چاپرښته ۲۰۲۵ - ۲۰۱۵ افغانی بائبل
۱ شاوول همچنان از تهدید و قتل پیروان عیسایمسیح دست نمیکشید. او پیش کاهناعظم رفته، ۲ از او نامههایی برای کنیسههای دمشق خواست که اگر در آن کنیسهها مردان یا زنانی را از اهل این طریقه پیدا کند، آنها را دستگیر کرده به اورشلیم بیاورد. ۳ او در حال سفر بود که نزدیک به دمشق، ناگهان نوری از آسمان در اطراف او درخشید. ۴ او به زمین افتاد و صدایی را شنید که به او میگفت: «ای شاوول، ای شاوول، چرا بر من جفا میکنی؟» ۵ شاوول پرسید: «خداوندا، تو کیستی؟» از آن نور صدا برآمد: «من عیسی هستم، همان کسی که تو بر او جفا میکنی، ۶ پس برخیز و به شهر برو، در آنجا به تو گفته خواهد شد که چه باید بکنی.» ۷ در این هنگام همسفران شاوول خاموش ایستادند، زیرا اگرچه صدا را میشنیدند، ولی کسی را نمیدیدند. ۸ وقتی شاوول از زمین برخاست و چشمانش را باز کرد، هیچچیزی را نمیدید. دستش را گرفتند و او را تا دمشق هدایت کردند. ۹ در آنجا، سه روز نابینا مانده، چیزی نخورد و ننوشید.
۱۰ در دمشق، یکی از ایمانداران به نام حَنانیا زندگی میکرد. عیسایمسیح در رؤیا به او گفت: «ای حَنانیا!» حَنانیا جواب داد: «بلی، سَروَرم!» ۱۱ عیسایمسیح به حَنانیا گفت: «برخیز و به کوچهیی برو که راست نام دارد، در خانۀ یهودا، سراغ شخصی به نام شاوول ترسوسی را بگیر، چون او همین حالا دعا میکند. ۱۲ او نیز رؤیایی دیده است که مردی به نام حَنانیا میآید و بر او دست میگذارد و بینایی او را بازمیگرداند.» ۱۳ حَنانیا در جواب گفت: «سَروَرم! از بسیاری دربارۀ این مرد شنیدهام که او چه آزارهای به پیروان تو در اورشلیم رسانیده است. ۱۴ او همین حالا از طرف سرانکاهنان صلاحیت یافته است تا به اینجا بیاید و همه کسانی را که به تو روی میآوردند، دستگیر کند.» ۱۵ اما عیسایمسیح به او گفت: «برو، زیرا این کسی است که من انتخاب کردهام تا مرا خدمت کند و نام مرا به ملتها، پادشاهان و قوماسرائیل بشناساند. ۱۶ زیرا که خودم به او نشان خواهم داد که چقدر باید بهخاطر نام من رنج بکشد.»
۱۷ پس حَنانیا به راه خود ادامه داده داخل آن خانه شد. او دست خود را بر شاوول گذاشت و گفت: «برادر شاوول! خداوند ما یعنی همان عیسی که در راه دمشق بر تو نمایان شد، مرا فرستاده است تا بیناییات را بازیابی و از روحمقدس پُر شوی.» ۱۸ در همان لحظه چیزی مانند پوستک از چشمان شاوول افتاد و بینایی خود را باز یافت. سپس او برخاست و تعمید گرفت. ۱۹ شاوول بعد از آن غذا خورد و قوت گرفت.
شاوول چند روز با ایمانداران در دمشق ماند. ۲۰ بعد از آن فوراً به کنیسههای آنجا رفت و به طور آشکار شروع به موعظه کرد که عیسی پسرخداست. ۲۱ همه کسانی که سخنان او را میشنیدند، حیران میماندند و با خود میگفتند: «مگر این همان شخصی نیست که در اورشلیم هر پیرو عیسی را از بین میبُرد؟ آیا حالا اینجا نیامده است که آنها را دستگیر کند و به سرانکاهنان بسپارد؟» ۲۲ اما موعظه شاوول روز به روز قدرت بیشتر مییافت و با دلایل قانعکننده ثابت میکرد که عیسی، همان مسیح وعده داده شده است و یهودیان دمشق نمیتوانستند آن را رد کنند.
