برنامه رادیویی بیشتر در مورد آیه ۱-۳۹ (۳۰ دقیقه)
۱ ابشالوم، پسر داوود، یک خواهر زیبا به نام تامار داشت. بعد از یک مدتی، پسر دیگر داوود که امنون نام داشت عاشق تامار شد. ۲ عشق امنون به خواهرش تامار آنقدر او را رنج میداد که بالاخره بیمار شد. چون تامار باکره بود، امکان نداشت که امنون با او رابطهای داشته باشد. ۳ امنون یک دوست بسیار زیرکی به نام یوناداب داشت که پسر شمعی و برادرزادۀ داوود بود. ۴ یک روز یوناداب به امنون گفت: «ای پسر پادشاه، چرا روز به روز لاغر میشوی و چرا به من نمیگویی که چه تکلیف داری؟» امنون گفت: «من عاشق تامار، خواهر برادرم ابشالوم شدهام.» ۵ یوناداب به او گفت: «برو در بسترت دراز بکش و بهانه کن که مریض هستی. وقتیکه پدرت به دیدنت آمد، از او خواهش کن که به خواهرت تامار اجازه دهد که برایت غذا تهیه کند و با دست خودش به تو غذا بدهد.» ۶ پس امنون به بستر رفت و بهانه کرد که مریض است. وقتیکه پادشاه به دیدنش آمد، امنون از او خواهش کرده گفت: «بگذار خواهرم تامار بیاید و یک چیزی برایم پخته کند که بخورم، زیرا خوش دارم که پیش روی من آشپزی کند و من از دستش بخورم.»
۷ آنگاه داوود به تامار پیام فرستاد و گفت: «به خانۀ برادرت امنون برو و برای او نان بپز.» ۸ پس تامار به خانۀ امنون رفت و امنون در آنجا روی بستر خود دراز کشیده بود. تامار کمی آرد گرفت و خمیر کرد و نان پخت. ۹ بعد آن را در یک پطنوس برای او بُرد. اما امنون از خوردن غذا خودداری کرد و گفت: «همه را از نزد من بیرون کنید.» بنابران، همه بیرون رفتند. ۱۰ آنگاه امنون به تامار گفت: «حالا نان را به اتاق خوابم بیار و با دست خود به دهانم کن.» پس تامار نانی را که تهیه کرده بود برای امنون به اتاق خوابش بُرد. ۱۱ اما وقتی تامار نان را نزد او بُرد، امنون از دست او گرفت و گفت: «ای خواهرم، بیا با من همبستر شو.» ۱۲ تامار گفت: «نه برادرم، مرا بیآبرو نساز! زیرا چنین کار شرمآور نباید در اسرائیل صورت بگیرد. تو نباید همچو رسوایی ایجاد کنی. ۱۳ من با این رسوایی کجا میتوانم بروم؟ و تو هم یکی از احمقترین مردان اسرائیل به شمار خواهی رفت. پس خواهش میکنم برو با پادشاه حرف بزن و او اجازه میدهد که با من عروسی کنی.» ۱۴ اما امنون حرف او را نشنید و چون او از تامار قویتر بود، به او تجاوز کرد و تامار را بیعزت ساخت.
۱۵ بعد امنون دفعتاً از تامار متنفر شد. نفرت او شدیدتر از عشقی بود که قبلاً به او داشت. پس به تامار گفت که فوراً از خانهاش خارج شود. ۱۶ تامار گفت: «نه برادر، این کار غلط است، زیرا اگر مرا از خانه بیرون کنی این کار تو بدتر از شرارتی خواهد بود که نسبت به من مرتکب شدی.» اما امنون به حرف او گوش نداد ۱۷ و خدمتگار خود را صدا کرد و گفت بیا این زن را از پیش من بیرون ببر و دروازه را پشت سرش قفل کن. ۱۸ پس خدمتگار امنون او را از خانه بیرون کرد و دروازه را پشت سرش بست. تامار پیراهن دراز و آستیندار به تن داشت، زیرا مطابق با رسم و رواج آن زمان، دختران باکرۀ پادشاه آن نوع لباس میپوشیدند. ۱۹ تامار خاکستر را بر سر خود ریخت، لباس خود را پاره کرد و در حالیکه دستهای خود را بر سر گذاشته بود، فریادکنان از آنجا رفت. ۲۰ ابشالوم از تامار پرسید: «آیا برادرت این کار را با تو کرده است؟ آرام باش. غصه نخور. او برادر توست.» تامار در خانۀ ابشالوم در غم و پریشانی به سر میبُرد.
