۰:۰۰ / ۰:۰۰

کتاب پیدایش

فصل بیست و هفتم

اسحاق یعقوب را برکت می دهد

۱اسحاق پیر و نابینا شده بود. پس به دنبال پسر بزرگ خود عیسو فرستاد و به او گفت: «پسرم.» او جواب داد: «بلی.» ۲اسحاق گفت: «می بینی که من دیگر پیر شده ام و نزدیک به مُردن هستم. ۳تیر و کمان خود را بردار و به صحرا برو و حیوانی شکار کن. ۴و از آن غذای خوشمزه ای را که من دوست دارم بپز و برایم بیاور تا آنرا بخورم و قبل از مردنم دعا کنم که خدا تو را برکت دهد.»

۵وقتی اسحاق و عیسو صحبت می کردند، ربکا گفتگوی آن ها را می شنید. پس وقتی عیسو برای شکار بیرون رفت. ۶ربکا به یعقوب گفت: «من شنیدم که پدرت به عیسو می گفت: ۷«حیوانی برای من بیاور و آنرا بپز تا من بعد از خوردن آن پیش از آنکه بمیرم، دعا کنم که خداوند تو را برکت دهد.» ۸حالا پسرم، به من گوش بده و هر چه به تو می گویم انجام بده. ۹به طرف گله برو. دو بزغالۀ چاق را بگیر و بیاور. من آن ها را می پزم و از آن غذائی که پدرت بسیار دوست دارد درست می کنم. ۱۰تو می توانی آن غذا را برای او ببری تا بخورد و قبل از مرگش، از خداوند برای تو برکت بطلبد.» ۱۱اما یعقوب به مادر خود گفت: «تو می دانی که بدن عیسو موی زیاد دارد ولی بدن من مو ندارد. ۱۲شاید پدرم مرا لمس کند و بفهمد که من او را فریب داده ام، در آن صورت بجای برکت لعنت نصیب من می شود.» ۱۳مادرش گفت: «پسرم بگذار هر چه لعنت برای تو است به گردن من بیفتد. تو فقط آن چیزی که من می گویم انجام بده. برو و بزها را برای من بیاور.» ۱۴پس او رفت و بزها را گرفت و برای مادر خود آورد. مادرش از آن ها غذائی را که پدرش دوست می داشت پخت. ۱۵سپس او بهترین لباس های عیسو را که در خانه بود آورد و به یعقوب پوشانید. ۱۶همچنین با پوست بزها بازو ها و قسمتی از گردن او را که مو نداشت پوشانید. ۱۷سپس آن غذای خوشمزه را با مقداری از نانی که پخته بود به او داد.

۱۸یعقوب پیش پدر خود رفت و گفت: «پدر.» او جواب داد: «بلی. تو کدام یک از پسرانم هستی؟» ۱۹یعقوب گفت: «من پسر بزرگ تو عیسو هستم. کاری را که به من گفته بودی انجام دادم. لطفاً برخیز بنشین و غذائی را که برایت آورده ام بگیر و از خدا برایم برکت طلب کن.» ۲۰اسحاق گفت: «پسرم. چطور توانستی به این زودی آنرا آماده کنی؟» یعقوب جواب داد: «خداوند، خدای تو، به من کمک کرد.» ۲۱اسحاق به یعقوب گفت: «پیشتر بیا تا بتوانم تو را لمس کنم تا ببینم آیا تو واقعاً عیسو هستی؟» ۲۲یعقوب پیشتر رفت. اسحاق او را لمس کرد و گفت: «صدای تو مثل صدای یعقوب است. اما بازو های تو مثل بازو های عیسو است.» ۲۳او نتوانست یعقوب را بشناسد چون که بازو های او مثل بازو های عیسو مو داشت. او می خواست برای یعقوب دعای برکت بخواند ۲۴ولی باز از او پرسید: «آیا تو، واقعاً عیسو هستی؟» او جواب داد: «بلی، من عیسو هستم.» ۲۵اسحاق گفت: «مقداری از آن غذا را برای من بیاور تا بخورم و بعد از آن برای تو دعای برکت بخوانم.» یعقوب غذا و مقداری هم شراب برای او آورد. ۲۶اسحاق بعد از خوردن و نوشیدن به او گفت: «پسرم، نزدیکتر بیا و مرا ببوس.» ۲۷همین که آمد تا پدرش را ببوسد، اسحاق لباس های او را بو کرد. پس برای او دعای برکت خواند و گفت: «بوی خوش پسر من، مانند بوی مزرعه ای است که خداوند آنرا برکت داده است. ۲۸خدا از آسمان شبنم و از زمین فراوانی نعمت و غله و شراب فراوان به تو بدهد. ۲۹اقوام دیگر غلامان تو باشند و در مقابل تو تعظیم کنند. بر خویشاوندان خود حکمرانی کنی و فرزندان مادرت به تو تعظیم نمایند. لعنت بر کسی که تو را نفرین کند و متبارک باد کسی که برای تو دعای خیر کند.»