۲۳ اما پس از چند روز، یهودیان با هم مشوره کردند تا او را به قتل برسانند. ۲۴ در حالیکه آنها شب و روز بر دروازههای شهر مراقبت میکردند تا او را بکُشند، شاوول از هدفشان باخبر شد ۲۵ و ایمانداران آنجا، شاوول را یک شب در داخل سبدی گذاشتند و از دیوار شهر به پایین فرستادند.
۲۶ وقتی شاوول به اورشلیم رسید، خواست با ایمانداران یکجا شود اما همۀ آنها از او میترسیدند و باور نمیکردند که شاوول یکی از پیروان عیسی شده باشد. ۲۷ اما برنابا او را گرفته نزد رسولان آورد و برای آنها توضیح داد که چگونه شاوول در راه دمشق عیسایمسیح را دیده و با او سخن گفته است و این که چگونه شاوول با جرأت زیاد به نام عیسی در دمشق موعظه کرده است. ۲۸ شاوول در اورشلیم همراه با ایمانداران رفتوآمد میکرد و به نام عیسایمسیح خبرخوش را بدون ترس برای همه موعظه میکرد. ۲۹ او با یهودیان یونانی زبان بحث و گفتگو میکرد اما آنها میخواستند شاوول را بکُشند. ۳۰ همینکه ایمانداران از این موضوع آگاه شدند، شاوول را به قیصریه بُردند و از آنجا او را به ترسوس فرستادند.
۳۱ به این ترتیب کلیسای مسیح در سراسر یهودیه و جلیل و سامره آرامش یافت. در حالیکه آنها در خداترسی و تقویت روحمقدس زندگی میکردند، کلیسا نیرومند شده و از لحاظ تعداد رشد میکرد.
۳۲ زمانی که پِطرُس به همه منطقهها میگشت، یکبار هم به دیدن ایماندارانی که در قریهای لُده زندگی میکردند، رفت. ۳۳ در آنجا، پِطرُس شخصی را که اینیاس نام داشت، دید. اینیاس مدت هشت سال در حالت فلج در بستر افتاده بود. ۳۴ پِطرُس به او گفت: «اینیاس! عیسایمسیح تو را شِفا میبخشد، برخیز و بسترت را جمع کن.» پس اینیاس، در همان لحظه از بستر خود برخاست ۳۵ و همۀ باشندهگان لُده و دشت شارون چون او را دیدند، به عیسایمسیح ایمان آوردند.
۳۶ در همین حال در یافا یک زن به نام طبیتا که ایماندار بود زندگی میکرد. نام این زن به زبان یونانی دورکاس بود که معنای آن آهو میباشد. او یک زن بسیار نیکوکار بود و نیازمندان را کمک میکرد. ۳۷ طبیتا در همان روزها مریض شد و مُرد پس زنان او را شُستند و در بالاخانهیی گذاشتند. ۳۸ چون لُده و یافا بسیار به هم نزدیک بودند و ایمانداران شنیدند که پِطرُس در لُده است، پس دو نفر را نزد او فرستادند تا از پِطرُس بخواهند که هرچه زودتر خود را به آنها برساند. ۳۹ پِطرُس برخاست و همراه آنها حرکت کرد، همینکه به آنجا رسیدند، او را به بالاخانه بُردند. بیوهزنان دَور پِطرُس جمع شدند و گریهکنان پیراهنها و لباسهایی را که طبیتا برایشان دوخته بود، به او نشان دادند. ۴۰ پس از آن که پِطرُس همۀ آنها را از اتاق بیرون کرد، زانو زد و دعا کرد، او رو به جسد کرده گفت: «ای طبیتا، برخیز!» طبیتا چشمان خود را باز کرد. وقتی پِطرُس را دید، راست نشست. ۴۱ پِطرُس دست او را گرفت و کمکاش کرد تا برخیزد. پس از آن همۀ ایمانداران به شمول بیوهزنان را صدا کرد و طبیتا را زنده به آنها سپرد. ۴۲ این آوازه در سراسر یافا پخش گردید و تعداد زیاد مردم به عیسایمسیح ایمان آوردند. ۴۳ پِطرُس روزهای زیادی در یافا ماند و نزد شمعونِ چرمگر زندگی میکرد.