چاپرښته ۲۰۲۴ - ۲۰۱۵ افغانی بائبل
۱ فلسطینیها لشکر خود را برای جنگ در سوکوه، در سرزمین یهودیه جمع کردند و در اَفَسدَمیم، بین سوکوه و عزیقه اردو زدند. ۲ همچنان شاوول و مردان جنگی اسرائیل جمع شده در درۀ اِیلاه اردو زدند و یک خط دفاعی در مقابل فلسطینیها تشکیل دادند. ۳ فلسطینیها در یک طرف بالای کوه ایستادند و اسرائیلیها بر کوه مقابل در طرف دیگر سنگر گرفتند، در حالیکه دره در بینشان قرار داشت.
۴ آنگاه پهلوانی به نام جُلیات که از اهالی جت بود از اردوی فلسطینیها به میدان آمد. قد او تقریباً سه متر بود. ۵-۷ کلاهخود برنجی بر سر، زِرِه برنجی به وزن تقریباً شصت کیلوگرام به تن و ساقپوش برنجی به پا داشت. شمشیر برنجی در کمرش بود و چوب نیزهاش مانند چوب کارگاه بافندهگی و سرنیزهاش از آهن بود که هفت کیلوگرام وزن داشت. جوانی که سپر او را انتقال میداد، پیش روی او میرفت. ۸ جُلیات در آنجا ایستاد و با صدای بلند به لشکر اسرائیل گفت: «آیا ضرور بود که با اینهمه لشکر برای جنگ بیایید؟ من از طرف فلسطینیها به میدان آمدهام و شما هم که از مردان شاوول هستید یک نفر را از طرف خود برای جنگ با من بفرستید. ۹ اگر بتواند با من بجنگد و مرا بکُشد، آن وقت ما همه خدمتگار شما میشویم. اما اگر من بر او غالب شدم و او را کُشتم، در آنصورت شما غلام ما میشوید و ما را خدمت میکنید.» ۱۰ او اضافه کرد: «من امروز لشکر اسرائیل را خجل میسازم، پس یک نفر را بفرستید تا با من بجنگد.» ۱۱ وقتی شاوول و لشکر اسرائیل سخنان او را شنیدند جرأت خود را از دست دادند و بسیار ترسیدند.
۱۲ داوود، پسر یَسای افراتِی که از باشندهگان بِیتلِحِم و از قبیلۀ یهودا بود، هفت برادر داشت. پدرش در زمان سلطنت شاوول بسیار پیر و سالخورده شده بود. ۱۳ سه برادر بزرگ او به ترتیب سن، اِلیاب، ابیناداب و شمه نام داشتند که با لشکر شاوول برای جنگ آمده بودند. ۱۴ داوود کوچکترین آنها بود. آن سه برادرش با شاوول ماندند ۱۵ و خودش به بِیتلِحِم برگشت تا از رمۀ پدر خود نگهبانی کند. ۱۶ در عین حال، آن فلسطینی تا چهل روز، صبح و شام به میدان میآمد و کسی را برای جنگ میطلبید.
۱۷ یک روز یسی به داوود گفت: «این جوال غلۀ بریان را با ده نان بگیر و هرچه زودتر برای برادرانت در اردوگاه ببر. ۱۸ همچنان، این ده کلچه پنیر را هم برای فرماندۀ لشکر ببر و ببین که برادرانت چطور هستند و برای من احوالشان را بیاور.»
