Radio programme about v1-20 (30min)
۱ پادشاهی آسمانی مانند مالک آن تاکستانی است که یک روز صبح بیرون رفت تا برای کار در تاکستان خود مزدورانی را استخدام کند. ۲ پس از آن که با آنها دربارۀ مزد روزانه یک دینار موافقت کرد، آنها را به کار در تاکستان فرستاد. ۳ ساعت نُه صبح باز بیرون رفت و کسان دیگری را دید که بیکار در بازار ایستاده بودند. ۴ به آنها گفت: «شما هم بروید و در تاکستان من کار کنید، آنچه حق شماست به شما خواهم داد.» و آنها هم به کار رفتند. ۵ بار دیگر وقت ظهر و همچنان ساعت سه بعد از ظهر بیرون رفت و مانند دفعه های قبل عده یی را به کار گرفت. ۶ او نزدیک غروب بیرون رفت و کسان دیگری را در آنجا بیکار یافت، به آنها گفت: «چرا تمام روز اینجا بیکار ایستاده اید؟» ۷ آنها به او گفتند: «زیرا هیچ کس ما را به کار نگرفته است.» پس به آنها نیز گفت: «بروید و در تاکستان من کار کنید.» ۸ وقتی غروب شد، صاحب تاکستان به ناظر خود گفت: «مزدوران را صدا کن و مزد همه را بده، از کسانی که آخر آمده اند شروع کن و همین طور پیش برو تا به کسانی که اول آمده اند.» ۹ آنهایی که نزدیک غروب شروع به کار کرده بودند پیش آمدند و هر کس یک دینار به دست آورد. ۱۰ اما وقتی نوبت به کسانی رسید که اول آمده بودند، آنها توقع داشتند که نسبت به دیگران مزد بیشتری بگیرند، آنها هم یک دینار به دست آوردند. ۱۱ وقتی آنها مزد خود را گرفتند، به صاحب تاکستان شکایت کرده گفتند: ۱۲ «این کسانی که آخر همه آمدند، فقط یک ساعت کار کرده بودند و تو آنها را با ما که تمام روز در آفتاب سوزان کارهای سنگین را تحمل کرده ایم، یک برابر ساختی.» ۱۳ اما مالک به جواب آنها گفت: «ای دوست، من به تو ظلمی نکرده ام. مگر تو خودت قبول نکردی که با یک دینار در روز کار کنی؟ ۱۴ پس مزد خود را بردار و برو. من می خواهم شخص آخر را به اندازۀ تو مزد بدهم. ۱۵ آیا حق ندارم که با پول خود مطابق خواست خود عمل کنم؟ چرا به سخاوت من حسادت داری؟» ۱۶ به این ترتیب، آخرین، اولین و اولین، آخرین خواهند شد.»
۱۷ وقتی عیسی به طرف اورشلیم می رفت، در راه دوازده شاگرد خود را به گوشه یی بُرد و به آنها گفت: ۱۸ «ما به اورشلیم می رویم و من، پسر انسان، به سران کاهنان و علمای شریعت تسلیم داده خواهم شد و آنها مرا به مرگ محکوم خواهند کرد. ۱۹ پسر انسان به دست بیگانه گان سپرده خواهد شد تا آنها مرا تمسخر نموده، شلاق بزنند و بر صلیب بکُشند و من در روز سوم دوباره زنده خواهم شد.»
۲۰ آنگاه مادر پسران زبدی همراه با دو فرزند خود پیش عیسی آمده به او تعظیم کرد و تقاضا نمود که به او لطفی بنماید. ۲۱ عیسی پرسید: «چه می خواهی؟» او به عیسی گفت: «وعده بده که در پادشاهی تو این دو پسر من، یکی در دست راست و دیگری در دست چپ تو بنشینند.» ۲۲ اما عیسی در جواب به آن دو برادر گفت: «شما نمی دانید که چه می خواهید. آیا می توانید از پیاله یی که من می نوشم، بنوشید؟» آنها جواب دادند: «بلی، می توانیم.» ۲۳ عیسی به آنها گفت: «درست است، شما از پیاله یی که من می نوشم، خواهید نوشید اما انتخاب کسانی که در دست راست و دست چپ من بنشینند با من نیست، زیرا کسانی در دست راست یا چپ من خواهند نشست که پدر من قبلاً برای شان آماده کرده است.» ۲۴ وقتی ده شاگرد دیگر این را شنیدند، از آن دو برادر بسیار رنجیدند. ۲۵ پس عیسی آنها را پیش خود خواسته گفت: «شما می دانید که حکمرانان سایر ملتها بر آنها حکمرانی می کنند و بزرگان شان به آنها تسلط کامل دارند. ۲۶ ولی در بین شما چنین نباشد بلکه هر کسی می خواهد در میان شما بزرگ باشد باید خدمتگار شما گردد. ۲۷ و اگر کسی بخواهد در میان شما بزرگتر باشد، باید مانند غلام، دیگران را خدمت نماید. ۲۸ چون من، پسر انسان، نیامده ام تا خدمت شوم بلکه به دیگران خدمت کنم و جان خود را در راه بسیاری فدا سازم.»
۲۹ وقتی عیسی و شاگردانش شهر اریحا را ترک می کردند، جمعیت بزرگی به دنبال او می رفت. ۳۰ در کنار راه دو مرد کور نشسته بودند. چون شنیدند که عیسی از آنجا می گذرد، فریاد زده گفتند: «ای پسر داوود! بر ما رحم کن.» ۳۱ مردم آن دو مرد را سرزنش کردند و از آنها خواستند که خاموش شوند. اما آن دو نابینا با صدای بلندتر فریاد زده گفتند: «ای پسر داوود! بر ما رحم کن.» ۳۲ عیسی ایستاد و آن دو مرد را صدا کرده پرسید: «چه می خواهید تا برای تان انجام دهم؟» ۳۳ آنها گفتند: «سَروَر ما! می خواهیم که چشمان ما باز شوند.» ۳۴ پس عیسی دلش سوخت، چشمان آنها را لمس کرد و آنها دفعتاً بینا شدند و به دنبال عیسی رفتند.