چاپرښته ۲۰۲۴ - ۲۰۱۵ افغانی بائبل
۱ دو روز به عید فِصَح و عید نان فطیر مانده بود. سران کاهنان و علمای شریعت تلاش می کردند که با نیرنگ عیسی را دستگیر کنند و بکُشند. ۲ اما آنها گفتند: «این کار را نباید در ایام عید انجام دهیم، مبادا مردم شورش کنند.»
۳ وقتی عیسی در بیت عنیا در خانۀ شمعون جذامی بر سر دسترخوان نشسته بود، زنی با یک ظرف مرمرین که پُر از عطر گران قیمت سنبل خالص بود، وارد شد و عطردان را شکست و عطر را بر سر عیسی ریخت. ۴ در آنجا عده یی بودند که با عصبانیت به یکدیگر گفتند: «چرا چنین عطری تلف شد؟ ۵ می شد آن را به بیش از سه صد سکۀ نقره فروخت و پولش را به فقرا داد.» آنها آن زن را سرزنش کردند. ۶ اما عیسی گفت: «او را بگذارید، چرا او را آزار می دهید؟ او کار خوبی برای من کرده است. ۷ زیرا فقرا همیشه در بین شما خواهند بود و هر وقت بخواهید می توانید به آنها کمک کنید، اما مرا همیشه نزد خود نخواهید داشت. ۸ این زن هر چه توانست برایم انجام داد. او با ریختن آن عطر بر من، پیش از پیش بدن مرا برای دفن آماده کرد. ۹ من به یقین برای شما می گویم که در هر جای دنیا که این خبر خوش موعظه شود، از این زن و کاری که انجام داده است، یاد خواهد شد.»
۱۰ پس یهودای اسخریوطی که یکی از آن دوازده شاگرد بود، پیش سران کاهنان رفت تا عیسی را به آنها تسلیم نماید. ۱۱ آنها وقتی این را شنیدند، خوشحال شدند و به او وعدۀ پول دادند. یهودا به دنبال فُرصت مناسب بود تا عیسی را تسلیم کند.
۱۲ در اولین روز عید نان فطیر، یعنی در وقتی که قربانی عید را ذبح می کردند، شاگردان از عیسی پرسیدند: «در کجا می خواهی نان فِصَح را برایت آماده کنیم؟» ۱۳ عیسی دو نفر از شاگردان خود را فرستاد و به آنها گفت: «به شهر بروید و در آنجا مردی را با کوزه ای آب خواهید دید. به دنبال او بروید، ۱۴ به هر جا که او وارد شد، شما هم بروید و به صاحب خانه بگویید: «استاد می گوید آن اطاقی که من با شاگردانم غذای فِصَح را در آنجا خواهم خورد، کجاست؟» ۱۵ او بالاخانه ای را که بزرگ و فرش شده است به شما نشان خواهد داد. در آنجا همه چیز را برای ما تهیه کنید.» ۱۶ شاگردان به شهر رفتند و همه چیز را آن طور که او گفته بود، یافتند و نان فِصَح را آماده کردند.
۱۷ در وقت شب عیسی با آن دوازده شاگرد به آنجا آمد. ۱۸ وقتی که آنها کنار دسترخوان نشسته، نان می خوردند، عیسی به آنها گفت: «من به یقین به شما می گویم که یکی از شما مرا تسلیم خواهد کرد.» ۱۹ آنها غمگین شدند و هر یک شان از او پرسیدند: «آیا آن شخص من هستم؟» ۲۰ عیسی به آنها جواب داد: «او یکی از شما دوازده نفر است که با من در یک کاسه دست خود را فرو می برد. ۲۱ همان گونه که در نوشته های پیامبران آمده است، من، پسر انسان، خواهم مُرد. اما وای بر آن کس که به پسر انسان خیانت کند. برای آن شخص بهتر می بود که هرگز به دنیا نمی آمد.»