۱۹ در همین وقت شاوول و عساکر او در درۀ اِیلاه با فلسطینیها در جنگ بودند. ۲۰ داوود صبح وقت برخاست و رمه را به چوپان سپرد. آذوقه را برداشت و قرار هدایت پدر خود رهسپار اردوگاه شد و دید که لشکر اسرائیل فریادکنان روانۀ میدان جنگ است. ۲۱ لشکر اسرائیل و لشکر فلسطین در مقابل هم مشغول صف آرایی بودند. ۲۲ داوود چیزهایی را که با خود آورده بود به پهرهدار داد و خودش به اردوگاه رفت تا احوال برادران خود را بپرسد. ۲۳ در همین اثنا پهلوان فلسطینی که نامش جُلیات و از شهر جت بود، از اردوگاه فلسطینیها بیرون شده، مانند گذشته کسی را برای جنگ طلبید و داوود صدای او را شنید. ۲۴ به مجردی که عساکر اسرائیلی او را دیدند، از ترس فرار کردند. ۲۵ آنها میگفتند: «آن مرد را دیدید؟ او آمده است که تمام لشکر اسرائیل را مسخره کند. پادشاه اعلان کرده است که هرکسی او را بکُشد، پاداش خوبی به او میبخشد و دختر خود را هم به او میدهد. برعلاوه تمام خاندانش از دادن مالیات معاف خواهند شد.» ۲۶ داوود از کسانی که آنجا ایستاده بودند، پرسید: «کسیکه آن فلسطینی را بکُشد و اسرائیل را از این ننگ رهایی دهد چه پاداشی میگیرد؟ زیرا که این فلسطینی بیخدا چه کسی است که لشکر خدای زنده را این طور تحقیر و ریشخند میکند؟» ۲۷ آنها برایش گفتند: «او همان پاداشی را میگیرد که قبلاً گفتیم.»
۲۸ چون اِلیاب، برادر بزرگ داوود دید که او با آن مردان حرف میزند، قهر شد و پرسید: «اینجا چه میکنی؟ آن چند تا گوسفند را در بیابان پیش چه کسی گذاشتی؟ من تو آدم مضر را میشناسم و منظور بد دلت را میدانم که برای دیدن جنگ آمدهای.» ۲۹ داوود گفت: «من چه کردهام؟ تنها یک سوال کردم.» ۳۰ این را گفت و رو به طرف شخص دیگری کرده سوال خود را تکرار نمود و هر کدام همان یک جواب را به او داد.
۳۱ وقتی سخنان داوود را به شاوول خبر دادند، شاوول او را به حضور خود خواست. ۳۲ داوود به شاوول گفت: «لازم نیست که کسی بهخاطر آن فلسطینی خود را پریشان سازد. من میروم و با او میجنگم.» ۳۳ شاوول به داوود گفت: «تو نمیتوانی حریف آن فلسطینی شوی، زیرا تو یک جوان بیتجربه هستی و او از جوانی یک شخص جنگجو بوده است.» ۳۴ اما داوود در جواب گفت: «این غلامت چوپانی رمۀ پدر خود را کرده است. هرگاه کدام شیر یا خرس بیاید و برهای را از رمه ببرد، ۳۵ من به دنبالش رفته و آن را از دهن حیوان درنده نجات میدهم و اگر به من حمله کند، گلویش را گرفته آن را میکُشم. ۳۶ غلامت شیر و خرس را کُشته است و با این فلسطینی بیخدا که لشکر خدای زنده را ریشخند میکند، همانطور عمل خواهم کرد. ۳۷ خداوندی که مرا از چنگ و دندان شیر و خرس نجات داده است، از دست این فلسطینی هم نجات خواهد داد.» پس شاوول موافقت کرده گفت: «برو، خداوند همراهت باشد.» ۳۸ آنگاه شاوول لباس جنگی خود را به داوود پوشانید. کلاهخود برنجی به سرش و زِرِه به تنش کرد. ۳۹ داوود شمشیر خود را بالای زِرِه به غلاف کرد و یک دو سه قدم برداشت و بعد ایستاد. زیرا که او هرگز این چیزها را نپوشیده بود. بنابراین به شاوول گفت: «من به این ترتیب رفته نمیتوانم، زیرا من با این چیزها هیچ عادت ندارم.» پس همه را از تن کشید. ۴۰ بعد چوبدستی خود را بهدست گرفت و پنج دانه سنگِ لشم را هم از جوی برداشت و در کیسۀ چوپانی خود انداخت و فلخمان خود را گرفت و به طرف آن فلسطینی قدم برداشت.
