم از اموریان گرفته ام به تو می بخشم.»

مطالب مرتبط

یعقوب گفت باور می‌کنم پسرم یوسف زنده است

یعقوب گفت باور می‌کنم پسرم یوسف زنده است (کلام خدا برای شما )
یعقوب از خبر حیرت انگیز یوسف سند می‌خواست. مثلی توما که از زنده شدن عیسی مسیح از مردگان بی باور بود. ممکن خبر خوش باورش بعضی وقت سخت باشد. دیدن یوسف بر همه خانواده اش تاثیر گذاشت؛ چون او بجای ناامید شدن وفادارانه از خدا اطاعت کرد.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۲۲ (۳۰ دقیقه)

زندگی یوسف

زندگی یوسف (داستان های كتاب مقدس برای اطفال)
یوسف به حیث خدمتکار و برده در مصر بزرگ شد، اما او یک کارگر خیلی صادق بود و ارباب او پوتیفار کاملاً به او اعتماد داشت. یوسف ایمان قوی به خداوند داشت. زن پوتیفار یک زن خوب نبود و کوشش کرد که با یوسف رابطه نامشروع برقرار کند. یک روز، زن پوتیفار یوسف را بخاطر رفتار ناشایست در محضر عام متهم کرد و پوتیفار اتهام زنش را باور کرد. به همین دلیل، پوتیفار یوسف را به زندان انداخت. باوجودیکه یوسف بی گناه بود سالهایی زیادی را به شکل ناعادلانه در زندان سپری کرد. در نهایت خداوند به یوسف نظر لطف کرد و او به خاطر تعبیر صحیح خواب فرعون از زندان آزاد شد. سپس امپراطور او را به حیث صدر اعظم و فرمانده دوم در سرتاسر مصر برگزید.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۲۲ (۳۰ دقیقه)

یعقوب با خداوند کشتی می‌‌گیرد

یعقوب با خداوند کشتی می‌‌گیرد (داستان های كتاب مقدس برای اطفال)
یعقوب سال‌های زیادی را در سر زمین کاکایش سپری نمود. در آنجا خودش فریب خورد، اول او با دختر بزرگ کاکایش عروسی کرد باوجودیکه دختر کوچک کاکایش را دوست داشت. بعد از چندین سال یعقوب دوباره به کنعان برگشت. خداوند سرزمین کنعان را به او و نسل او وعده داد. یعقوب دوازده پسر داشت، یوسف و بنیامین از زن دلخواهش بود. یعقوب به یوسف بیشتر از دیگر پسرانش توجه داشت به همین علت پسران دیگر یعقوب کینه یوسف را به دل گرفتند و در نهایت او را به حیث برده به یک گروه تاجران مسیر مصر فروختند. بعداً این تاجران یوسف جوان و مقبول را به پوتیفار که یکی از مقامات امپراطور مصر، فرعون بود فروختند.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۲۲ (۳۰ دقیقه)

والدین چطور فرزندان خود را دوست داشته باشند؟ بخش دوم

والدین چطور فرزندان خود را دوست داشته باشند؟ بخش دوم (باشما)

برنامه رادیویی شامل آیه ۹ (۳۰ دقیقه)