برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۴۳ (۳۰ دقیقه)
۱ به یوآب خبر دادند که داوود پادشاه برای ابشالوم ماتم گرفته است و گریه میکند. ۲ وقتی مردم شنیدند که پادشاه بهخاطر پسر خود بسیار غمگین است، پیروزی آن روز به غم و اندوه تبدیل شد. ۳ عساکر همه به خاموشی وارد شهر شدند، مانند لشکری که در جنگ شکست خورده و شرمنده برگشته باشد. ۴ پادشاه روی خود را پوشاند و با آواز بلند گریه کرد و گفت: «آهای پسرم، ای پسرم ابشالوم! وای پسرم، ابشالوم!» ۵ آنگاه یوآب به خانۀ پادشاه رفت و به او گفت: «امروز تو همه را شرمنده ساختی. همین مردم بودند که زندگی تو، پسران، دختران، زنان و کنیزانت را نجات دادند. ۶ تو دشمنان خود را دوست داری و از کسانی که به تو محبت دارند نفرت میکنی. حالا به ما ثابت شد که سرداران و افرادت برای تو هیچ ارزشی ندارند. امروز فهمیدیم که اگر ابشالوم زنده میبود و ما همه کُشته میشدیم، تو خوشحال میشدی. ۷ پس حال برخیز، بیرون برو و با مردم به مهربانی صحبت کن. اگر این کار را نکنی به خدا قسم که تا شب یک نفر هم برایت باقی نخواهد ماند و این برایت چنان مصیبتی خواهد بود که در عمرت ندیده باشی.» ۸ پس پادشاه برخاست و به طرف دروازۀ شهر رفت و در آنجا نشست. در سراسر شهر این آوازه پخش شد که پادشاه در آنجا نشسته است و همه به حضور او جمع شدند.
در این زمان تمام اسرائیلیها به خانههای خود فرار کرده بودند. ۹ بحث و دعوایی در بین تمام قبایل شروع شد. آنها میگفتند: «پادشاه، ما را از دست دشمنان ما و فلسطینیها نجات داد و حالا از دست ابشالوم فراری است و در آوارهگی به سر میبرد. ۱۰ حال ابشالوم که ما او را به حیث پادشاه خود برگزیدیم، در جنگ کُشته شده است، پس چرا داوود را دوباره نیاوریم تا پادشاه ما شود؟»
۱۱ خبر آنچه که مردم اسرائیل گفتند، به گوش داوود پادشاه رسید. پس داوود، صادوق و ابیاتار کاهن را فرستاد تا به موسفیدان یهودا بگویند: «چرا در دوباره آوردن پادشاه، شما از همه آخر باشید؟ ۱۲ شما که خویشاوندان و رگ و خون من هستید، چرا در دوباره آوردن پادشاه تأخیر میکنید؟» ۱۳ همچنان به آنها گفت که به عماسا بگویند: «تو هم خواهرزادۀ من هستی. خدا مرا بکُشد اگر تو را بهجای یوآب قوماندان لشکر خود مقرر نکنم.» ۱۴ پس داوود همه مردم یهودا را قانع ساخت و آنها هم با یکدلی موافقت کردند و به پادشاه پیام فرستادند و گفتند: «تو و همه کسانی که با تو هستند نزد ما برگردید.» ۱۵ پس پادشاه رهسپار اورشلیم شد و وقتیکه به دریای اُردن رسید، همۀ مردم یهودا به استقبال او به شهر جِلجال آمدند تا پادشاه را در عبور از دریای اُردن همراهی کنند.
۱۶ شِمعی، پسر جیرا از قبیلۀ بنیامین هم با عجله از شهر بحوریم آمد و همراه مردم یهودا به استقبال داوود پادشاه رفت. ۱۷ یکهزار نفر از قبیلۀ بنیامین همراه شِمعی بودند. همچنان صیبا، خدمتگار خاندان شاوول با پانزده پسر و بیست نفر خدمتگارش آمد. آنها همه پیش از داوود به اُردن رسیدند. ۱۸ آنها از دریای اُردن گذشتند تا همۀ خاندان پادشاه را به سمت دیگر دریا عبور دهند و هرچه خواست پادشاه است، آن را انجام دهند.
وقتی پادشاه از دریا عبور کرد، شِمعی پسر جیرا به پیش پای پادشاه افتاد ۱۹ و گفت: «امیدوارم که سَروَرم پادشاه، گناهی را که کردهام، یعنی اشتباه بزرگی را که در روز رفتنشان از اورشلیم از من سر زد فراموش کرده و مرا بخشیده باشند. ۲۰ زیرا خودم خوب میدانم که چه گناهی کردهام و از همین خاطر پیشتر از همۀ خاندان یوسف به استقبال پادشاه آمدم.» ۲۱ ابیشای پسر زِرویه گفت: «آیا شِمعی که پادشاه برگزیدۀ خداوند را دشنام داد، نباید کُشته شود؟» ۲۲ داوود گفت: «نمیدانم که با شما پسران زِرویه چه کنم؟ امروز، روز کُشتن نیست بلکه روزی است که ما باید جشن بگیریم، زیرا من دوباره پادشاه اسرائیل شدم.» ۲۳ بعد پادشاه به شِمعی گفت: «قسم میخورم که تو کُشته نخواهی شد.»
