۰:۰۰ / ۰:۰۰

کتاب پیدایش

فصل چهل و دوم

برادران یوسف برای خرید غله به مصر می روند

۱وقتی یعقوب فهمید در مصر غله پیدا می شود، به پسران خود گفت: «چرا طرف یک دیگر می بینید؟ ۲من شنیدم که در مصر غله فراوان است. به آنجا بروید و غله بخرید تا از گرسنگی هلاک نشویم.» ۳پس ده برادر یوسف برای خرید غله به مصر رفتند. ۴اما یعقوب بنیامین را که برادر سکۀ یوسف بود با آن ها نفرستاد، چون می ترسید بلائی بر سرش بیاید.

۵پسران یعقوب به اتفاق عده ای دیگر برای خرید غله به مصر آمدند، زیرا در تمام سرزمین کنعان قحطی بود. ۶یوسف صدراعظم مصر بود و غله را به تمام کسانی که از سراسر دنیا می آمدند می فروخت. پس برادران یوسف آمدند و در مقابل او سجده کردند. ۷وقتی یوسف برادران خود را دید، آن ها را شناخت. اما طوری رفتار کرد که آن ها را نمی شناسد. یوسف با درشتی از آن ها پرسید: «شما از کجا آمده اید؟» آن ها جواب دادند: «ما از کنعان آمدیم تا آذوقه بخریم.»

۸یوسف برادران خود را شناخت، ولی آن ها یوسف را نشناختند. ۹یوسف خوابی را که دربارۀ آن ها دیده بود به یاد آورد و به آن ها گفت: «شما جاسوس هستید و آمده اید تا از ضعف کشور ما آگاه شوید.» ۱۰آن ها گفتند: «نه، ای آقا، ما مثل غلامان تو برای خرید آذوقه آمده ایم. ۱۱ما همه برادریم، جاسوس نیستیم، بلکه مردمان امین و راست گوئی هستیم.» ۱۲یوسف به آن ها گفت: «نه، شما آمده اید تا از ضعف کشور ما آگاه شوید.» ۱۳آن ها گفتند: «ای آقا، ما دوازده برادر بودیم. همه فرزندان یک مرد در سرزمین کنعان هستیم. یکی از برادران ما اکنون نزد پدر ما است و یکی هم مُرده است.» ۱۴یوسف گفت: «به همین دلیل است که گفتم: شما جاسوس هستید. ۱۵حالا شما را این طور امتحان می کنم: به جان فرعون قسم که تا برادر کوچک شما به اینجا نیاید شما را آزاد نمی کنم. ۱۶یکی از شما برود و او را بیاورد. بقیۀ شما هم در اینجا زندانی می مانید تا راستی حرف شما ثابت شود. در غیر این صورت، به جان فرعون قسم می خورم که شما جاسوس هستید.» ۱۷سپس آن ها را مدت سه روز در محبس انداخت.

۱۸روز سوم یوسف به آن ها گفت: «من مرد خداترسی هستم، شما را به یک شرط آزاد می کنم. ۱۹اگر شما راست می گوئید یکی از شما اینجا در همین محبس بماند و بقیۀ شما با غله ای که برای رفع گرسنگی خانوادۀ خود خریده اید برگردند. ۲۰سپس شما باید برادر کوچک خود را نزد من بیاورید تا حرف های شما ثابت شود و من شما را هلاک نکنم.» آن ها با این پیشنهاد موافقت کردند ۲۱و به یک دیگر گفتند: «ما حالا در نتیجۀ کاری که با برادر خود کردیم جزا می بینیم. چگونه با ترس و وحشت پیش ما زاری می کرد و ما گوش ندادیم، به خاطر همین است که ما اکنون دچار چنین جنجالی شده ایم.» ۲۲رئوبین گفت: «من به شما گفتم که آن پسر را اذیت نکنید، ولی شما گوش ندادید و حالا به خاطر مرگ او مجازات می شویم.» ۲۳یوسف فهمید که آن ها چه می گویند، ولی آن ها این را نمی دانستند، زیرا به وسیلۀ ترجمان با او صحبت می کردند. ۲۴یوسف از پیش آن ها رفت و شروع کرد به گریه کردن و بعد دوباره پیش آن ها برگشت و با آن ها صحبت کرد. سپس شمعون را گرفت و در مقابل آن ها دست و پای او را بست.

برادران یوسف به کنعان بر می گردند

۲۵یوسف امر کرد تا جوال های برادرانش را پُر از غله کنند و پول هر کس را در جوال او بگذارند و آذوقۀ سفر به هر کدام شان بدهند. این امر انجام شد. ۲۶سپس برادرانش جوال های غله را بر خر های خود بار کردند و به راه افتادند. ۲۷در جائی که شب را منزل کرده بودند، یکی از آن ها جوال خود را باز کرد تا به خر خود خوراک بدهد، اما دید که پولش در بین جوال او است. ۲۸سپس به برادران خود گفت: «پول من به من پس داده شده و حالا در جوال من است.» همه دل هایشان از حال رفت و از ترس از یکدیگر می پرسیدند: «این دیگر چه کاری است که خدا با ما کرده است؟»

۲۹وقتی در کنعان به پیش پدر خود یعقوب رسیدند، هر چه بر آن ها اتفاق افتاده بود برای او تعریف کردند و گفتند: ۳۰«صدراعظم مصر با درشتی با ما صحبت کرد و خیال کرد که ما برای جاسوسی به آنجا رفته بودیم. ۳۱ما جواب دادیم که ما جاسوس نیستم، بلکه مردمان درست کاری هستیم. ۳۲ما دوازده برادر بودیم همه فرزند یک پدر. یکی از برادر های ما مُرده است و برادر کوچک ما هم حالا در کنعان پیش پدر ما است. ۳۳آن مرد جواب داد: اگر شما راست می گویید یک نفر از شما پیش من بماند و بقیه، برای رفع گرسنگی خانوادۀ خود غله بگیرید و بروید. ۳۴سپس برادر کوچک خود را پیش من بیاورید. آن وقت می فهمم که شما جاسوس نیستید، بلکه مردمان درست کاری هستید و برادر شما را به شما پس می دهم. آن وقت شما می توانید در اینجا بمانید و داد و معامله کنید.»

