چاپرښته ۲۰۲۴ - ۲۰۱۵ افغانی بائبل
۱ آنگاه کاهن اعظم از استیفان پرسید: «آیا اینها راست می گویند؟» ۲ استیفان جواب داد: «ای برادران و ای پدران! خوب گوش کنید، خدای پُر جلال به جد ما ابراهیم در وقتی که هنوز در بین النهرین سکونت داشت، یعنی پیش از مهاجرتش به حَران ظاهر شد ۳ و به او فرمود: «وطن و خویشاوندانت را ترک کن و به سرزمینی که به تو نشان می دهم برو.» ۴ پس او از سرزمین کلدانیان بیرون آمد و مدتی در حَران ماند. بعد از آن که پدرش مُرد، خدا ابراهیم را به سرزمینی که شما امروز در آن زندگی می کنید، آورد. ۵ خدا به ابراهیم از آن سرزمین به اندازۀ جای یک پا هم میراث نداد اما به او وعده داد که بعد از او فرزندانش را مالک آن زمین گرداند، در حالی که ابراهیم هیچ فرزند نداشت. ۶ خدا به او فرمود: «اولادۀ تو در سرزمین بیگانه گان زندگی خواهند کرد و مردم آن سرزمین آنها را چهار صد سال در برده گی و زجر نگه خواهند داشت. ۷ اما من آن ملتی را که فرزندان تو را به برده گی کشیده است، مورد بازخواست قرار خواهم داد. سپس آنها از آنجا بیرون خواهند شد و در این سرزمین مرا پرستش خواهند کرد.» ۸ پس خدا ختنه کردن پسران را نشانۀ عهد خود با ابراهیم قرار داد. ابراهیم پس از تولد اسحاق او را در روز هشتم ختنه کرد و اسحاق، یعقوب را و یعقوب دوازده پسر خود را که سران قبایل اسرائیل هستند، ختنه کرد.
۹ فرزندان یعقوب از روی حسادت یوسف را به برده گی در مصر فروختند. اما خدا با او بود ۱۰ و یوسف را از همه مشکلات رهانید. خدا او را حکمت و توانایی داد تا مورد پسند فرعون، پادشاه مصر قرار گیرد و یوسف فرمانروای تمام مصر و آمر دربار فرعون شد. ۱۱ در این هنگام در سراسر مصر و کنعان قحطی پدید آمد که باعث مصیبت بزرگ شد، به حدی که پدران ما چیزی برای خوردن نیافتند. ۱۲ وقتی یعقوب خبر شد که در مصر غله یافت می شود، فرزندان خود را که در واقع پدران ما بودند، برای اولین بار به آن دیار فرستاد. ۱۳ در سفر دوم آنها، یوسف خود را به برادرانش معرفی کرد و فرعون از خانوادۀ یوسف با خبر شد. ۱۴ یوسف پیامی را به پدرش یعقوب فرستاد تا با خانواده اش که هفتاد و پنج نفر می شدند، به مصر بیایند. ۱۵ به این ترتیب یعقوب به مصر داخل شد. عمر یعقوب و پدران ما در آنجا به پایان رسید. ۱۶ اجساد آنها را به شهر شِکیم بُردند و در قبرستانی که ابراهیم از فرزند حمور در برابر پول خریده بود، به خاک سپردند.
۱۷ هر قدر زمان آن وعده یی که خدا به ابراهیم داده بود نزدیکتر می شد، بر تعداد قوم ما در مصر اضافه می گردید. ۱۸ تا آن که پادشاه دیگری در مصر حاکم شد که یوسف را نمی شناخت. ۱۹ او با نسلهای گذشتۀ ما با نیرنگ رفتار کرده با ظلم آنها را مجبور می ساخت که کودکان نوزاد خود را بیرون رها کنند تا بمیرند. ۲۰ در چنین زمانی، موسی که کودک بسیار زیبا بود، تولد شد. او سه ماه در خانۀ پدرش پرورش یافت. ۲۱ وقتی او را بیرون گذاشتند، دختر فرعون او را برداشت و مانند پسر خود تربیت نمود. ۲۲ موسی همۀ دانش مصریان را آموخت و در گفتار و کردار توانا شد.
۲۳ زمانی که موسی چهل ساله شد، پیش خود چنین فکر کرد که برای دیدن برادران اسرائیلی خود برود. ۲۴ چون دید که با یکی از آنها بد رفتاری می گردد، به دفاع آن ستمدیده برخاست و با کُشتن آن مصری، انتقام او را گرفت. ۲۵ موسی گمان می کرد که برادرانش خواهند دانست که خدا از او برای آزادی شان استفاده می کند اما آنها این را ندانستند. ۲۶ روز دیگر موسی دید که دو اسرائیلی با هم جنگ می کنند. او آنها را به صلح دعوت کرد و برای شان گفت: «شما که برادر هستید، چرا بالای یکدیگر ظلم می کنید؟» ۲۷ ولی آن کس که بر هموطن خویش ظلم می کرد، موسی را کنار زد و گفت: «چه کسی تو را حاکم و قاضی ما ساخته است؟ ۲۸ آیا می خواهی مرا هم بکُشی، مانند آن مرد مصری که دیروز او را کُشتی؟» ۲۹ موسی چون این را شنید به سرزمین مدیان گریخت و در همان جا مهاجر شد. او در آنجا صاحب دو پسر گردید.
