چاپرښته ۲۰۲۴ - ۲۰۱۵ افغانی بائبل
۱ عیسی از آنجا بیرون شد و به شهر خود آمد، شاگردانش نیز به دنبال او آمدند. ۲ وقتی روز سَبَت شد عیسی به کنیسه رفت و شروع به تعلیم دادن کرد. جمعیت زیادی که سخنان او را شنیدند، حیران مانده و می گفتند: «این مرد همۀ این چیزها را از کجا یاد گرفته است؟ این چه حکمتی است که به او داده شده است که می تواند چنین معجزه های را انجام دهد؟ ۳ مگر او همان نجار، پسر مریم و برادر یعقوب و یوشا و یهودا و شمعون نیست؟ مگر خواهران او در بین ما نیستند؟» پس مردم ناصره عیسی را رد کردند. ۴ عیسی به آنها گفت: «یک پیامبر در هیچ جا بی حرمت نمی شود، جز در منطقۀ خود و در میان خانوادۀ خویش.» ۵ او در آنجا نتوانست هیچ معجزۀ انجام دهد، جز آن که دست خود را بر چند مریض گذاشت و آنها را شِفا داد. ۶ عیسی از بی ایمانی آنها در تعجب بود.
عیسی برای تعلیم مردم به تمام قریه های آنجا رفت. ۷ پس از آن دوازده شاگرد را نزد خود خواست و آنها را دو دو نفر فرستاد و به ایشان قدرت داد تا بر ارواح شیطانی پیروز شوند. ۸ او به دوازده شاگرد چنین هدایت داد: «به جز از یک عصا چیزی با خود برندارید، نه نان و نه خورجین و نه پول در کمربندهای تان، ۹ فقط چپلی به پا کنید و بیش از یک پیراهن نپوشید.» ۱۰ او همچنان گفت: «هرگاه شما را در خانه ای قبول کنند تا وقتی که در آن شهر هستید، در آن خانه بمانید ۱۱ و هر جا که شما را نپذیرند و یا به شما گوش ندهند، از آنجا بروید و گرد و خاک آن شهر را هم از پاهای خود بتکانید، تا این شهادتی باشد بر ضد آنها.»
۱۲ پس رسولان از آنجا حرکت کرده و در همه جا موعظه می کردند که مردم باید توبه کنند. ۱۳ آنها ارواح شیطانی زیادی را بیرون کرده و مریضان بسیاری را با روغن زیتون مسح کرده شِفا دادند.
۱۴ خبر کارهای عیسی به گوش هیرودیس پادشاه رسید، زیرا عیسی در همه جا مشهور شده بود. هیرودیس گفت: «یحیای تعمید دهنده زنده شده است و از همین خاطر معجزه های بزرگی از او دیده می شود.» ۱۵ دیگران می گفتند: «او الیاس پیامبر است.» عده یی هم می گفتند: «او پیامبری مانند سایر پیامبران است.» ۱۶ اما وقتی هیرودیس این سخنان را شنید گفت: «این همان یحیی است که من سرش را از تن جدا کردم و او زنده شده است.» ۱۷ قبلاً هیرودیس به درخواست زن خود هیرودیا، امر کرده بود که یحیای تعمید دهنده را دستگیر کرده و او را دست و پای بسته به زندان بیندازند. هیرودیا پیش از آن، زن فیلیپُس برادر هیرودیس بود. ۱۸ یحیی به هیرودیس گفته بود: «جایز نیست که با زن برادرت زندگی کنی.» ۱۹ هیرودیا این کینه را در دل داشت و می خواست یحیی را به قتل برساند اما نمی توانست. ۲۰ زیرا هیرودیس از یحیی می ترسید، چرا که او را مرد راستکار و مقدس می پنداشت و به این سبب از او محافظت می کرد. هرگاه سخنان یحیی را می شنید، حیران و پریشان می شد. با این حال به خوشی به سخنان او گوش فرا می داد. ۲۱ بالاخره هیرودیا فُرصت مناسب به دست آورد. هیرودیس در سالگرۀ خود مهمانی ترتیب داد، وقتی تمام بزرگان و قدرتمندان و اشراف جلیل حضور داشتند ۲۲ دختر هیرودیا داخل محفل شده و رقص نمود. هیرودیس و مهمانانش از رقص او بسیار لذت بُردند، به طوری که پادشاه به دختر گفت: «هر چه بخواهی، به تو خواهم داد.» ۲۳ و برایش سوگند یاد کرده گفت: «هر چه از من بخواهی، حتی اگر نصف مملکتم را بخواهی، به تو خواهم داد.» ۲۴ دختر بیرون رفت و به مادر خود گفت: «چه بخواهم؟» مادرش در جواب به او گفت: «سر یحیای تعمید دهنده را از او بخواه.» ۲۵ دختر با عجله پیش پادشاه برگشت و گفت: «از تو می خواهم که همین حالا سر یحیای تعمید دهنده را در یک پطنوس به من بدهی.» ۲۶ پادشاه بسیار غمگین شد اما به خاطر سوگند خود و به احترام مهمانانش صلاح ندانست که خواهش او را رد کند. ۲۷ پس در همان لحظه جلاد را فرستاد و امر کرد که سر یحیی را بیاورد. جلاد رفت و در زندان سر یحیی را برید، ۲۸ و آن را روی یک پطنوس گذاشته آورد و به دختر داد و دختر آن را به مادر خود داد. ۲۹ وقتی این خبر به شاگردان یحیی رسید، آنها آمدند و جسد او را گرفته در مقبره ای دفن کردند.