۲۴-۲۵ بعد مِفیبوشِت، نواسۀ شاوول از اورشلیم به دیدن پادشاه آمد. از روزی که پادشاه اورشلیم را ترک کرد، مِفیبوشِت دیگر نه پاها و لباسهای خود را شُسته بود و نه ریش خود را کوتاه کرده بود. پادشاه به او گفت: «چرا با من نرفتی؟»
۲۶ مِفیبوشِت جواب داد: «ای سَروَرم، پادشاه! خدمتگار من مرا فریب داد. من به او گفتم که خر مرا آماده کن، چون میخواهم بر آن سوار شده همراه پادشاه بروم. شما میدانید که من از دو پا لنگ هستم. ۲۷ او در مورد من تهمت زده و دروغ گفته است که من نخواستهام همراه پادشاه بیایم. من میدانم که پادشاه همچون فرشتۀ خداوند است پس هرچه در نظر تان پسندیده است، انجام دهید. ۲۸ تمام خاندان ما باور نمیکردند که شما ما را زنده بگذارید، اما برعکس، شما مرا از بین همه کسانی که با شما به سر یک دسترخوان نان میخوردند، زیادتر افتخار بخشیدید. بنابراین من دیگر حق ندارم از سَروَرم تقاضای بیشتری داشته باشم.» ۲۹ پادشاه گفت: «لازم نیست که بیش از این سخن بگویی، دیگر حرف نزن. تصمیم من این است که تو و صیبا زمین شاوول را بین خود تقسیم کنید.» ۳۰ مِفیبوشِت گفت: «همۀ زمین از صیبا باشد. همینکه پادشاه به سلامتی برگشته است، برای من کافی است.»
۳۱-۳۲ در همین وقت برزِلای نیز از روجلیم آمد تا پادشاه را در عبور از دریای اُردن همراهی کند. او یک شخص پیر بود که هشتاد سال عمر داشت. برزِلای هنگام اقامت پادشاه در شهر محنایم نیازمندیهای او را برآورده میساخت، زیرا یک شخص بسیار ثروتمند بود. ۳۳ پادشاه به او گفت: «بیا همراه من به اورشلیم برو. در آنجا زندگی کن و من همه وسایل زندگیات را فراهم میکنم.» ۳۴ اما برزِلای به پادشاه گفت: «سالهای زیادی از عمر من باقی نمانده است که به اورشلیم بروم. ۳۵ من یک شخص پیر و هشتاد ساله هستم و نمیتوانم از چیزی لذت ببرم. در زندگی شوق و ذوقی برایم نمانده است. خوردن و نوشیدن مزهام نمیدهد. صدای مردان و زنان آوازخوان را شنیده نمیتوانم. پس چرا با رفتن خود مشکل دیگری بر مشکلات پادشاه بیفزایم؟ ۳۶ برای من همین افتخار کافی است که با پادشاه از دریا عبور کنم! ۳۷ بعد اجازه میخواهم که به وطن خود برگردم و در همان جایی که پدر و مادرم دفن شدهاند، بمیرم. اما پسرم کِمهام اینجا در خدمت پادشاه است. اجازه بدهید که با شما برود و هر خوبی که در حق او بکنید، در حقیقت در حق من کردهاید.» ۳۸ پادشاه گفت: «بسیار خوب، کِمهام با من برود و هرچه که تو بخواهی برایش انجام خواهم داد.» ۳۹ پس همه از دریای اُردن عبور کردند. وقتیکه پادشاه به آنطرف دریا رسید، برزِلای را بوسید و برکتش داد و برزِلای به خانۀ خود برگشت.
۴۰ سپس پادشاه به شهر جِلجال رفت و کِمهام را هم با خود بُرد. تمام مردم یهودا و نیمی از بنیاسرائیل در آنجا حاضر بودند و همراه او رفتند. ۴۱ بعد همۀ مردان اسرائیل جمع شده به حضور او آمدند و شکایت کرده گفتند: «چرا تنها مردان یهودا پادشاه و خانوادهاش را در عبور از دریا همراهی کردند؟» ۴۲ مردان یهودا در جواب گفتند: «ما حق داشتیم این کار را بکنیم، چون پادشاه از قبیلۀ ماست. چرا شما از این موضوع ناراحت هستید؟ ما از او چیزی نگرفتهایم و نه او به ما کدام تحفهای داده است.» ۴۳ مردان اسرائیل گفتند: «در اسرائیل ده قبیلۀ دیگر هستند، بنابراین، ما در مورد پادشاه ده چند حق داریم. پس چرا سایر قبایل را در آوردن پادشاه دعوت نکردید؟ بهخاطر داشته باشید که ما اولین کسانی بودیم که او را دوباره آوردیم تا پادشاه ما باشد.» اما مردان یهودا در سخنان خود خشنتر از مردان اسرائیل بودند.