۰:۰۰ / ۰:۰۰

کتاب پیدایش

فصل سی و نهم

یوسف و زن فوتیفار

۱اسماعیلیان یوسف را به مصر بردند و او را به فوتیفار که یکی از افسران و قوماندان گارد سلطنتی فرعون بود فروختند. ۲خداوند با یوسف بود و او را در هر کاری موفق می ساخت. او در خانۀ آقای مصری خود ماند. ۳فوتیفار دید که خداوند با یوسف است و او را در هر کاری موفق می سازد. ۴از او خوش بود و او را خادم مخصوص خود مقرر کرد و تمام دارائی خود را به دست او سپرد. ۵از آن ببعد خداوند به خاطر یوسف تمام دارائی آن مصری را چه در خانه و چه در صحرا بود برکت داد. ۶فوتیفار هر چه داشت به دست یوسف سپرد و دیگر کاری به کارهای خانه نداشت مگر غذائی که می خورد.

یوسف خوش اندام و خوش قیافه بود. ۷بعد از مدتی زن آقایش به او دل بست و از او خواست تا با او همبستر شود. ۸یوسف خواهش او را رد کرد و گفت: «ببین، بادارم به خاطر اطمینانی که به من دارد، همه چیز را به من سپرده است و هیچ چیزی را از من دریغ نکرده است. ۹من دارای همان اختیاراتی هستم که او است. او بغیر از تو هیچ چیزی را از من مضایقه نکرده است. من چطور می توانم چنین کار خلافی را انجام بدهم و پیش خدا گناه کنم؟» ۱۰اما او هر روز از یوسف می خواست که با او همبستر شود و یوسف قبول نمی کرد.

۱۱اما یک روز وقتی یوسف داخل خانه رفت تا کارهای خود را انجام دهد، هیچ یک از خدمتگاران در خانه نبود. ۱۲زن قوماندان به لباس یوسف چنگ انداخت و گفت: «بیا با من همبستر شو.» اما او فرار کرد و بیرون رفت. ۱۳در حالیکه لباسش در دست آن زن ماند. وقتی او دید که یوسف لباس خود را رها نمود و از خانه فرار کرده، ۱۴خدمتگاران را صدا کرد و گفت: «ببینید، این مرد عبرانی که شوهرم او را به خانه آورده است، می خواست با من عشقبازی کند. او داخل اطاق من شد و می خواست مرا فریب بدهد و به من دست درازی کند. اما من با صدای بلند فریاد کردم. ۱۵وقتی او دید که من فریاد می کنم، فرار کرد و لباسش پیش من ماند.» ۱۶آن زن لباس یوسف را پیش خود نگاه داشت تا شوهرش به خانه آمد. ۱۷پس برای او هم جریان را این طور تعریف کرد: «این غلام عبرانی که تو او را آورده ای به اطاق من داخل شد و خواست مرا بفریبد و به من دست درازی کند. ۱۸اما وقتی من فریاد کردم، او فرار کرد و لباسش پیش من ماند.»

۱۹وقتی آقای یوسف این را شنید قهر شد. ۲۰یوسف را گرفت و در زندانی که زندانیان پادشاه در آن بودند، زندانی کرد و او در آنجا ماند. ۲۱اما خداوند یوسف را برکت داد. ۲۲بنابرین، زندانبان از یوسف خوشش آمد. او یوسف را سرپرست همۀ زندانیان گماشت و او مسئول تمام چیز هائی شد که در زندان انجام می گرفت. ۲۳زندانبان بعد از آن به چیز هائی که به دست یوسف سپرده شده بود کاری نداشت، زیرا خداوند با یوسف بود و او را در تمام کار هائی که می کرد موفق می ساخت.