۲۲ وقتی که نان می خوردند، عیسی نان را گرفته و پس از شکرگزاری آن را پاره کرد و به شاگردان داد و به آنها گفت: «بگیرید، این است بدن من.» ۲۳ بعد پیاله را گرفت و پس از شکرگزاری به آنها داد و همه از آن نوشیدند. ۲۴ عیسی گفت: «این است خون من که در عهد و پیمان برای بسیاری ریخته می شود. ۲۵ راستی برای شما می گویم که دیگر از این شربت انگور نخواهم نوشید تا آن روزی که در پادشاهی خدا آن را دوباره بنوشم.» ۲۶ پس از آن سرودی خواندند و به طرف کوهِ زیتون رفتند.
۲۷ عیسی به آنها گفت: «همۀ شما مرا ترک خواهید کرد، چون در نوشته های پیامبران آمده است: «چوپان را می زنم و گوسفندها پراگنده خواهند شد.» ۲۸ اما پس از آن که دوباره زنده شوم، پیش از شما به جلیل خواهم رفت.» ۲۹ اما پِطرُس به او گفت: «اگر همه از تو روی بگردانند، من به هیچ وجه تو را ترک نخواهم کرد.» ۳۰ عیسی به او گفت: «راستی به تو می گویم که امروز، همین امشب پیش از این که خروس دو مرتبه بانگ بزند، تو سه مرتبه خواهی گفت که مرا نمی شناسی.» ۳۱ اما پِطرُس با تأکید گفت: «حتی اگر لازم باشد که با تو بمیرم، تو را انکار نخواهم کرد.» دیگران هم همین را گفتند.
۳۲ وقتی به محلی به نام جِتسیمانی رسیدند، عیسی به شاگردانش گفت: «شما در اینجا بنشینید تا من دعا کنم.» ۳۳ او پِطرُس، یعقوب و یوحنا را با خود بُرد. عیسی که بسیار پریشان و دلتنگ شده بود، ۳۴ به آنها گفت: «روح من بسیار غمگین است، حتی نزدیک به مرگ هستم، شما اینجا بمانید و بیدار باشید.» ۳۵ عیسی کمی از آنجا دور شد و بر روی زمین افتاده دعا کرد که اگر ممکن باشد آن ساعت از او بگذرد. ۳۶ پس گفت: «اَبا، ای پدر! همه چیز برای تو ممکن است. این پیاله را از من دور ساز، اما نه به خواست من بلکه به ارادۀ تو.» ۳۷ بعد نزد شاگردان آمد و دید که آنها خوابیده اند، پس به پِطرُس گفت: «ای شمعون، خواب هستی؟ آیا نمی توانستی یک ساعت بیدار بمانی؟ ۳۸ بیدار باشید و دعا کنید تا دچار وسوسه نشوید، زیرا روح می خواهد اما جسم ناتوان است.» ۳۹ عیسی بار دیگر رفت و همان دعا را کرد. ۴۰ عیسی آمد و باز هم شاگردان خواب بودند، زیرا نمی توانستند که چشمان خود را باز نگهدارند. هیچ نمی فهمیدند چه جواب به او بدهند. ۴۱ عیسی بار سوم آمد و به ایشان گفت: «هنوز هم در خوابید و استراحت می کنید؟ بس است! ساعتی که رسیدنی بود رسید. اکنون من، پسر انسان، به دست گناهکاران تسلیم داده می شوم. ۴۲ برخیزید برویم، آن کسی که مرا تسلیم می کند، حالا می رسد.»
۴۳ عیسی هنوز سخن می گفت که یهودا یکی از آن دوازده شاگرد همراه با گروه زیادی از کسانی که شمشیر و چوب به دست داشتند و از جانب سران کاهنان، علمای شریعت و بزرگان قوم فرستاده شده بودند، به آنجا رسیدند. ۴۴ کسی که عیسی را تسلیم می کرد به آن جمعیت نشانی داده بود که: «هر کسی را که بوسیدم همان شخص عیسی است، او را بگیرید و با مراقبت کامل ببرید.» ۴۵ پس همین که یهودا به آنجا رسید، زود پیش عیسی رفت و گفت: «ای استاد!» و او را بوسید. ۴۶ آنها عیسی را گرفتند و محکم بستند. ۴۷ اما یکی از کسانی در آنجا ایستاده بود، شمشیر خود را کشید و به غلام کاهن اعظم حمله کرد و گوش او را برید. ۴۸ عیسی به آنها گفت: «مگر من کدام یاغی هستم که با شمشیر و چوب برای گرفتاری من آمده اید؟ ۴۹ من هر روز در خانۀ خدا در حضور شما تعلیم می دادم و شما مرا گرفتار نکردید. اما لازم است تا نوشته های پیامبران تکمیل گردد.» ۵۰ در این وقت همۀ شاگردان او را ترک کردند و از آنجا گریختند. ۵۱ جوانی که با یک پارچۀ کتان بدن خود را پوشانیده بود، به دنبال او رفت. آنها او را هم گرفتند، ۵۲ اما او آنچه را بر تن داشت، رها نمود و برهنه فرار کرد.