عیسو از شکار بر می گردد

۳۰دعای برکت اسحاق تمام شد. همین که یعقوب از آنجا رفت برادرش عیسو از شکار آمد. ۳۱او غذای خوشمزه ای درست کرده و برای پدر خود آورده بود. عیسو گفت: «پدر، لطفاً برخیز بنشین و مقداری از غذائی که برایت آورده ام بخور و مرا برکت بده.» ۳۲اسحاق پرسید: «تو کی هستی؟» او جواب داد: «من پسر بزرگ تو عیسو هستم.» ۳۳تمام بدن اسحاق به لرزه افتاد و پرسید: «پس او که بود که حیوانی شکار کرد و برای من آورد؟ من آنرا خوردم و فقط پیش از این که تو بیائی او را برکت دادم. این برکت برای همیشه از آن او می باشد.» ۳۴وقتی عیسو این را شنید با صدای بلند و به تلخی گریه کرد و گفت: «پدر، مرا هم برکت بده.» ۳۵اسحاق گفت: «برادرت آمد و مرا فریب داد و برکت تو را از تو گرفت.» ۳۶عیسو گفت: «این دفعۀ دوم است که او مرا فریب داده است. از همین خاطر است که نام او یعقوب است. او اول حق نخست زادگی مرا گرفت و حالا برکت مرا از من گرفته است. آیا دیگر برکتی نمانده است که به من بدهی؟» ۳۷اسحاق گفت: «من او را بر تو برتری داده ام و تمام خویشاوندانش را غلامان او ساخته ام. به او غله و شراب داده ام و دیگر چیزی نمانده است که برای تو از خدا بخواهم.» ۳۸عیسو زاری کنان به پدر خود گفت: «ای پدر، آیا تو فقط حق یک برکت داشتی؟ برای من هم از خدا برکت طلب کن!» و شروع کرد به گریه کردن. ۳۹بنابرین اسحاق به او گفت: «برای تو نه شبنمی از آسمان می بارد نه غلۀ فراوان. ۴۰با شمشیرت زندگی می کنی و غلام برادرت می باشی. اما سر انجام از قید او رهایی یافته، آزاد می شوی.»

۴۱چون اسحاق به یعقوب برکت داده بود، عیسو با یعقوب دشمن شد. او با خود گفت: «پدرم بزودی می میرد و آنگاه یعقوب را می کشم.» ۴۲ربکا از نقشۀ عیسو با خبر شد. دنبال یعقوب فرستاد و به او گفت: «برادرت عیسو نقشه کشیده است که تو را بکشد. ۴۳حالا هر چه به تو می گویم انجام بده. برخیز و به حَران پیش برادرم فرار کن. ۴۴برای مدتی پیش او بمان تا خشم برادرت فرو نشیند. ۴۵وقتی او این موضوع را فراموش کرد، من یک نفر را می فرستم تا تو برگردی. چرا هر دوی شما را در یک روز از دست بدهم؟»

۴۶ربکا به اسحاق گفت: «به خاطر زنهای عیسو که بیگانه هستند از زندگی خود سیر شده ام. حالا اگر یعقوب هم با یکی از همین دختران حیتی عروسی کند، دیگر برای من مرگ بهتر از زندگی است.»