۳۵وقتی آن ها جوال های خود را خالی کردند، هر کس پول خود را در جوال خود پیدا کرد. وقتی پول ها را دیدند، آن ها و پدرشان ترسیدند. ۳۶پدرشان به آن ها گفت: «آیا شما می خواهید که من همۀ فرزندانم را از دست بدهم؟ یوسف دیگر نیست، شمعون هم نیست و حالا می خواهید بنیامین را هم ببرید؟ این چه مصیبت است که به سر من آمده است؟» ۳۷رئوبین به پدر خود گفت: «اگر من بنیامین را پس نیاورم، تو می توانی هر دو پسر مرا بکشی. تو او را به من بسپار، من خودم او را پس می آورم.» ۳۸اما یعقوب گفت: «پسر من نمی تواند با شما بیاید. برادر او مُرده و او تنها مانده است. ممکن است در راه اتفاقی برای او بیفتد. من یک مرد پیر هستم و غم او مرا می کشد.»

مطالب مرتبط

ملاقات یوسف با برادرانش

ملاقات یوسف با برادرانش (فریاد زن)
کتاب مقدس می‌‌‌‌گوید اگر شما کوشش کنید که گناهان تان را پنهان کنید، بخشیده نخواهید شد. ما اگر شما به گناهان تان اعتراف کنید و از گناه دوری نمایید، خداوند شما را خواهد بخشید. ما نیز نیاز داریم که یکدیگر را ببخشیم چون خداوند در مسیح همه ما را بخشیده است. ما باید عمل بخشش را از یوسف که برادرانش را، باوجودیکه در حق او ظلم بسیار کردند و صدماتی زیادی به او رساندند بیاموزیم. یوسف می‌‌‌‌توانست از کارهای اشتباه آنها انتقام بگیرد اما تصمیم گرفت که این کار را نکند. او کسانی را که در حق او ظلم کرده بودند بخشید. خداوند از ما می‌‌‌‌خواهد که عمل بخشش را تمرین کنیم نه انتقام را.

برنامه رادیویی درباره آیه ۱-۳۸ (۳۰ دقیقه)

ملاقات یوسف با برادرانش

ملاقات یوسف با برادرانش (داستان های كتاب مقدس برای اطفال)
بعد از چندین سال، یک خشکسالی شدید برادران یوسف را مجبور کرد تا به مصر برای خرید مواد غذایی سفر نمایند. آنها نمی دانستند برادرش یوسف را که چندین سال قبل به حیث برده فروخته بودند، حالا دومین شخص حاکم در مصر شده است. یوسف هویت اصلی خود را به برادرانش آشکار ساخت و کارهایی شرور برادرانش را بخشید. بعداً، یوسف زمینه آوردن تمام خانواده و پدر پیرش از کنعان به مصر را فراهم کرد، تا آنها را از قحطی نجات دهد.

برنامه رادیویی بیشتر در مورد آیه ۱-۳۸ (۳۰ دقیقه)

برادران يوسف به مصر ميروند (پیدایش ۴۲: ۱-۳۸)

برادران يوسف به مصر ميروند (پیدایش ۴۲: ۱-۳۸) (قسمتهای عهد عتیق)

سمعی شامل آیه ۱-۳۸ (۹ دقیقه)

یوسف با برادران خود ملاقات می کند

یوسف با برادران خود ملاقات می کند (کلام خدا برای شما )
یوسف می‌توانست فورا خود را به برادرانش بشناساند. اما یوسف تصمیم گرفت آنان را امتحان کند که آیا هنوزهم شرور خائن هستند. یوسف می‌توانست خوابهای دروان طفولتیش را برایشان بگوید؛ اما او مرد شده بود؛ سکوت اختیار کرد.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۳۸ (۳۰ دقیقه)

زندگی یوسف

زندگی یوسف (داستان های كتاب مقدس برای اطفال)
یوسف به حیث خدمتکار و برده در مصر بزرگ شد، اما او یک کارگر خیلی صادق بود و ارباب او پوتیفار کاملاً به او اعتماد داشت. یوسف ایمان قوی به خداوند داشت. زن پوتیفار یک زن خوب نبود و کوشش کرد که با یوسف رابطه نامشروع برقرار کند. یک روز، زن پوتیفار یوسف را بخاطر رفتار ناشایست در محضر عام متهم کرد و پوتیفار اتهام زنش را باور کرد. به همین دلیل، پوتیفار یوسف را به زندان انداخت. باوجودیکه یوسف بی گناه بود سالهایی زیادی را به شکل ناعادلانه در زندان سپری کرد. در نهایت خداوند به یوسف نظر لطف کرد و او به خاطر تعبیر صحیح خواب فرعون از زندان آزاد شد. سپس امپراطور او را به حیث صدر اعظم و فرمانده دوم در سرتاسر مصر برگزید.

برنامه رادیویی شامل آیه ۱-۳۸ (۳۰ دقیقه)