Radio programme about v1-4 (28min)
۱ در همین زمان، جزیه گیران و دیگر بدکاران دَور عیسی جمع شده بودند تا به سخنان او گوش دهند. ۲ فریسیان و علمای شریعت غُر غُر کنان گفتند: «این مرد اشخاص رانده شده را با خوشی می پذیرد و با آنها غذا می خورد.» ۳ پس عیسی یک مَثَل آورد و گفت: ۴ «اگر یکی از شما صد گوسفند داشته باشد و یکی از آنها را گم کند، چه می کند؟ آیا نود و نُه تای دیگر را در چراگاه نمی گذارد و به دنبال آن گمشده نمی رود تا آن را پیدا کند؟ ۵ وقتی گوسفند را پیدا کرد، با خوشحالی آن را به سر شانه های خود گذاشته ۶ و به خانه می برد و همۀ دوستان و همسایه گان را جمع می کند و می گوید: «با من خوشی کنید، گوسفند گمشدۀ خود را پیدا کرده ام.» ۷ بدانید، برای یک گناهکار که توبه می کند، خوشی بزرگتری در بهشت برپا خواهد شد نسبت به نود و نُه شخص پرهیزگار که نیازی به توبه ندارند.»
۸ عیسی ادامه داد: «اگر زنی ده سکۀ نقره داشته باشد و یکی را گم کند، آیا چراغی روشن نمی کند و خانه را جارو کرده هر گوشۀ خانه را نمی گردد تا آن را پیدا کند؟ ۹ وقتی سکه را پیدا کرد، همۀ دوستان و همسایه گان خود را جمع می کند و می گوید: «با من خوشی کنید، پولی را که گم کرده بودم پیدا کردم.» ۱۰ به همین گونه بدانید که برای یک گناهکار که توبه می کند، فرشته گان خدا خوشی می کنند.»
۱۱ عیسی باز گفت: «مردی بود که دو پسر داشت. ۱۲ پسر خوردتر به پدرش گفت: «پدر، سهم مرا از دارایی خود به من بده.» پس پدر دارایی خود را بین دو پسرش تقسیم کرد. ۱۳ چند روز پس از آن، پسر خوردتر سهم خود را به پول نقد تبدیل کرد و راهی سرزمین دور شد. در آنجا همۀ دارایی خود را در عیاشی بر باد داد. ۱۴ وقتی تمام آن را خرج کرد، قحطی شدید در آن سرزمین رُخ داد و او محتاج گردید. ۱۵ پس پسر رفت و نوکر یکی از مردمان آن محل شد. آن شخص او را به مزرعۀ خود فرستاد تا خوکهایش را بچراند. ۱۶ پسر آرزو داشت شکم خود را با خوراکی که خوکها می خوردند پُر کند، ولی هیچ کس به او چیزی نمی داد. ۱۷ آخر به خود آمد و گفت: «بسیاری از نوکران پدرم نان کافی، حتی اضافی دارند و من در اینجا نزدیک است از گرسنه گی بمیرم. ۱۸ پس بر می خیزم و پیش پدر خود می روم و به او می گویم: پدر، من نسبت به خدا و نسبت به تو گناه کرده ام. ۱۹ دیگر لایق آن نیستم که پسر تو گفته شوم. با من هم مانند یکی از نوکران خود رفتار کن.» ۲۰ پس برخاست و راهی خانۀ پدر شد. هنوز به خانه نرسیده بود که پدرش او را از دور دید و دلش به حال پسرش سوخت و به طرف او دوید، دست به گردنش انداخت و به گرمی او را بوسید. ۲۱ پسر گفت: «پدر، من مقابل خدا و پیش تو گناه کرده ام. دیگر لایق آن نیستم که پسر تو گفته شوم.» ۲۲ اما پدر به نوکران خود گفت: «زود بروید! بهترین چپن را بیاورید و به او بپوشانید. انگشتری به انگشتش و کفش به پاهایش کنید. ۲۳ گوسالۀ چاق را هم بیاورید و بکُشید تا جشنی برپا کنیم، ۲۴ چون این پسر من مُرده بود، ولی حالا زنده شده است. او گم شده بود، اما حالا پیدا شده است.» به این ترتیب جشن و خوشی شروع شد.
۲۵ در این هنگام پسر کلانش در مزرعه بود، وقتی بازگشت و به خانه نزدیک شد، صدای موسیقی و رقص را شنید. ۲۶ پس یکی از نوکران را صدا کرد و پرسید: «چه خبر است؟» ۲۷ نوکر به او گفت: «برادرت آمده است و پدرت چون او را صحیح و سالم باز یافته است، گوسالۀ چاق را برای او کُشته است.» ۲۸ پسر بزرگ چنان قهر شد که حتی نمی خواست به داخل بیاید. پدرش بیرون آمد و پیش او زاری کرد. ۲۹ اما او در جواب پدر گفت: «تو خوب می دانی که من در این چند سال مانند یک غلام به تو خدمت کرده ام و هیچ وقت از اوامر تو سرپیچی نکرده ام اما تو حتی یک بزغاله هم به من ندادی تا با دوستان خود جشن بگیرم. ۳۰ مگر همین که این پسرت پیدا شد، در حالی که همۀ ثروت تو را با فاحشه ها تلف کرد، با آن هم برای او گوسالۀ چاق را کُشتی.» ۳۱ پدر گفت: «پسرم، تو همیشه با من هستی و هر چه من دارم از توست. ۳۲ اما اکنون باید جشن بگیریم و خوشی کنیم، زیرا این برادر تو که مُرده بود، زنده شده است و گم شده بود، پیدا شده است.»»