برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۳۷ (۳۰ دقیقه)
۱ بعد از آن، ابشالوم برای خود یک گادی و چند اسپ مهیا نمود و پنجاه مرد را نیز استخدام کرد که پیشاپیش او میدویدند. ۲ ابشالوم هر روز، صبح وقت از خواب بیدار میشد و در کنار دروازۀ شهر میایستاد. هر وقت کسی را میدید که میخواست برای فیصلۀ دعوای خود نزد پادشاه برود، ابشالوم او را صدا میکرد و میپرسید: «از کدام شهر هستی؟» و وقتی آن شخص میگفت که از فلان قبیلۀ اسرائیل است، ۳ ابشالوم به او میگفت: «دعوای تو صحیح و بهجاست اما کسی نیست که به تو کمک کند تا پادشاه عرض تو را بشنود.» ۴ او همچنان میگفت: «ای کاش من قاضی بودم و آن وقت هرکسی دعوایی میداشت پیش من میآمد و من از روی عدل و انصاف به دعوای او رسیدهگی میکردم.» ۵ هرگاه شخصی به او نزدیک میشد تا در مقابل او تعظیم کند، ابشالوم دست خود را دراز کرده، او را بلند میکرد و میبوسید. ۶ به این ترتیب، ابشالوم با همۀ مردم اسرائیل که برای رسیدهگی به شکایت خود نزد پادشاه میآمدند، چنین رفتار میکرد و دل همۀ مردم را بهدست آورد.
۷-۸ بعد از چهار سال ابشالوم به پادشاه گفت: «خواهش میکنم که به من اجازه بدهی تا به شهر حِبرون بروم و نذری را که به نام خداوند به گردن گرفتهام، ادا کنم. زیرا وقتی در شهر جِشور سوریه بودم نذر گرفتم که اگر خداوند مرا دوباره به شهر اورشلیم ببرد، به شهر حِبرون میروم و خداوند را پرستش میکنم.» ۹ پادشاه گفت: «برو، خدا نگهدارت.» پس ابشالوم برخاست و به حِبرون رفت. ۱۰ اما در عین زمان قاصدانی را مخفیانه به تمام قبایل اسرائیل با این پیام فرستاد: «هنگامی که آواز شیپور را شنیدید، بگویید: ابشالوم پادشاه حِبرون است.» ۱۱ و آن دوصد نفری را که از اورشلیم دعوت کرده بود، با خود بُرد. آنها با دل پاک با او رفتند و از اهداف او خبر نداشتند. ۱۲ هنگام مراسم قربانی، ابشالوم اخیتوفل جیلونی را که مشاور داوود بود از شهر جیلوه پیش خود خواست. به این ترتیب، دسیسه دامنهدار شد و تعداد طرفداران ابشالوم نیز زیاد میگردید.
۱۳ کسی برای داوود پادشاه به اورشلیم خبر آورده، گفت: «حالا مردم اسرائیل از ابشالوم طرفداری میکنند.» ۱۴ آنگاه داوود به تمام مردانی که با او در اورشلیم بودند، گفت: «عجله کنید که هرچه زودتر فرار کنیم، ورنه فُرصت از دست میرود و راه فرار از دست ابشالوم برای ما نخواهد بود. فوراً باید از اینجا برویم، مبادا او ناگهان به اینجا برسد، بلایی به سر ما بیاورد و همه را با شمشیر بکُشد.» ۱۵ آنها به پادشاه گفتند: «ما برای اجرای هر امر و خدمتی حاضر و آمادهایم.» ۱۶ پس پادشاه و خانوادهاش به راه افتادند اما داوود ده نفر از زنان خود را که کنیزان او بودند، برای نگهداری خانه همانجا گذاشت. ۱۷ پادشاه و همه افرادش شهر را پای پیاده ترک گفته، نزد آخرین خانه توقف کردند. ۱۸ تمام کسانی که با او بودند همراه با ششصد نفر از مردم جت که از کریتی و فلیتی به دنبال او آمده بودند، از پیش او گذشتند.
