۰:۰۰ / ۰:۰۰
فصل بعدی

اعمال رسولان

فصل بیست و هشتم

در جزیرۀ مالتا

۱ وقتی صحیح و سالم به خشکه رسیدیم، فهمیدیم که نام آن جزیره مالتا است. ۲ مردم آن جزیره به ما مهربانی بسیار کردند. چون هوا سرد بود و باران می بارید، آنها آتش بزرگی روشن کردند و از ما پذیرایی کردند. ۳ پولُس یک بغل هیزم جمع کرده بود و پس آن را روی آتش گذاشت. وقتی چوبها گرم شدند یک مار خطرناک که در میان چوبها بود، بیرون جست و به دست پولُس چسپید. ۴ همین که مردم مار را به دست او آویزان دیدند به یکدیگر گفتند: «شک نیست که این شخص قاتل باشد، زیرا با وجود این که از بحر نجات پیدا کرد، الهۀ عدالت اجازه نمی دهد او زنده بماند.» ۵ اما پولُس مار را به آتش انداخت و به او ضرری نرسید. ۶ مردم منتظر بودند که بدن پولُس پندیده و یا ناگهان بر زمین خورده و بمیرد. چون مدتی منتظر ماندند، دیدند که هیچ اثر زخمی در او دیده نشد، پس نظر خود را تغییر داده و گفتند که او یکی از خدایان است.

۷ در نزدیکی آن محل زمینهایی بود که به پوبلیوس، حاکم آن جزیره تعلق داشت. این شخص ما را به خانه بُرد و مدت سه روز با کمال مهربانی از ما پذیرایی کرد. ۸ در همان وقت پدر پوبلیوس به تب و اسهال خونی دچار شده بود. پولُس به اتاق او رفت و پس از دعا بر او دست گذاشت و او را شِفا داد. ۹ پس از این کار، دیگر مریضان آن جزیره هم آمدند و شِفا یافتند. ۱۰ آنها تحفه های فراوان به ما دادند و وقتی می خواستیم آنجا را ترک کنیم، همه چیزهایی را که برای سفر احتیاج داشتیم برای ما به کشتی آوردند.

پولُس به شهر روم می رسد

۱۱ پس از سه ماه، با یک کشتی که زمستان را در جزیره مانده بود، به طرف بحر رفتیم. آن کشتی از اسکندریه بود و علامت خدای دوگانه گی شان را داشت. ۱۲ ما به شهر سراکیوس رسیدیم و سه روز در آنجا ماندیم. ۱۳ بار دیگر از آنجا با کشتی حرکت کردیم و به شهر ریغیون رفتیم. فردای آن روز بادی از جنوب وزید و دو روز طول کشید که به بندر پوتیولی رسیدیم. ۱۴ ما در آنجا ایمانداران را پیدا کردیم و به دعوت آنها مدت یک هفته با آنها ماندیم و از آنجا به روم رفتیم. ۱۵ ایمانداران روم وقتی شنیدند که ما در راه هستیم تا بازار آپیاس و قریه یی به نام سه مسافر خانه به استقبال ما آمدند. وقتی پولُس آنها را دید، خدا را شکر کرد و بسیار تشویق شد. ۱۶ وقتی به روم رسیدیم، پولُس اجازه یافت که خودش با یک نگهبان رومی در خانۀ شخصی اش زندگی کند.

پولُس در شهر روم بشارت می دهد

۱۷ بعد از سه روز پولُس رهبران یهودیان آنجا را دعوت کرد. وقتی آنها با هم جمع شدند، به ایشان گفت: «ای برادران، من هرگز عملی بر ضد قوم و یا آیین پدران خود انجام نداده ام، اما در اورشلیم دستگیر گردیدم و مرا به دست رومیان تسلیم کردند. ۱۸ رومیان از من تحقیق نمودند و می خواستند مرا آزاد سازند، زیرا پی بُردند که من هیچ کاری نکرده ام تا مستحق مرگ باشم. ۱۹ اما وقتی که یهودیان مخالفت کردند، من مجبور شدم که از امپراطور درخواست دادخواهی کنم، البته من هیچ شکایتی هم بر ضد قوم خود ندارم. ۲۰ به این سبب از شما دعوت کردم تا شما را ببینم و با شما صحبت کنم، زیرا من به خاطر همان امیدی که اسرائیل دارد، گرفتار این زنجیر هستم.» ۲۱ به او گفتند: «هیچ نامه یی دربارۀ تو از یهودیه به ما نرسیده است و از برادران ما هم کسی به اینجا نیامده است که خبر و یا حرف بدی دربارۀ تو آورده باشد. ۲۲ ولی ما می خواهیم نظر تو را از زبان خودت بشنویم. آنچه ما می دانیم این است که در همه جا مردم بر ضد این گروه و مذهب سخن می زنند.»

۲۳ پس آنها روزی را تعیین کردند و عده یی زیادی برای دیدن او به خانه اش آمدند. پولُس از صبح تا شام دربارۀ پادشاهی خدا شهادت داد و برای آنها مفصل سخنرانی می کرد و کوشید تا با اتکا به تورات موسی و نوشته های پیامبران، آنها را در مورد عیسی قانع سازد. ۲۴ بعضی از آنها سخنان او را قبول کردند، ولی دیگران در بی ایمانی خود باقی ماندند. ۲۵ آنها بدون آن که بین خود به توافق برسند از همدیگر جدا شدند. اما پیش از آن که بروند، پولُس برای شان گفت: «روح مقدس به وسیلۀ اشعیای نبی به پدران شما چه خوب گفته است:

۲۶ «پیش این قوم برو و به آنها بگو:

بسیار خواهید شنید، ولی درک نخواهید کرد،

پیوسته خواهید نگریست، ولی نخواهید دید،

۲۷ زیرا دلهای این قوم سخت،

و گوشهای شان سنگین،

و چشمان شان بسته شده است.

در غیر آن اگر با چشم خود ببینند،

و با گوش خود بشنوند،

و با قلب خود بفهمند و برگردند،

من آنها را شِفا می بخشم.»

۲۸ پس شما بدانید که پیام نجات بخش خدا برای غیر یهودیان فرستاده می شود و آنها پیام خدا را خواهند پذیرفت.» [ ۲۹ وقتی پولُس این سخنان را گفت، یهودیان رفتند و با یکدیگر بسیار بحث کردند.]

۳۰ پولُس دو سال تمام در خانۀ کرایی خود زندگی کرد و دروازه خانه اش به روی همه باز بود. ۳۱ او دربارۀ پادشاهی خدا موعظه می کرد و در مورد خداوند ما عیسای مسیح آزادانه و با جرأت درس می داد.

فصل بعدی