برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۲۹ (۳۰ دقیقه)
۱ پولُس خطاب به آنها گفت: «ای برادران و ای پدران، به دفاعی که هم اکنون به عرض شما می رسانم توجه کنید!» ۲ وقتی آنها دیدند پولُس به زبان عبری با آنها حرف می زند، آرامتر شدند و به او گوش دادند. پولُس چنین ادامه داد: ۳ «من خودم یک مرد یهودی هستم که در ترسوسِ قیلیقیه تولد شده ام، ولی در اورشلیم بزرگ شده و در خدمت غمالائیل پرورش یافتم. شریعت اجداد خود را به دقت آموختم و مانند شما که امروز نسبت به خدا غیرتمند هستید، من هم همین طور بودم. ۴ من تا سرحد مرگ، پیروان راه عیسای مسیح را آزار می رسانیدم و آنها را چه مرد و چه زن گرفتار کرده به زندان می انداختم. ۵ کاهن اعظم و تمام اعضای شورای یهود در این مورد شاهد من هستند، زیرا آنها نامه هایی به برادران یهودی در دمشق نوشتند و مرا به آنها معرفی کردند. پس من به طرف دمشق حرکت کردم تا این مردم را دست بسته برای جزا به اورشلیم بیاورم.
۶ اما در راه سفر در حوالی دمشق رسیده بودیم و نزدیک ظهر بود که ناگهان نور خیره کننده یی از آسمان به دَور من درخشید. ۷ من به زمین افتادم و صدایی شنیدم که می گفت: «شاوول، شاوول، چرا بر من جفا می کنی؟» ۸ پرسیدم: «خداوندا، تو کیستی؟» جواب داد: «من عیسای ناصری هستم که از تو جفا می بینم.» ۹ کسانی که با من بودند نور را می دیدند اما صدای کسی را که با من حرف می زد، نمی شنیدند. ۱۰ من گفتم: «خداوندا، چه کنم؟» عیسای مسیح به من گفت: «برخیز و به سوی دمشق برو. در آنجا همه چیزهایی را که باید تو انجام دهی به تو گفته خواهد شد.» ۱۱ من از روشنی آن نور نابینا شده بودم، همراهانم دست مرا گرفتند و مرا به دمشق بُردند.
۱۲ در دمشق شخصی به نام حَنانیا که مرد با ایمان بود و شریعت را بجا می آورد و در بین یهودیان نیکنام بود، زندگی می کرد. ۱۳ او پیش من آمد و در کنار من ایستاده گفت: «برادر شاوول! بینا شو.» در همان لحظه من توانستم او را ببینم. ۱۴ او گفت: «خدای پدران ما تو را برگزیده است تا ارادۀ او را بفهمی، خدمتگار عادل او را ببینی و صدای او را از زبان خودش بشنوی، ۱۵ زیرا تو پیش همۀ مردم شاهد او خواهی بود تا از آنچه که دیده و شنیده ای شهادت بدهی. ۱۶ حالا چرا معطل هستی؟ برخیز، تعمید بگیر و به عیسای مسیح روی آورده از گناهانت پاک شو.»
۱۷ وقتی من دوباره به اورشلیم آمدم، یک روز در خانۀ خدا دعا می کردم که به رؤیا فرو رفتم. ۱۸ در آن حالت عیسی را دیدم که به من گفت: «زود برخیز و اورشلیم را ترک کن، زیرا اهالی این شهر شهادت تو را دربارۀ من قبول نخواهند کرد.» ۱۹ من به عیسای مسیح گفتم: «اینها می دانند که من همان شخصی هستم که پیروان تو را به زندان می انداختم و در کنیسه ها آنها را می زدم. ۲۰ وقتی شاهد تو استیفان را کُشتند، من در آنجا ایستاده بودم و با آن کار موافقت کردم و چپنهای قاتلان او را نگهداری کردم.» ۲۱ اما عیسای مسیح به من فرمود: «برو، من تو را به جاهای دور نزد ملتهای دیگر خواهم فرستاد.»»
۲۲ تا اینجا مردم به سخنان او گوش می دادند، اما وقتی این جمله را به زبان آورد بار دیگر فریاد کردند: «او را بکُشید، چنین کسی نباید زنده بماند.» ۲۳ وقتی که مردم فریاد می کشیدند، چپنهای خود را در هوا تکان می دادند و خاک را به هوا باد می کردند، ۲۴ فرمانده امر کرد تا پولُس را به درون حوزۀ عسکری ببرند و شلاق بزنند تا معلوم شود که چرا مردم بر ضد او این قدر فریاد می زنند. ۲۵ وقتی او را برای شلاق زدن بستند، پولُس از افسری که آنجا ایستاده بود پرسید: «آیا شما اجازه دارید یک تبعۀ رومی را بدون محاکمه بزنید؟» ۲۶ وقتی افسر این را شنید، پیش فرمانده رفت و گفت: «تو می دانی چه می کنی؟ این مرد تبعۀ روم است.» ۲۷ فرمانده پیش پولُس رفت و از او پرسید: «بگو ببینم، آیا تو رومی هستی؟» پولُس گفت: «بلی.» ۲۸ فرمانده گفت: «برای به دست آوردن این تابعیت من قیمت گزاف پرداخته ام.» پولُس گفت: «اما من با آن تابعیت به دنیا آمدم.» ۲۹ پس آنهایی که می خواستند از پولُس تحقیق کنند، با عجله از پیش او دور شدند و فرمانده هم وقتی فهمید او رومی است، بسیار ترسید زیرا او امر کرده بود که پولُس را بسته کنند.
۳۰ چون فرمانده می خواست علت مخالفت یهودیان با پولُس را بداند، فردای آن روز امر کرد که سران کاهنان و شورای یهود جمع شوند و بندهای پولُس را باز کرده او را به آنجا آورد تا در برابر آنها حاضر شود.