برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۲۳ (۳۰ دقیقه)
۱ داوود از شهر جت هم فرار کرد و در مغارۀ عدولام پناه بُرد. وقتی برادران و دیگر اعضای خانوادۀ پدرش خبر شدند، همه به دیدن او رفتند. ۲ بعد افراد دیگری هم به آنجا آمدند. کسانی که تحت فشار بودند، آنهایی که از قرضداری شکایت داشتند و مردمی که از زندگی ناراضی بودند، همه به دَور او جمع شدند. تعداد مردمی که به آنجا آمدند، حدود چهار صد نفر بود و داوود رهبر آنها شد.
۳ بعد داوود از آنجا به مِصفۀ موآب رفت و به پادشاه موآب گفت: «خواهش میکنم به پدر و مادرم اجازه بدهی که پیش تو بمانند تا وقتیکه بدانم خدا برای من چه میکند.» ۴ پس او پدر و مادر خود را پیش پادشاه موآب بُرد و در تمام مدتی که داوود در پناهگاه بود، آنها نزد او ماندند. ۵ یک روز جاد نبی به داوود گفت: «از پناهگاهت بیرون شو به کشور یهودا برو.» پس داوود آنجا را ترک کرد و به جنگل حارِث رفت.
۶ به شاوول خبر رسید که داوود با مردان خود به یهودا آمدهاند. شاوول در آن وقت در جِبعه بر تپهای زیر یک درخت بلوط نشسته بود. نیزه در دست داشت و محافظین او به اطرافش ایستاده بودند. ۷-۸ شاوول به آنهایی که به دَور او ایستاده بودند گفت: «شما مردم بنیامین، بشنوید! آیا پسر یسی به شما وعدۀ زمین و باغ انگور و مقام و منصب نظامی را داده است که همۀتان بر ضد من همدست شدهاید؟ وقتی پسر من با پسر یسی پیمان بست، کسی به من اطلاع نداد. دل هیچکس بهحال من نسوخت و هیچکدامتان تا به امروز خبر ندادید که پسرم، نوکر خودم را تشویق به کُشتن من کرد.» ۹ دواغِ ادومی که با خادمان شاوول ایستاده بود، جواب داد: «من پسر یسی را دیدم که به شهر نوب، پیش اخیمِلِک پسر اخیتوب آمد ۱۰ و اخیمِلِک دربارۀ او از خداوند مشوره خواست و بعد به او برای سفر غذا و همچنان شمشیر جُلیات فلسطینی را داد.»
۱۱ شاوول فوراً اخیمِلِک کاهن، پسر اخیتوب را با تمام خانوادۀ پدرش که کاهنان شهر نوب بودند، به حضور خود خواست. ۱۲ شاوول گفت: «بشنو، ای اخیمِلِک پسر اخیتوب!» او جواب داد: «بفرمایید آقا، من در خدمت شما هستم.» ۱۳ شاوول از او پرسید: «چرا تو و پسر یسی بر ضد من همدست شدید و به او غذا و شمشیر دادی و از طرف او با خدا مشوره کردی که حالا بر ضد من برخاسته و منتظر فُرصت مناسب است تا مرا بکُشد؟» ۱۴ اخیمِلِک در جواب پادشاه گفت: «در بین خادمانت چه کسی مانند داوود وفادار و صادق است؟ برعلاوه او داماد پادشاه و همچنان فرماندۀ گارد سلطنتی و شخص محترمی در خاندان سلطنتی است! ۱۵ و این، بار اول نیست که من دربارۀ او با خداوند مشوره کردم! خدا نکند که من و خانوادهام خیال بدی دربارۀ پادشاه داشته باشیم و او نباید ما را متهم سازد. من دربارۀ این موضوع هیچچیزی نمیدانم.» ۱۶ پادشاه گفت: «اخیمِلِک، تو و خاندان پدرت سزاوار مُردن هستید.» ۱۷ آنگاه به محافظینی که به دَور او ایستاده بودند، گفت: «بگیرید این کاهنان خداوند را بکُشید، زیرا با داوود همدست هستند. اینها خبر داشتند که داوود از من فرار میکند، ولی با آنهم به من اطلاع ندادند!» اما محافظین نخواستند که دست خود را بر کاهنان خداوند بالا کنند. ۱۸ پس پادشاه به دواغِ ادومی گفت: «تو برو آنها را بکُش.» دواغ قبول کرد و کاهنان خداوند را کُشت. تعداد آنها هشتاد و پنج نفر بود و همه لباس کاهنی بر تن داشتند. ۱۹ بعد به نوب که شهر کاهنان بود، رفت و خانوادههای کاهنان را از مرد و زن گرفته تا اطفال و کودکان شیرخوار همه را کُشت. حتی گاوها، خرها و گوسفندهای شان را هم زنده نگذاشت.
۲۰ اما یکی از پسران اخیمِلِک پسر اخیتوب که ابیاتار نام داشت، از آنجا گریخت و پیش داوود رفت. ۲۱ ابیاتار به داوود گفت که شاوول تمام کاهنان خداوند را کُشت. ۲۲ داوود به ابیاتار گفت: «در همان روزی که دواغِ ادومی را در شهر نوب دیدم، دانستم که او به شاوول خبر خواهد داد. پس من مسؤول مرگ خاندان پدرت هستم. ۲۳ تو در همین جا پیش من بمان و نترس. هرکسی که قصد کُشتن تو را داشته باشد، قصد کُشتن مرا هم دارد. بنابراین بودن تو همراه من برایت خطری ندارد.»