۳۰ وقتی چهل سال از آن زمان گذشت، در بیابان نزدیک کوه سینا یک فرشته از میان بُتۀ سوزان بر موسی ظاهر گشت. ۳۱ موسی از دیدن آن منظره حیران ماند و وقتی کمی نزدیکتر به بُته رفت تا خوبتر ببیند، صدای خداوند به گوشش رسید که می گفت: ۳۲ «من خدای پدران تو، خدای ابراهیم، خدای اسحاق و خدای یعقوب هستم.» پس موسی به لرزه افتاد و دیگر جرأت دیدن نداشت. ۳۳ باز خداوند به او فرمود: «کفشهایت را بکش چون در جایی که تو ایستاده ای زمین مقدس است. ۳۴ من آن ظلمی را که بر قوم من در مصر روا داشته اند، دیده ام. من آه و نالۀ آنها را شنیده ام، پس پایین آمدم که آنها را آزاد سازم. بیا، تو را به مصر خواهم فرستاد.»
۳۵ بلی، همان موسی را که آنها رد کرده و به او گفته بودند: «چه کسی ترا حاکم و قاضی ما ساخته است؟» خدا به وسیلۀ فرشته ای که در بُته به او ظاهر شد حکمران و رهانندۀ اسرائیلی ها گردانید. ۳۶ این موسی بود که با انجام نشانه ها و معجزه ها در مصر و در راه بحیرۀ سرخ، اسرائیلی ها را به خارج از مصر هدایت کرد و مدت چهل سال در بیابان آنها را رهبری می کرد. ۳۷ همان موسی بود که به فرزندان اسرائیل گفت: «خدا پیامبری مانند من از میان قوم تان برای شما خواهد فرستاد.» ۳۸ او بود که در اجتماع قوم در بیابان حضور داشت و با فرشته در کوه سینا و پدران ما صحبت کرد و پیام زندۀ خدا را دریافت نمود تا آن را به ما برساند.
۳۹ پدران ما رهبری او را نپذیرفتند، او را رد کردند و آرزو داشتند که دوباره به مصر برگردند. ۴۰ آنها به هارون گفتند: «برای ما خدایانی بساز که رهنمای ما باشند، زیرا نمی دانیم بر سر این موسی که ما را از مصر بیرون آورد، چه واقع شده است.» ۴۱ در آن روزها آنها گوساله یی ساختند و برای آن بُت قربانی کردند و به ساختۀ دست خود شادمانی کردند. ۴۲ پس خدا از آنها روی گردانید و آنها را به حال خود شان رها کرد تا ستاره های آسمان را بپرستند، چنان که در کتابهای پیامبران چنین نوشته شده است:
«ای خاندان اسرائیل! آیا برای من در این چهل سال
قربانی یا هدیه یی در این بیابان تقدیم داشته اید؟
۴۳ نخیر، بلکه شما خیمۀ مَلوک
و پیکرۀ ستارۀ خدای خود رِفان را برداشتید،
همان بتهایی را که ساختید تا پرستش کنید،
پس شما را به آن سوی بابل تبعید خواهم کرد.»
۴۴ پدران ما در بیابان خیمۀ حضور خدا را داشتند، همان خیمه یی که خدا به موسی گفت تا مطابق آن نمونه یی که قبلاً دیده بود، بسازد. ۴۵ این خیمه را پدران ما به آن سرزمینهایی آوردند که همراه با یوشع از قومهای دیگر تصرف کرده بودند و خدا آن قومها را از پیش روی پدران ما بیرون افگند و آن خیمه تا زمان داوود در آنجا ماند. ۴۶ داوود مورد لطف خدا واقع شد و از خدا درخواست کرد که خانه یی برای خدای یعقوب بنا نماید. ۴۷ ولی سلیمان بود که برای خدا خانه یی ساخت. ۴۸ اما خدای متعال در خانه های ساخته شده به دست انسان ساکن نمی شود. چنان که خداوند به وسیلۀ اشعیای نبی گفته است:
۴۹ «آسمان تخت من،
و زمین چوکی زیر پای من است.
پس چه نوع خانه یی برای من می سازید
و چه مسکنی برای من آباد می کنید
تا در آن باشم و سکونت نمایم؟
۵۰ آیا این همه چیزها را دست پُر قدرت من نیافریده است؟»
۵۱ ای قوم سرکش، ای کسانی که قلبهای تان سخت بوده و گوشهای تان پیام خدا را نمی شنود، شما مانند پدران خود همیشه بر ضد روح مقدس مقاومت می کنید. ۵۲ کدام پیامبر از دست پدران شما جفا ندیده است؟ آنها کسانی را که آمدن آن بیگناه را پیشگویی کرده بودند، کُشتند و شما به خود آن بیگناه خیانت کرده و او را کُشتید. ۵۳ بلی، شما شریعت خدا را به وسیلۀ فرشته گان به دست آوردید اما آن را اطاعت نکردید.»
۵۴ اعضای شورا از شنیدن این سخنان استیفان چنان به خشم آمدند که دندانهای خود را به هم می ساییدند. ۵۵ اما استیفان پُر از روح مقدس، به آسمان چشم دوخت و جلال خدا و عیسی را که در دست راست خدا ایستاده بود، دید و گفت: ۵۶ «توجه کنید! من آسمان را باز می بینم که پسر انسان در دست راست خدا ایستاده است.»
۵۷ در این هنگام فریاد بلندی از اعضای شورا برخاست. آنها در حالی که گوشهای خود را بسته کرده بودند، به استیفان حمله کردند. ۵۸ او را از شهر بیرون بُردند و به سنگسار کردنش شروع کردند. شاهدان، چپنهای خود را پیش پای جوانی به نام شاوول گذاشتند. ۵۹ در حالی که آنها استیفان را سنگسار می کردند، او با آواز بلند دعا کرده گفت: «ای عیسای مسیح، روح مرا بپذیر.» ۶۰ سپس به زانو افتاد و باز با صدای بلندتر گفت: «خداوندا، این گناه را بر گردن اینها نگذار.» این را گفت و جان داد.