۰:۰۰ / ۰:۰۰

کتاب پیدایش

فصل بیست و ششم

اسحاق در جرار ساکن می شود

۱در آن سرزمین قحطی شدیدی بغیر از قحطی ای که در زمان ابراهیم شده بود، پیدا شد. اسحاق به نزد ابی ملک پادشاه فلسطین به جرار رفت. ۲خداوند بر اسحاق ظاهر شد و فرمود: «به مصر نرو. در همین سرزمین در جائی که من می گویم بمان. ۳در اینجا زندگی کن. من با تو خواهم بود و تو را برکت خواهم داد. تمام این سرزمین را به تو و به اولادۀ تو خواهم داد و پیمانی را که با پدرت ابراهیم بسته ام حفظ می کنم. ۴من اولادۀ تو را مانند ستارگان آسمان زیاد می کنم و تمام این سرزمین را به آن ها می دهم. تمام ملت ها از من می خواهند تا همانطوری که تو را برکت داده ام، آن ها را نیز برکت دهم. ۵من تو را برکت می دهم چون که ابراهیم از من اطاعت کرد و تمام دستورات و اوامر مرا بجا آورد.»

۶پس اسحاق در جرار ساکن شد. ۷وقتی مردمان آنجا دربارۀ همسرش پرسیدند گفت که او خواهر من است. او نمی خواست بگوید که ربکا همسرش است چون می ترسید او را بکشند تا ربکا را که زن بسیار زیبائی بود، از او بگیرند. ۸مدتی که از سکونت اسحاق در آنجا گذشت، روزی ابی ملک، پادشاه فلسطین، از کلکین اطاق خود به بیرون نگاه می کرد. او دید که اسحاق به ربکا ابراز محبت می کند. ۹ابی ملک امر کرد و اسحاق را آوردند و به او گفت: «این زن همسر تو می باشد! چرا گفتی خواهر تو است؟» او جواب داد: «فکر کردم اگر بگویم او همسر من است، مرا خواهند کشت.» ۱۰ابی ملک گفت: «این چه کاری بود که با ما کردی؟ شاید یکی از مردان من با همسر تو همبستر می شد. در آن صورت ما گناهکار می شدیم.» ۱۱سپس ابی ملک به تمام مردم اخطار کرد که: «هر کس با این مرد یا همسرش بدرفتاری کند کشته خواهد شد.»

۱۲اسحاق در آن سرزمین زراعت کرد و در آن سال صد برابر آنچه کاشته بود محصول به دست آورد، چون خداوند او را برکت داده بود. ۱۳او روز به روز پیشرفت می کرد و مرد بسیار ثروتمندی شد. ۱۴چون او گله های گاو و گوسفند و غلامان بسیاری داشت، فلسطینی ها به او حسادت کردند. ۱۵آن ها تمام چاه هائی را که غلامان پدرش، ابراهیم در زمان حیات او کنده بودند، پُر کردند.

۱۶ابی ملک به اسحاق گفت: «تو از ما قوی تر شده ای، پس کشور ما را ترک کن.» ۱۷بنابرین، اسحاق از آنجا رفت و خیمه های خود را در اطراف درۀ جرار برپا کرد و مدتی در آنجا ماند. ۱۸او چاه هائی را که در زمان ابراهیم کنده شده بود و فلسطینی ها آن ها را بعد از وفات ابراهیم پُر کرده بودند، دوباره کند و همان اسم را که ابراهیم بر آن چاه ها گذاشته بود دوباره بر آن ها گذاشت. ۱۹غلامان اسحاق در سرزمین جرار چاهی کندند که آب داشت. ۲۰چوپانان جرار با چوپانان اسحاق دعوا کردند و گفتند: «این آب مال ما است.» بنابرین اسحاق اسم آن چاه را «دعوا» گذاشت. ۲۱غلامان اسحاق چاه دیگری کندند. به خاطر آن دعوای دیگری درگرفت. پس اسم آن چاه را «دشمنی» گذاشت. ۲۲پس از آنجا کوچ کرد و چاه دیگری کند. به خاطر این چاه دیگر دعوائی نشد. پس اسم این چاه را «آزادی» گذاشت. او گفت: «خداوند به ما آزادی داده است تا در این سرزمین زندگی کنیم. ما در اینجا خوشبخت خواهیم شد.»

۲۳اسحاق از آنجا کوچ کرد و به بئرشِبع آمد. ۲۴آن شب خداوند بر او ظاهر شد و فرمود: «من هستم خدای پدرت ابراهیم. نترس. من با تو هستم. به خاطر وعده ای که به بنده ام ابراهیم داده ام، تو را برکت می دهم و فرزندان بسیاری به تو می بخشم.» ۲۵اسحاق در آنجا قربانگاهی ساخت و خداوند را پرستش نمود. سپس خیمه های خود را در آنجا برپا کرد و غلامان او چاه دیگری کندند.