۱۹ بعد پادشاه متوجه شد که اِتای جتی هم در آنجاست. از او پرسید: «تو چرا همراه ما آمدی؟ با همراهانت به اورشلیم پیش ابشالوم پادشاه برو. زیرا که تو یک بیگانه هستی و از وطن خود نیز تبعید شدهای. ۲۰ همین دیروز بود که آمدی، آیا امروز تو را با خود آواره سازم؟ خدا میداند که سرنوشت، مرا به کجا خواهد بُرد. پس برگرد و همراهانت را هم با خود ببر. رحمت و شفقت خداوند تو را همراهی کند.» ۲۱ اما اِتای به پادشاه گفت: «به نام خداوند و به سر شما قسم است که به هر جایی که بروید، از شما جدا نمیشوم، چه در مرگ و چه در زندگی.» ۲۲ پادشاه گفت: «بسیار خوب، همراه ما بیا.» آنگاه اِتای با همه همراهان و کودکانشان از پیش پادشاه گذشتند. ۲۳ همه در حالیکه با آواز بلند گریه میکردند، همراه با پادشاه از درۀ قِدرون عبور کردند و به طرف بیابان به راه افتادند.
۲۴ آنگاه ابیاتار، صادوق و همه لاویان صندوق پیمان خداوند را در کنار جاده قرار دادند تا تمام مردم از شهر خارج شدند. ۲۵ بعد پادشاه به صادوق گفت: «صندوق پیمان خداوند را به شهر بازگردان و اگر خداوند به من لطف کند، البته مرا دوباره به اینجا میآورد تا یکبار دیگر هم صندوق پیمان و هم جایگاه سکونت او را ببینم. ۲۶ ولی اگر خداوند بگوید: «من از تو خوشنود نیستم.» آنگاه خود را تسلیم خواست خداوند خواهم کرد.» ۲۷ پادشاه همچنان به صادوق کاهن گفت: «تو مرد هوشیاری هستی. پس به سلامتی به شهر برگرد و پسرت اخیمعص و یوناتان پسر ابیاتار را هم با خود ببر. ۲۸ من در گذرگاه دریای اُردن که در سمت بیابان است، منتظر پیام تو میباشم که مرا از چگونهگی وضعیت اورشلیم آگاه سازی.» ۲۹ پس صادوق و ابیاتار صندوق پیمان خداوند را دوباره به اورشلیم بُردند و خودشان هم در آنجا ماندند.
۳۰ داوود در حالیکه گریه میکرد، پای برهنه و سر پوشیده به کوهزیتون بالا شد. همه همراهان او هم سرهای خود را پوشانده بودند و به دنبال او میرفتند و گریه میکردند. ۳۱ وقتی کسی به داوود خبر داد که اخیتوفل، مشاور او با ابشالوم همدست شده است، داوود گفت: «ای خداوند، دعا میکنم که اخیتوفل یک مشورۀ احمقانه به ابشالوم بدهد.»
۳۲ وقتی داوود به بالای کوه که محل عبادت و پرستش خدا بود رسید، حوشای ارکی با جامۀ دریده و خاک بر سر ریخته، به ملاقات او آمد. ۳۳ داوود به او گفت: «اگر همراه من بیایی، برایم بار گردن خواهی بود ۳۴ ولی اگر به اورشلیم برگردی و به ابشالوم بگویی: «ای پادشاه، همانطوری که مشاور پدرت بودم میخواهم همین وظیفه را برای تو نیز انجام دهم.» در آنصورت به من کمک میکنی که ابشالوم مشورۀ اخیتوفل را باطل دانسته و آن را قبول نکند. ۳۵-۳۶ صادوق و ابیاتار کاهن و پسرانشان، اخیمعص و یوناتان هم آنجا هستند. هر چیزیکه از خاندان پادشاه شنیدی بهدست آنها برایم احوال بده.» ۳۷ پس حوشای، دوست داوود، روانۀ شهر شد و در همان وقتیکه ابشالوم وارد اورشلیم شد، او هم به آنجا رسید.