۴۱ آن فلسطینی هم آمد و به داوود نزدیک شد. شخصی که اسلحۀ جُلیات را انتقال میداد، پیشتر از او میرفت. ۴۲ وقتی چشم جُلیات به داوود افتاد، او در نظرش بسیار حقیر آمد، زیرا داوود یک جوان خوشچهره و زیبارو بود. ۴۳ او به داوود گفت: «آیا من سگ هستم که با چوب برای مقابلۀ من میآیی؟» پس داوود را به نام خدایان خود لعنت کرد. ۴۴ بعد به داوود گفت: «بیا که گوشتت را به مرغان هوا و درندهگان صحرا بدهم.»
۴۵ داوود به فلسطینی جواب داد: «تو با شمشیر و نیزه میآیی اما من به نام خداوند قادر مطلق، خدای اسرائیل که تو تحقیرش کردی، میآیم. ۴۶ امروز خداوند مرا بر تو غالب میسازد. من تو را میکُشم و سرت را از تن جدا میکنم. لاش لشکرت را به مرغان هوا و درندهگان صحرا میدهم تا همۀ مردم روی زمین بدانند که خدایی در اسرائیل است. ۴۷ همه کسانی که در اینجا حاضرند، شاهد باشند که ظفر و پیروزی با شمشیر و نیزه بهدست نمیآید، زیرا جنگ، جنگ خداوند است و او ما را بر شما پیروز میسازد.» ۴۸ وقتیکه جُلیات از جای خود حرکت کرد و میخواست به داوود نزدیک شود، داوود فوراً برای مقابله بهسوی او شتافت. ۴۹ دست خود را در کیسۀ چوپانی خود کرد و یک سنگ را گرفت و در فلخمان گذاشت و پیشانی فلسطینی را نشانه گرفت. سنگ به پیشانی او فرورفت، افتاد و رویش به زمین خورد. ۵۰ داوود با یک فلخمان و یک سنگ بر فلسطینی غالب شد و در حالیکه هیچ شمشیری در دست او نبود، او را کُشت. ۵۱ بعد داوود رفت و بالای سر فلسطینی ایستاد، شمشیر او را از غلاف کشید و او را کُشت و سرش را از تن جدا کرد.
وقتی فلسطینیها دیدند که پهلوانشان کُشته شد، همه فرار کردند. ۵۲ بعد لشکر اسرائیل و یهودا برخاستند و فریادکنان به تعقیب فلسطینیها تا جت و دروازههای عِقرون پرداختند. در نتیجه، جادهای که به طرف شَعَرایِم و جت و عِقرون میرفت پُر از اجساد مُردهگان شده بود. ۵۳ سپس دست از تعقیب کشیده برگشتند و به تاراج اردوگاه فلسطینیها شروع کردند. ۵۴ بعد داوود سرِ بریدۀ جُلیات را گرفته به اورشلیم بُرد. اما اسلحۀ او را در خیمۀ خویش نگهداشت.
۵۵ وقتیکه داوود برای جنگ با فلسطینی میرفت، شاوول از قوماندان لشکر خود، ابنیر پرسید: «این جوان پسر کیست؟» ابنیر جواب داد: «ای پادشاه، به سر شما قسم است که من نمیدانم.» ۵۶ پادشاه به ابنیر گفت: «برو بپرس که این جوان پسر کیست.» ۵۷ پس از آن که داوود جُلیات را کُشت و برگشت، ابنیر او را گرفته به نزد شاوول آورد. سر آن فلسطینی در دستش بود. ۵۸ شاوول از او پرسید: «ای جوان، پدر تو کیست؟» داوود جواب داد: «پدر من خدمتگار شما، یسی است که در بِیتلِحِم زندگی میکند.»