مطالب مرتبط

فریب دادن اسحق

فریب دادن اسحق (فریاد زن)
خداوند وعده کرده بود که رحمت اش را به یعقوب نشان دهد، اما یعقوب و مادرش ربکا به خداوند کاملاً اعتماد نکردند. آنها خواستند خودشان موضوع را حل کنند و مادرش به یعقوب گفت تا برای بدست آوردن برکت پدری به پدرش اسحاق دروغ بگوید. خداوند یعقوب را برای دروغ اش مجازات کرد. خداوند هرگز دروغ و فریب را دوست ندارد. دروغ گفتن عواقب بد دارد و قضاوت خواهد شد. همیشه خوب است که همه چیز را به دست‌های خداوند بسپاریم و به عوض تغییر دادن چیزی از طریق دروغ، برای نتیجه آن به خداوند اعتماد کنیم. بگذارید خداوند به وضعیت رسیدگی کند چون او می‌‌‌خواهد که همه چیز برای نیکویی ما باشد.

برنامه رادیویی بیشتر در مورد آیه ۱-۴۶ (۳۰ دقیقه)

اسحاق يعقوب را بركت ميدهد. (پیدایش ۲۷: ۱-۲۹)

اسحاق يعقوب را بركت ميدهد. (پیدایش ۲۷: ۱-۲۹) (قسمتهای عهد عتیق)

سمعی شامل آیه ۱-۲۹ (۶ دقیقه)

داستان پسران اسحق: یعقوب برکت و حق اولویت را می‌‌دزدد

داستان پسران اسحق: یعقوب برکت و حق اولویت را می‌‌دزدد (داستان های كتاب مقدس برای اطفال)
وقتی اسحاق بزرگ شد ابراهیم خواست که از یکی اقوام خود برای او زن بگیرد. اسحاق با دختر کاکایش ربکا ازدواج کرد. آنها صاحب دو پسر بنام عیسو و یعقوب شدند. آنها دوگانگی بودند، اما عیسو اول به دنیا آمده بود و یعقوب بعد از او. مطابق رسم و رسوم آن زمان، امتیازات به پسر بزرگ داده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. اما در این جا خداوند مهربانی اش را به یعقوب نشان داد. به هر صورت، یعقوب به پدرش اسحاق دروغ گفت و برای بدست آوردن برکات او را فریب داد. برادر او عیسو، بخاطر از دست دادن امتیازات فرزند اولباری خیلی ناراحت شد و از یعقوب متنفر گردید. به همین علت یعقوب مجبور شد که از خانه اش فرار کند.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۴۶ (۳۰ دقیقه)

اسحاق یعقوب را برکت میدهد

اسحاق یعقوب را برکت میدهد (کلام خدا برای شما )
وقتی ربکا آگاه شد که اسحاق عیسو را برکت می‌دهد؛ نقشه ای می‌کشد و تلاش می‌کند تا اسحاق را فریب داده؛ به جای عیسو؛ یعقوب را برکت بدهد. بعضی اوقات پلان و نقشه‌ها عالی می‌باشند؛ اما هر چقدر خوب هم باشد نباید سعی کنیم آنها را از راه نادرست عملی کنیم.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۲۹ (۳۰ دقیقه)

داستان عیسو

داستان عیسو (فریاد زن)
پسری موعود ابراهیم، اسحاق دو پسر بنام عیسو و یعقوب از زنش ربکا داشت و آنها دوگانگی بودند. اسحاق پسرش عیسو را بیشتر از یعقوب دوست داشت. با وجود این، خداوند انتخاب کرده بود تا از نسل یعقوب نجات دهنده آینده بیاید. به اساس این داستان، این گونه استنباط می‌‌شود که خداوند می‌‌فهمد چه کسی را انتخاب نماید تا پلان‌های کامل او را تحقق ببخشد. به این معنی نیست که یک شخص از شخص دیگر بهتر است، ما همگی در نظر خداوند گناهکار هستیم اما خداوند برای هریک ما پلان‌های متفاوت دارد. ما نباید انتخاب‌های خدا را سرزنش کنیم. بدون شک، هر کاری که خدا می‌‌کند درست، نیکو و کامل است.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۴۶ (۳۰ دقیقه)

يعقوب از عيسو فرار ميكند. (پیدایش ۲۷: ۳۰-۴۵)

يعقوب از عيسو فرار ميكند. (پیدایش ۲۷: ۳۰-۴۵) (قسمتهای عهد عتیق)

سمعی شامل آیه ۳۰-۴۵ (۴ دقیقه)