Radio programme includes v1-27 (30min)
۱ مردی بود مقتدر و ثروتمند از قبیلۀ بنیامین، به نام قِیس. او پسر اَبیئیل، پسر صِرور، پسر بِکورَت و پسر افیَح بود. ۲ قِیس پسر جوان و خوشچهرهای به نام شاوول داشت که در بین تمام اسرائیل مانند او جوان خوش اندامی پیدا نمیشد. او نسبت به دیگران قد بلندتر بود.
۳ روزی خرهای قِیس گم شدند. بعد قِیس به پسر خود، شاوول گفت: «برخیز و یکی از خادمان را با خود گرفته برای یافتن خرها برو.» ۴ آنها از کوهستانهای اِفرایِم گذشته تا سرزمین شَلیشه رفتند اما خرها را نیافتند. از آنجا به شَعَلیم سفر کردند، ولی اثری از خرها نبود. بعد سراسر سرزمین بنیامین را جستجو نمودند، بازهم خرها را نیافتند.
۵ وقتی به سرزمین صوف رسیدند، شاوول به خدمتگار همراه خود گفت: «بیا که برگردیم. ممکن است حالا پدرم خرها را فراموش کرده و بهخاطر ما پریشان باشد.» ۶ اما خادمش در جواب او گفت: «ببین! در این شهر یک مرد خدا زندگی میکند و همه مردم به او احترام دارند. او هرچه بگوید، حقیقت پیدا میکند. بیا که پیش او برویم، شاید بتواند ما را در سفر راهنمایی کند.» ۷ شاوول جواب داد: «ولی ما چیزی نداریم که برایش ببریم. نانی که در توبره داشتیم تمام شده است و تحفۀ دیگری هم موجود نیست که برای آن مرد خدا بدهیم. پس چه ببریم؟» ۸ خدمتگار گفت: «من یک سکهای نقره دارم و آن را به مرد خدا میدهیم تا راه را برای ما نشان بدهد.» ۹ در آن زمان وقتی کسی حاجتی از خدا میداشت، میگفت: «بیا که پیش یک رائی برویم.» چون به کسانی که امروز نبی میگویند، در آن دوران آنها را رائی میگفتند. ۱۰ شاوول قبول کرد و گفت: «بسیار خوب، بیا که برویم.» پس آنها به شهر پیش آن مرد خدا رفتند.
۱۱ آن دو در راهِ تپهای که به طرف شهر میرفت با چند دختر جوان برخوردند که برای کشیدن آب میرفتند. از آن دختران پرسیدند: «آیا نبی اینجا حضور دارد؟» ۱۲ دختران جواب دادند: «بلی، او یک کمی از شما پیشتر رفته است. حال عجله کنید. او همین حالا به شهر رسید، زیرا امروز مردم در بالای تپه برای عبادت رفته و مصروف اجرای مراسم قربانی هستند. ۱۳ پس عجله کنید، چون ممکن است وقتی شما به شهر داخل شوید او برای صرف غذا به بالای تپه برود. تا او به آنجا نرسد، مردم به غذا دست نمیزنند، زیرا او اول دعای قربانی را میخواند و بعد از آن مهمانها غذا میخورند. حالا بروید، به زودی او را میبینید.» ۱۴ پس آنها به شهر رفتند و دیدند که سموئیل در راه خود بهسوی تپه، به طرف آنها میآید.
۱۵ یک روز پیش از آمدن شاوول، خداوند به سموئیل فرموده بود: ۱۶ «فردا در همین ساعت مردی را از سرزمین بنیامین پیش تو میفرستم و تو او را مسح کرده به عنوان فرمانروای قوم برگزیدۀ من، اسرائیل انتخاب میکنی تا قوم برگزیدۀ مرا از دست فلسطینیها نجات بدهد. من بر آنها رحم کردهام، زیرا نالۀشان به گوش من رسیده است.»
۱۷ وقتی سموئیل شاوول را دید، خداوند به سموئیل فرمود: «این شخص همان کسی است که من دربارهاش به تو گفتم! او کسی است که باید بر قوم برگزیدۀ من حکومت کند.» ۱۸ سپس شاوول در پیش دروازۀ شهر با سموئیل برخورد و گفت: «لطفاً خانۀ نبی را به ما نشان بده.» ۱۹ سموئیل جواب داد: «من خودم همان نبی هستم، حالا پیشتر از من به بالای تپه برو، زیرا امروز با من غذا میخوری. فردا صبح هرچه که میخواهی بدانی، برایت میگویم و بعد شما را رخصت میکنم. ۲۰ اما دربارۀ خرها که سه روز پیش گم شده بودند، غم نخور، چرا که آنها یافت شدهاند. ولی امید تمام مردم اسرائیل بر کیست؟ آیا نه بر تو و خانوادۀ پدرت؟» ۲۱ شاوول جواب داد: «من از قبیلۀ بنیامین، یعنی از کوچکترین قبیلۀ اسرائیل هستم و خانوادۀ من هم از کوچکترین خانوادههای قبیلۀ بنیامین میباشد. پس چرا اینگونه با من سخن میگویی؟»
۲۲ آنگاه سموئیل، شاوول و خادمش را در مهمانخانۀ بزرگی که آنجا در حدود سی نفر مهمان حضور داشتند، بُرده در یک جای بالا در مجلس نشاند. ۲۳ بعد سموئیل به آشپز گفت: «آن تکۀ گوشت را که به تو دادم و گفتم که آن را پیش خود نگهدار، بیاور.» ۲۴ آشپز آن تکۀ گوشت را آورد و پیش شاوول گذاشت. سموئیل گفت: «این را مخصوصاً برای تو نگهداشته بودم تا در وقت معینش آن را بخوری. حالا بفرما، نوش جان کن!» پس شاوول در آن روز با سموئیل غذا خورد. ۲۵ وقتی آنها بعد از عبادت از تپه پایین آمدند و به شهر رفتند، سموئیل با شاوول بر بام خانۀ خود صحبت کرد. ۲۶ روز دیگر، در وقت طلوع آفتاب سموئیل، شاوول را که در پشت بام بود صدا کرد و گفت: «برخیز، وقت آن است که باید بروی.» پس شاوول برخاست با سموئیل بیرون رفت. ۲۷ وقتی آنها نزدیک به خارج شدن از شهر بودند، سموئیل به شاوول گفت: «به خادمت بگو که پیشتر از ما برود و تو کمی صبر کن، زیرا میخواهم پیامی را که از جانب خدا دارم، برایت برسانم.»