۵۳ عیسی را پیش کاهن اعظم بُردند و در آنجا سران کاهنان، بزرگان قوم و علمای شریعت همه جمع شده بودند. ۵۴ پِطرُس از دور به دنبال او آمد و داخل حویلی کاهن اعظم شد و بین خدمتگاران پهلوی آتش نشست تا خود را گرم کند. ۵۵ سران کاهنان و تمام شورای یهود می خواستند که شاهدانی بر ضد عیسی بیابند تا حکم اعدامش را صادر کنند اما نیافتند. ۵۶ بسیاری بر ضد او شهادت دروغ دادند اما شهادتهای شان یکسان نبود. ۵۷ عده یی بلند شدند و به دروغ شهادت داده گفتند: ۵۸ «ما از او شنیده ایم که می گفت: من این خانۀ خدا را که به دست انسان ساخته شده است، ویران می کنم و در سه روز عبادتگاه دیگری می سازم که به دست انسان ساخته نشده باشد» ۵۹ ولی شهادتهای آنها باز هم یکی نبود. ۶۰ کاهن اعظم برخاست و در برابر همه از عیسی پرسید: «آیا به تهمتهای که این شاهدان به تو می زنند، جواب نمی دهی؟» ۶۱ اما عیسی خاموش بود و هیچ جوابی نمی داد. باز کاهن اعظم از او پرسید: «آیا تو مسیح، پسر خدای متبارک هستی؟» ۶۲ عیسی گفت: «من هستم. شما پسر انسان را خواهید دید که بر دست راست خدای قادر مطلق نشسته و سوار بر ابرهای آسمان می آید.» ۶۳ کاهن اعظم لباس خود را پاره کرد و گفت: «چه احتیاجی به شاهدان دیگر داریم؟ ۶۴ شما این کفر را شنیدید. رأی شما چیست؟» همۀ آنها او را به اعدام محکوم کردند. ۶۵ عده یی بر او تُف انداختند و چشمانش را بسته و با مشت او را می زدند و می گفتند: «بگو، چه کسی تو را زد؟» خدمتگاران هم او را لت و کوب کردند.
۶۶ پِطرُس هنوز در روی حویلی در پایین ساختمان بود که یکی از کنیزان کاهن اعظم آمد ۶۷ و او را دید که خود را گرم می کند، به طرف او رفته و گفت: «تو هم همراه عیسای ناصری بودی!» ۶۸ اما پِطرُس انکار کرده گفت: «من اصلاً نمی دانم که تو چه می گویی.» او به زیر دالان که به طرف بیرون می رفت، حرکت کرد و در همان موقع خروس بانگ زد. ۶۹ آن کنیز باز هم او را دید و به دیگران گفت: «این هم یکی از آنهاست.» ۷۰ پِطرُس باز هم انکار کرد. کمی بعد، حاضران به پِطرُس گفتند: «تو بدون شک یکی از آنها هستی، زیرا از مردم جلیل می باشی.» ۷۱ اما او سوگند یاد کرد و گفت: «من این شخص را که شما دربارۀ اش صحبت می کنید، نمی شناسم.» ۷۲ درست در همان وقت خروس برای دومین بار بانگ زد. پِطرُس به یاد آورد که عیسی به او گفته بود: «پیش از این که خروس دو مرتبه بانگ بزند، تو سه بار خواهی گفت که مرا نمی شناسی» و پِطرُس زار زار گریست.