آشتی اسحاق و ابی ملک

۲۶ابی ملک به اتفاق مشاور خود، احُزات و قوماندان سپاه خود، فیکول از جرار به ملاقات اسحاق آمد. ۲۷اسحاق پرسید: «تو با من غیر دوستانه رفتار کردی و مرا از سرزمین خود بیرون کردی. پس چرا حالا به دیدن من آمدی؟» ۲۸آن ها جواب دادند: «ما حالا فهمیده ایم که خداوند با تو است و فکر می کنیم که باید یک پیمان صلح بین ما بسته شود. ما از تو می خواهیم که قول بدهی ۲۹به ما صدمه ای نرسانی، همان طور که ما به تو صدمه نرساندیم. ما با تو مهربان بودیم و تو را به سلامتی روانه کردیم. حالا کاملاً واضح است که خداوند تو را برکت داده است.» ۳۰اسحاق یک مهمانی به افتخار آن ها ترتیب داد. آن ها خوردند و نوشیدند. ۳۱روز بعد وقتی برخاستند هر دوی آن ها بهم قول دادند و به خاطر آن قسم خوردند. اسحاق با آن ها خداحافظی کرد و دوستانه از هم جدا شدند.

۳۲در آن روز غلامان اسحاق آمدند و به او خبر دادند که چاهی را که می کندیم به آب رسیده است. ۳۳او اسم آن چاه را «قسم» گذاشت و به همین دلیل است که آن شهر بئرشِبع (یعنی: چاه سوگند) نامیده شد.

همسران بیگانۀ عیسو

۳۴وقتی عیسو چهل ساله شد با دو دختر حِتی بنام های یهودیه دختر بیری و بسمه دختر ایلون ازدواج کرد. ۳۵آن ها زندگی را بر اسحاق و ربکا سخت کردند.

مطالب مرتبط

خداوند در قحطی اسحاق را برکت داد

خداوند در قحطی اسحاق را برکت داد (آرامش و شادی در مسیح)
در زمان قحطی اسحاق را خداوند هدایت داد که در همان سرزمین بماند و به کشت و کار در زمین مشغول شود. خدا دسترنج اسحاق را برکت داد و یادآور شد صاحب نسل بی شمار خواهد شد. در زمان قحطی خداوند اسحاق را برکت بخشید؛ اسحاق مذبحی ساخت تا محل پرستش و ملاقات خدا با او باشد.

برنامه رادیویی درباره آیه ۲۳-۲۶ (۳۰ دقیقه)

داستان پسران اسحق: یعقوب برکت و حق اولویت را می‌‌دزدد

داستان پسران اسحق: یعقوب برکت و حق اولویت را می‌‌دزدد (داستان های كتاب مقدس برای اطفال)
وقتی اسحاق بزرگ شد ابراهیم خواست که از یکی اقوام خود برای او زن بگیرد. اسحاق با دختر کاکایش ربکا ازدواج کرد. آنها صاحب دو پسر بنام عیسو و یعقوب شدند. آنها دوگانگی بودند، اما عیسو اول به دنیا آمده بود و یعقوب بعد از او. مطابق رسم و رسوم آن زمان، امتیازات به پسر بزرگ داده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. اما در این جا خداوند مهربانی اش را به یعقوب نشان داد. به هر صورت، یعقوب به پدرش اسحاق دروغ گفت و برای بدست آوردن برکات او را فریب داد. برادر او عیسو، بخاطر از دست دادن امتیازات فرزند اولباری خیلی ناراحت شد و از یعقوب متنفر گردید. به همین علت یعقوب مجبور شد که از خانه اش فرار کند.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۳۵ (۳۰ دقیقه)

داستان عیسو

داستان عیسو (فریاد زن)
پسری موعود ابراهیم، اسحاق دو پسر بنام عیسو و یعقوب از زنش ربکا داشت و آنها دوگانگی بودند. اسحاق پسرش عیسو را بیشتر از یعقوب دوست داشت. با وجود این، خداوند انتخاب کرده بود تا از نسل یعقوب نجات دهنده آینده بیاید. به اساس این داستان، این گونه استنباط می‌‌شود که خداوند می‌‌فهمد چه کسی را انتخاب نماید تا پلان‌های کامل او را تحقق ببخشد. به این معنی نیست که یک شخص از شخص دیگر بهتر است، ما همگی در نظر خداوند گناهکار هستیم اما خداوند برای هریک ما پلان‌های متفاوت دارد. ما نباید انتخاب‌های خدا را سرزنش کنیم. بدون شک، هر کاری که خدا می‌‌کند درست، نیکو و کامل است.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۳۵ (۳۰ دقیقه)