برنامه رادیویی درباره آیه ۱-۵۳ (۳۱ دقیقه)
۱ آنگاه کاهناعظم از استیفان پرسید: «آیا اینها راست میگویند؟» ۲ استیفان جواب داد: «ای برادران و ای پدران! خوب گوش کنید، خدای پُر جلال به جد ما ابراهیم در وقتیکه هنوز در بینالنهرین سکونت داشت، یعنی پیش از مهاجرتش به حَران ظاهر شد ۳ و به او فرمود: «وطن و خویشاوندانت را ترک کن و به سرزمینی که به تو نشان میدهم برو.» ۴ پس او از سرزمین کلدانیان بیرون آمد و مدتی در حَران ماند. بعد از آن که پدرش مُرد، خدا ابراهیم را به سرزمینی که شما امروز در آن زندگی میکنید، آورد. ۵ خدا به ابراهیم از آن سرزمین به اندازۀ جای یک پا هم میراث نداد اما به او وعده داد که بعد از او فرزندانش را مالک آن زمین گرداند، در حالیکه ابراهیم هیچ فرزند نداشت. ۶ خدا به او فرمود: «اولادۀ تو در سرزمین بیگانهگان زندگی خواهند کرد و مردم آن سرزمین آنها را چهارصد سال در بردهگی و زجر نگه خواهند داشت. ۷ اما من آن ملتی را که فرزندان تو را به بردهگی کشیده است، مورد بازخواست قرار خواهم داد. سپس آنها از آنجا بیرون خواهند شد و در این سرزمین مرا پرستش خواهند کرد.» ۸ پس خدا ختنه کردن پسران را نشانۀ عهد خود با ابراهیم قرار داد. ابراهیم پس از تولد اسحاق او را در روز هشتم ختنه کرد و اسحاق، یعقوب را و یعقوب دوازده پسر خود را که سران قبایل اسرائیل هستند، ختنه کرد.
۹ فرزندان یعقوب از روی حسادت یوسف را به بردهگی در مصر فروختند. اما خدا با او بود ۱۰ و یوسف را از همه مشکلات رهانید. خدا او را حکمت و توانایی داد تا مورد پسند فرعون، پادشاه مصر قرار گیرد و یوسف فرمانروای تمام مصر و آمر دربار فرعون شد. ۱۱ در این هنگام در سراسر مصر و کنعان قحطی پدید آمد که باعث مصیبت بزرگ شد، به حدی که پدران ما چیزی برای خوردن نیافتند. ۱۲ وقتی یعقوب خبر شد که در مصر غله یافت میشود، فرزندان خود را که در واقع پدران ما بودند، برای اولین بار به آن دیار فرستاد. ۱۳ در سفر دوم آنها، یوسف خود را به برادرانش معرفی کرد و فرعون از خانوادۀ یوسف باخبر شد. ۱۴ یوسف پیامی را به پدرش یعقوب فرستاد تا با خانوادهاش که هفتاد و پنج نفر میشدند، به مصر بیایند. ۱۵ به این ترتیب یعقوب به مصر داخل شد. عمر یعقوب و پدران ما در آنجا به پایان رسید. ۱۶ اجساد آنها را به شهر شِکیم بُردند و در قبرستانی که ابراهیم از فرزند حمور در برابر پول خریده بود، به خاک سپردند.
۱۷ هرقدر زمان آن وعدهیی که خدا به ابراهیم داده بود نزدیکتر میشد، بر تعداد قوم ما در مصر اضافه میگردید. ۱۸ تا آن که پادشاه دیگری در مصر حاکم شد که یوسف را نمیشناخت. ۱۹ او با نسلهای گذشتۀ ما با نیرنگ رفتار کرده با ظلم آنها را مجبور میساخت که کودکان نوزاد خود را بیرون رها کنند تا بمیرند. ۲۰ در چنین زمانی، موسی که کودک بسیار زیبا بود، تولد شد. او سه ماه در خانۀ پدرش پرورش یافت. ۲۱ وقتی او را بیرون گذاشتند، دختر فرعون او را برداشت و مانند پسر خود تربیت نمود. ۲۲ موسی همۀ دانش مصریان را آموخت و در گفتار و کردار توانا شد.
۲۳ زمانی که موسی چهل ساله شد، پیش خود چنین فکر کرد که برای دیدن برادران اسرائیلی خود برود. ۲۴ چون دید که با یکی از آنها بدرفتاری میگردد، به دفاع آن ستمدیده برخاست و با کُشتن آن مصری، انتقام او را گرفت. ۲۵ موسی گمان میکرد که برادرانش خواهند دانست که خدا از او برای آزادیشان استفاده میکند اما آنها این را ندانستند. ۲۶ روز دیگر موسی دید که دو اسرائیلی با هم جنگ میکنند. او آنها را به صلح دعوت کرد و برایشان گفت: «شما که برادر هستید، چرا بالای یکدیگر ظلم میکنید؟» ۲۷ ولی آن کس که بر هموطن خویش ظلم میکرد، موسی را کنار زد و گفت: «چه کسی تو را حاکم و قاضی ما ساخته است؟ ۲۸ آیا میخواهی مرا هم بکُشی، مانند آن مرد مصری که دیروز او را کُشتی؟» ۲۹ موسی چون این را شنید به سرزمین مدیان گریخت و در همان جا مهاجر شد. او در آنجا صاحب دو پسر گردید.
