کپی رایت ۲۰۲۴ - ۲۰۱۵ افغانی بائبل. تمامی حقوق محفوظ است
۱ پولُس با دقت به اعضای شورا دید و گفت: «ای برادران! من تا به امروز در حضور خدا با وجدان پاک زندگی کرده ام.» ۲ در این هنگام حَنانیا که کاهن اعظم بود، به کسانی که در کنار پولُس ایستاده بودند امر کرد که به دهانش بزنند. ۳ پولُس به او گفت: «ای دیوار سفید شده، خدا تو را خواهد زد! تو آنجا نشسته ای که مطابق شریعت در مورد من قضاوت نمایی اما حالا بر خلاف شریعت امر می کنی که مرا بزنند.» ۴ کسانی که نزدیک پولُس ایستاد بودند، گفتند: «به کاهن اعظم خدا توهین می کنی؟» ۵ پولُس گفت: «ای برادران! من نمی دانستم که او کاهن اعظم است. می دانم که تورات می فرماید: «رهبر قومت را لعنت نکن.»»
۶ چون پولُس فهمید که بعضی از آنها صدوقی و برخی فریسی هستند، پس با صدای بلند گفت: «ای برادران! من فریسی و فریسی زاده ام و مرا به خاطر امید به رستاخیز مُرده گان در اینجا محاکمه می کنند.» ۷ همین که این را گفت، میان فریسیان و صدوقیان اختلاف افتاد و مردم به دو دسته تقسیم شدند. ۸ صدوقیان منکر قیامت و وجود فرشته گان یا ارواح هستند، ولی فریسیان به وجود همۀ اینها عقیده دارند. ۹ سر و صدای زیادی در مجلس بلند شد و چند نفر علمای شریعت از گروه فریسی برخاسته گفتند: «ما در این مرد هیچ تقصیری نمی بینیم! شاید روح یا فرشته یی با او سخن گفته باشد.» ۱۰ زمانی که اختلاف شدیدتر شد، فرمانده ترسید که مبادا پولُس را تکه تکه کنند، پس به عسکران فرمان داد تا در مجلس داخل شوند و پولُس را از میان آنها بیرون کشیده به حوزۀ عسکری ببرند.
۱۱ در شب همان روز، عیسای مسیح به پولُس ظاهر شد و فرمود: «پولُس، دل قوی داشته باش! همان طور که در اورشلیم دربارۀ من شهادت دادی، در روم نیز باید شهادت دهی!»
۱۲ وقتی روز شد، عده یی از یهودیان دسیسه کردند و سوگند خوردند که تا پولُس را نکُشند، لب به هیچ خوردنی و نوشیدنی نزنند. ۱۳ در این دسیسه بیش از چهل نفر شرکت داشت. ۱۴ آنها پیش سران کاهنان و بزرگان رفتند و گفتند: «ما سوگند خورده ایم که تا پولُس را نکُشیم، لب به غذا نزنیم. ۱۵ پس شما و اعضای شورا به بهانۀ این که می خواهید در سوابق پولُس تحقیق بیشتر کنید، از فرمانده بخواهید که او را فردا نزد شما بیاورد. ما آماده هستیم پیش از این که او به اینجا برسد، او را بکُشیم.»
۱۶ اما خواهرزادۀ پولُس وقتی دربارۀ این دسیسه شنید به حوزه رفت و پولُس را خبر داد. ۱۷ پولُس یکی از افسران را صدا کرد و گفت: «این جوان را پیش فرمانده ببر زیرا می خواهد چیزی به او بگوید.» ۱۸ افسر او را پیش فرمانده بُرد و به او گفت: «پولُس زندانی مرا صدا کرد و از من خواست تا این جوان را نزد شما بیاورم. او می خواهد موضوعی را به شما بگوید.» ۱۹ فرمانده دست او را گرفت و به گوشه یی بُرد و خصوصی از او پرسید: «چه می خواهی بگویی؟» ۲۰ او گفت: «بعضی از رهبران یهود با هم یک دست شده اند و می خواهند از شما تقاضا نمایند تا به بهانۀ این که گویا آنها می خواهند در مورد پولُس تحقیق بیشتر کنند، شما او را فردا به شورا ببرید. ۲۱ به حرفهای آنها باور نکنید، زیرا بیش از چهل نفر از آنها سوگند خورده اند و برای او در کمین نشسته اند که تا او را نکُشند، چیزی نخورند و ننوشند. آنها اکنون حاضر و آماده اند و فقط در انتظار موافقت شما می باشند.» ۲۲ پس فرمانده آن جوان را رخصت کرد و به او گوشزد کرد که چیزهایی را که به او گفته است به هیچ کس دیگر نگوید.
۲۳ سپس فرمانده دو افسر را صدا کرد و به آنها گفت: «دو صد عسکر پیاده، هفتاد سواره نظام و دو صد نیزه دار آماده کنید تا امشب ساعت نُه به قیصریه بروند. ۲۴ و چند اسپ هم برای بُردن پولُس حاضر بسازید تا او را صحیح و سالم به فِلیکسِ والی تحویل دهند.» ۲۵ او نامه یی هم به این مضمون نوشت:
۲۶ «کلودیوس لیسیاس به جناب والی فِلیکس سلام می رساند. ۲۷ این مرد را یهودیان گرفته اند و قصد داشتند او را بکُشند اما وقتی فهمیدم که او یک تبعۀ روم است، من با عسکران خود به آنجا رفته او را از چنگ آنها بیرون آوردم. ۲۸ از آنجا که می خواستم بفهمم که چرا از او شکایت می کنند، او را به شورای آنها بُردم. ۲۹ اما متوجه شدم که شکایت شان راجع به اختلاف عقیده در شریعت خود شان است و او کاری نکرده است که اعدام گردد و یا زندانی شود. ۳۰ چون فهمیدم که آنها قصد کُشتن او را دارند، پس بدون معطلی او را نزد شما فرستادم و به مدعیان او نیز گفته ام که دعوای خود را در حضور شما به عرض برسانند.»
۳۱ عسکران وقتی اوامر را به دست آوردند، پولُس را تحویل گرفتند و همان شب او را به انتیپاتریس رسانیدند. ۳۲ فردای آن روز عسکران پیاده نظام به حوزه برگشتند و گذاشتند که عسکران سواره نظام پولُس را تا آخر همراهی کنند. ۳۳ آنها وقتی به قیصریه رسیدند، نامه را به والی تقدیم نمودند و پولُس را به او تحویل دادند. ۳۴ والی وقتی نامه را خواند از پولُس پرسید که از کدام ولایت است. وقتی فهمید که اهل قیلیقیه است، ۳۵ به او گفت: «وقتی که مدعیان تو اینجا رسیدند، قضیۀ تو را بررسی می کنم.» و بعد فرمان داد او را در قصر هیرودیس تحت نظر نگهدارند.