۳۰ رسولان با هم نزد عیسی برگشتند و آنچه را که کرده بودند و یا تعلیم داده بودند به او گزارش دادند. ۳۱ عیسی به ایشان گفت: «بیایید که با هم تنها به گوشۀ خلوت رفته و کمی استراحت کنیم.» زیرا رفت و آمد مردم چنان بود که حتی وقت نان خوردن را هم نداشتند. ۳۲ پس آنها با کشتی به جای خلوتی رفتند، ۳۳ اما مردم دیدند که آنها آنجا را ترک می کردند. بسیاری آنها را شناختند و از تمام شهرها از راه خشکه به طرف آن محل دویدند و پیش از آنها به آنجا رسیدند. ۳۴ وقتی عیسی به خشکی رسید و جمعیت زیادی را دید که به سوی او می آیند، دلش به حال آنها سوخت، چون آنها مانند گوسفندهای بی چوپان بودند. پس به تعلیم دادن آنها شروع کرد و مطالب زیادی را برای شان بیان کرد. ۳۵ وقتی نزدیک غروب شد، شاگردانش نزد او آمده گفتند: «اینجا بیابان است و روز هم به پایان رسیده است. ۳۶ بگذار مردم به قریه های خود بروند تا برای خود خوراک بخرند.» ۳۷ عیسی جواب داد: «شما خود به آنها نان بدهید.» آنها به عیسی گفتند: «می خواهی که ما برویم و حدود دو صد سکۀ نقره را نان بخریم تا این قدر مردم را نان بدهیم؟» ۳۸ عیسی از آنها پرسید: «چند دانه نان دارید؟ بروید ببینید.» وقتی شاگردان مقدار نان را دیدند، گفتند: «پنج نان و دو ماهی.» ۳۹ عیسی هدایت داد که شاگردانش مردم را دسته دسته روی سبزه ها بنشانند. ۴۰ مردم در دسته های صد نفری و پنجاه نفری روی زمین نشستند. ۴۱ بعد عیسی پنج نان و دو ماهی را گرفت، به طرف آسمان نگاه کرد و خدا را شکر نموده نانها را پاره کرد و به شاگردان داد تا بین مردم تقسیم کنند. عیسی همچنان آن دو ماهی را در میان آنها تقسیم کرد. ۴۲ همۀ مردم خوردند و سیر شدند ۴۳ و شاگردان دوازده سبد باقیماندۀ نان و ماهی را جمع کردند. ۴۴ تعداد کسانی که نان خوردند به پنج هزار مرد می رسید.
۴۵ سپس عیسی شاگردان خود را وادار کرد که به کشتی سوار شده و پیشتر از او به بیت صیدا طرف دیگر بحیره بروند. خودش آنجا ماند تا مردم را رخصت کند. ۴۶ وقتی عیسی با مردم خداحافظی کرد، برای دعا به بالای تپه ای رفت. ۴۷ چون شب شد، کشتی در وسط بحیره رسید و عیسی در ساحل تنها بود. ۴۸ او دید که شاگردانش در بین بحیره گرفتار طوفان شدید شده اند و به مشکل کشتی را می راندند. عیسی بین ساعت سه یا شش صبح بر روی آب قدم برداشت و به طرف آنها رفت و می خواست از کنار آنها بگذرد. ۴۹ وقتی شاگردان او را دیدند که بر روی آب راه می رود، خیال کردند که یک روح است و چیغ زدند، ۵۰ چون همه او را دیده و ترسیده بودند. پس عیسی همان لحظه با آنها صحبت کرد و فرمود: «خاطر جمع باشید، من هستم، نترسید.» ۵۱ پس از آن که او سوار کشتی شد، طوفان آرام شد و آنها بی اندازه تعجب کردند. ۵۲ دلهای شان سخت شده بود و مفهوم معجزۀ غذا دادن را هم نفهمیده بودند.
۵۳ آنها از بحیره عبور کرده به منطقۀ جنیسارت رسیدند و در آنجا کشتی را بسته کردند. ۵۴ وقتی از کشتی بیرون شدند، مردم فوراً عیسی را شناختند ۵۵ و با عجله به تمام آن مناطق رفتند که می شنیدند عیسی به آنجا می رود و مریضان خود را بر روی بسترهای شان می بُردند. ۵۶ به هر شهر و قریه و مزرعه ای که عیسی می رفت، مردم بیماران خود را به آنجا می بُردند و در سر راه او می گذاشتند. آنها از عیسی خواهش می کردند که به مریضان اجازه دهد گوشۀ پیراهن او را لمس کنند. هر کس که لمس می کرد شِفا می یافت.