۳۰ وقتی چهل سال از آن زمان گذشت، در بیابان نزدیک کوه سینا یک فرشته از میان بُتۀ سوزان بر موسی ظاهر گشت. ۳۱ موسی از دیدن آن منظره حیران ماند و وقتی کمی نزدیکتر به بُته رفت تا خوبتر ببیند، صدای خداوند به گوشش رسید که میگفت: ۳۲ «من خدای پدران تو، خدای ابراهیم، خدای اسحاق و خدای یعقوب هستم.» پس موسی به لرزه افتاد و دیگر جرأت دیدن نداشت. ۳۳ باز خداوند به او فرمود: «کفشهایت را بکش چون در جایی که تو ایستادهای زمین مقدس است. ۳۴ من آن ظلمی را که بر قوم من در مصر روا داشتهاند، دیدهام. من آه و نالۀ آنها را شنیدهام، پس پایین آمدم که آنها را آزاد سازم. بیا، تو را به مصر خواهم فرستاد.»
۳۵ بلی، همان موسی را که آنها رد کرده و به او گفته بودند: «چه کسی ترا حاکم و قاضی ما ساخته است؟» خدا به وسیلۀ فرشتهای که در بُته به او ظاهر شد حکمران و رهانندۀ اسرائیلیها گردانید. ۳۶ این موسی بود که با انجام نشانهها و معجزهها در مصر و در راه بحیرۀ سرخ، اسرائیلیها را به خارج از مصر هدایت کرد و مدت چهل سال در بیابان آنها را رهبری میکرد. ۳۷ همان موسی بود که به فرزنداناسرائیل گفت: «خدا پیامبری مانند من از میان قومتان برای شما خواهد فرستاد.» ۳۸ او بود که در اجتماع قوم در بیابان حضور داشت و با فرشته در کوه سینا و پدران ما صحبت کرد و پیام زندۀ خدا را دریافت نمود تا آن را به ما برساند.
۳۹ پدران ما رهبری او را نپذیرفتند، او را رد کردند و آرزو داشتند که دوباره به مصر برگردند. ۴۰ آنها به هارون گفتند: «برای ما خدایانی بساز که رهنمای ما باشند، زیرا نمیدانیم بر سر این موسی که ما را از مصر بیرون آورد، چه واقع شده است.» ۴۱ در آن روزها آنها گوسالهیی ساختند و برای آن بُت قربانی کردند و به ساختۀ دست خود شادمانی کردند. ۴۲ پس خدا از آنها رویگردانید و آنها را بهحال خودشان رها کرد تا ستارههای آسمان را بپرستند، چنانکه در کتابهای پیامبران چنین نوشته شده است:
«ای خاندان اسرائیل! آیا برای من در این چهل سال
قربانی یا هدیهیی در این بیابان تقدیم داشتهاید؟
۴۳ نخیر، بلکه شما خیمۀ مَلوک
و پیکرۀ ستارۀ خدای خود رِفان را برداشتید،
همان بتهایی را که ساختید تا پرستش کنید،
پس شما را به آن سوی بابل تبعید خواهم کرد.»
۴۴ پدران ما در بیابان خیمۀ حضور خدا را داشتند، همان خیمهیی که خدا به موسی گفت تا مطابق آن نمونهیی که قبلاً دیده بود، بسازد. ۴۵ این خیمه را پدران ما به آن سرزمینهایی آوردند که همراه با یوشع از قومهای دیگر تصرف کرده بودند و خدا آن قومها را از پیش روی پدران ما بیرون افگند و آن خیمه تا زمان داوود در آنجا ماند. ۴۶ داوود مورد لطف خدا واقع شد و از خدا درخواست کرد که خانهیی برای خدای یعقوب بنا نماید. ۴۷ ولی سلیمان بود که برای خدا خانهیی ساخت. ۴۸ اما خدای متعال در خانههای ساخته شده بهدست انسان ساکن نمیشود. چنانکه خداوند به وسیلۀ اشعیای نبی گفته است:
۴۹ «آسمان تخت من،
و زمین چوکی زیر پای من است.
پس چه نوع خانهیی برای من میسازید
و چه مسکنی برای من آباد میکنید
تا در آن باشم و سکونت نمایم؟
۵۰ آیا این همه چیزها را دست پُر قدرت من نیافریده است؟»
۵۱ ای قوم سرکش، ای کسانی که قلبهایتان سخت بوده و گوشهایتان پیام خدا را نمیشنود، شما مانند پدران خود همیشه بر ضد روحمقدس مقاومت میکنید. ۵۲ کدام پیامبر از دست پدران شما جفا ندیده است؟ آنها کسانی را که آمدن آن بیگناه را پیشگویی کرده بودند، کُشتند و شما به خود آن بیگناه خیانت کرده و او را کُشتید. ۵۳ بلی، شما شریعت خدا را به وسیلۀ فرشتهگان بهدست آوردید اما آن را اطاعت نکردید.»
۵۴ اعضای شورا از شنیدن این سخنان استیفان چنان به خشم آمدند که دندانهای خود را به هم میساییدند. ۵۵ اما استیفان پُر از روحمقدس، به آسمان چشم دوخت و جلال خدا و عیسی را که در دست راست خدا ایستاده بود، دید و گفت: ۵۶ «توجه کنید! من آسمان را باز میبینم که پسرانسان در دست راست خدا ایستاده است.»
۵۷ در این هنگام فریاد بلندی از اعضای شورا برخاست. آنها در حالیکه گوشهای خود را بسته کرده بودند، به استیفان حمله کردند. ۵۸ او را از شهر بیرون بُردند و به سنگسار کردنش شروع کردند. شاهدان، چپنهای خود را پیش پای جوانی به نام شاوول گذاشتند. ۵۹ در حالیکه آنها استیفان را سنگسار میکردند، او با آواز بلند دعا کرده گفت: «ای عیسایمسیح، روح مرا بپذیر.» ۶۰ سپس به زانو افتاد و باز با صدای بلندتر گفت: «خداوندا، این گناه را بر گردن اینها نگذار.» این را گفت و جان داد.