۲۱ وقتی خبر به گوش پادشاه رسید، بسیار قهر شد. ولی پسر خود، امنون را سرزنش نکرد، زیرا او را بسیار دوست داشت و برعلاوه پسر اولش هم بود. ۲۲ اما ابشالوم حرف خوب یا بد به امنون نزد. مگر بهخاطر اینکه امنون آن رسوایی را به سر خواهرش آورده بود، در دل خود نفرت شدیدی از او داشت.
۲۳ دو سال از آن ماجرا گذشت. پشمچینان ابشالوم در منطقۀ بعلحاصور، نزدیک شهر اِفرایِم، پشم گوسفندهای او را میچیدند و ابشالوم تمام برادران خود را در آن مراسم دعوت کرد. ۲۴ ابشالوم پیش پادشاه رفت و به او گفت: «به زودی مراسم پشمچینی برگزار میشود و میخواهم که پادشاه و مأمورینش در این مراسم شرکت کنند.» ۲۵ اما پادشاه گفت: «نه، فرزندم، اگر همۀ ما بیاییم، برایت بسیار زحمت میشود.» ابشالوم بسیار اصرار کرد اما پادشاه نپذیرفت، از او تشکری کرد و برکتش داد. ۲۶ ابشالوم گفت: «بسیار خوب، اگر شما نمیتوانید بیایید، به برادرم امنون اجازه دهید که بیاید.» پادشاه پرسید: «چرا امنون را میخواهی که بیاید؟» ۲۷ اما چون ابشالوم بسیار اصرار کرد، پادشاه اجازه داد که امنون و همه پسران دیگرش با او بروند. ۲۸ بعد ابشالوم به خادمان خود امر کرد: «صبر کنید تا امنون خوب نشئه شود. به مجردی که اشاره کردم فوراً امنون را بکُشید و نترسید، زیرا به امر من آن کار را میکنید. پس دلیر و شجاع باشید.» ۲۹ بنابراین خادمان ابشالوم امر آقای خود را بجا آورده امنون را کُشتند. پسران دیگر پادشاه بر قاطرهای خود سوار شدند و از ترس جان فرار کردند.
۳۰ وقتی آنها هنوز در راه بودند به داوود خبر رسید که ابشالوم همه پسران او را کُشته و یکیشان را هم زنده نمانده است. ۳۱ آنگاه پادشاه برخاست و لباس خود را پاره کرد و به زمین افتاد. همه مأمورینش هم با جامههای دریده به دَور او ایستاده بودند. ۳۲ اما برادرزادۀ داوود، یوناداب پسر شِمعی، گفت: «خاطرتان جمع باشد، همۀ آنها کُشته نشدهاند. تنها امنون مُرده است. ابشالوم از همان روزی که امنون به خواهرش تامار تجاوز کرده بود، نقشۀ کُشتن او را در سر داشت و بر اساس امر او، امنون کُشته شد. ۳۳ خبری را که شنیدهاید حقیقت ندارد. طوری که قبلاً گفتم به غیر از امنون همه پسران پادشاه زنده هستند.»
۳۴ ابشالوم از آنجا فرار کرده بود. کسانی که از شهر محافظت میکردند، جمعیت بزرگی را دیدند که از جادۀ پهلوی کوه به طرف شهر میآیند. ۳۵ یوناداب به پادشاه گفت: «آیا برایت نگفتم که پسرانت زنده هستند؟ ببین، آنها میآیند.» ۳۶ همینکه حرفش تمام شد پسران پادشاه رسیدند و همه با آواز بلند گریه کردند. همچنان پادشاه و خادمانش هم به تلخی گریستند.
۳۷ ابشالوم گریخت و پیش تَلمَی پسر عمیهود، پادشاه جِشور رفت و داوود هر روز برای پسر خود گریه و ماتم میکرد. ۳۸ ابشالوم مدت سه سال در جِشور ماند. ۳۹ آنگاه داوود مشتاق دیدن ابشالوم شد، زیرا از مرگ امنون تسلی یافته بود.