برنامه رادیویی درباره آیه ۱-۱۰ (۲۹ دقیقه)
۱ عیسی به اریحا وارد شد و از بین شهر می گذشت. ۲ مردی در آنجا بود به نام زَکی که سرپرست جزیه گیران و بسیار ثروتمند بود. ۳ زَکی می کوشید تا ببیند عیسی کیست. اما چون قد کوتاه داشت و ازدحام مردم زیاد بود، عیسی را دیده نمی توانست. ۴ پس پیشتر دوید و بر درخت چنار بالا شد تا عیسی را که از آنجا می گذشت، ببیند. ۵ وقتی عیسی به آنجا رسید به بالا نگاه کرد و گفت: «ای زَکی! زود پایین بیا، زیرا باید امروز در خانۀ تو مهمان باشم.» ۶ زَکی با شتاب از درخت پایین شد و با خوشی عیسی را پذیرفت. ۷ وقتی مردم این را دیدند، شکایت کردند که: «عیسی مهمان یک گناهکار شده است.» ۸ زَکی در برابر عیسی ایستاد و گفت: «ای آقا، اکنون نصف دارایی خود را به فقرا می بخشم و مال هر کسی را که به نا حق گرفته باشم، چهار برابر به او پس می دهم.» ۹ عیسی به او گفت: «امروز نجات به این خانه آمده است، چرا که این مرد هم پسر ابراهیم است. ۱۰ زیرا پسر انسان آمده است تا گمشده را پیدا کند و نجات دهد.»
۱۱ عیسی در نزدیکی اورشلیم رسیده بود و کسانی که سخنان او را شنیده بودند گمان می کردند که به زودی پادشاهی خدا به همه نمایان خواهد شد. ۱۲ پس عیسی برای آنها یک مَثَل آورد و گفت: «شهزاده یی به کشور دوری سفر کرد تا به پادشاهی برسد و دوباره باز گردد. ۱۳ پیش از رفتن، ده نفر از غلامان خود را خواست و به هر کدام یک سکۀ طلا داد و گفت: «تا بازگشت من با این پول تجارت کنید.» ۱۴ مردم که از شهزاده نفرت داشتند، نماینده گانی فرستادند تا به وی بگویند: «ما نمی خواهیم این مرد بر ما پادشاهی کند.» ۱۵ پس از مدتی شهزاده به حیث پادشاه دوباره بازگشت. او غلامانی را که به آنها پول داده بود، خواست تا ببیند هر کدام چقدر سود کرده اند. ۱۶ اولی آمد و گفت: «صاحب! پول شما ده برابر شده است.» ۱۷ شهزاده جواب داد: «آفرین! تو غلام خوب هستی، خودت را در کار بسیار کوچک درستکار نشان داده ای، پس حاکم ده شهر می باشی.» ۱۸ دومی آمد و گفت: «صاحب، پول شما پنج برابر شده است.» ۱۹ به دومی گفت: «تو هم حاکم پنج شهر باش.» ۲۰ سومی آمد و گفت: «صاحب، بفرما این هم پول تان. آن را در دستمالی پیچیده پنهان کرده بودم. ۲۱ چون از خودت می ترسیدم که مرد سختگیر هستی. آنچه را که نداده ای، پس می گیری و آنچه را که نکاشته ای، درو می کنی.» ۲۲ صاحب جواب داد: «ای غلام بیکاره! تو را با حرفهای خودت ملامت می کنم. تو که می دانستی من آدم سختگیر هستم که نداده را می گیرم و نکاشته را درو می کنم، ۲۳ پس چرا پول مرا سر سود به صرافان ندادی تا بتوانم در هنگام بازگشت آن را با سودش دریافت کنم؟» ۲۴ صاحب به حاضران گفت: «پول را از او بگیرید و به غلامی که ده سکه دارد، بدهید.» ۲۵ آنها جواب دادند: «اما ای آقا، او که ده سکه دارد!» ۲۶ صاحب گفت: «بدانید، هر کسی دارد، بیشتر به او داده می شود و اما آن کسی که ندارد، حتی آنچه را که دارد از دست خواهد داد. ۲۷ اما آن دشمنانی را که نمی خواستند حاکم آنها باشم، ایشان را اینجا آورید و در برابر من گردن بزنید.»»
۲۸ عیسی مَثَل را گفت و پیشتر از دیگران به اورشلیم رفت. ۲۹ وقتی که به بیت فاجی و بیت عنیا واقع در کوه زیتون نزدیک شد، دو نفر از شاگردان خود را پیش از خود برای این کار روان کرده، گفت: ۳۰ «به قریه یی که رو به روی تان می آید، بروید. همین که به آنجا رسیدید، کُره خری را در آنجا بسته خواهید دید که هنوز کسی بر آن سوار نشده است. آن کُره را باز کنید و به اینجا بیاورید. ۳۱ اگر کسی پرسید: «چرا آن را باز می کنید؟» بگویید: «استاد آن را کار دارد.»»
۳۲ آن دو رفتند و همه چیز را همان گونه که عیسی گفته بود، دیدند. ۳۳ وقتی کُره خر را باز می کردند، صاحبانش پرسیدند: «چرا آن کُره خر را باز می کنید؟» ۳۴ جواب دادند: «استاد آن را کار دارد.» ۳۵ پس کُره خر را پیش عیسی آوردند. آنها چپن های خود را روی آن کُره خر انداختند و عیسی را بر آن سوار کردند. ۳۶ همین طور که عیسی می رفت مردم راه را با لباسهای خود فرش می کردند.
۳۷ هنگامی که عیسی به دامنۀ کوه زیتون نزدیک می شد، تمام شاگردان با خوشی برای همه معجزه هایی که دیده بودند با صدای بلند شروع به حمد و سپاس خدا کرده، ۳۸ می گفتند:
«مبارک باد آن پادشاهی که به نام خداوند می آید!
صلح در آسمان و جلال بر خداوند باد!»
۳۹ چند نفر فریسی که در میان مردم بودند به عیسی گفتند: «استاد، به شاگردانت امر کن که خاموش شوند.» ۴۰ عیسی جواب داد: «بدانید که اگر اینها خاموش شوند، سنگها به فریاد خواهند آمد.»
۴۱ هنگامی که عیسی به شهر نزدیک می شد، چون اورشلیم را دید به حال آن گریه کرد ۴۲ و گفت: «کاش که امروز سرچشمۀ صلح و سلامتی را می شناختی. اما افسوس که این از چشمان تو پنهان است. ۴۳ زمانی خواهد رسید که دشمنانت بر ضد تو سنگر خواهند گرفت و به دَور تو حلقه خواهند زد و تو را از هر سو محاصره خواهند کرد. ۴۴ آنها، تو و ساکنانت را در میان دیوارهایت از بین خواهند بُرد و سنگی را روی سنگ دیگر به جای نخواهند گذاشت، چون تو زمانی را که خدا برای نجات تو آمد، درک نکردی!»
۴۵ پس عیسی وارد خانۀ خدا شد و کسانی را که مشغول خرید و فروش بودند بیرون کرد ۴۶ و گفت: «خدا در نوشته های پیامبران فرموده است: «خانۀ من، خانۀ دعا خوانده خواهد شد.» اما شما آن را لانۀ دزدان ساخته اید!»
۴۷ عیسی هر روز در خانۀ خدا درس می داد. سران کاهنان، علمای شریعت و بزرگان شهر می خواستند او را بکُشند ۴۸ اما راهی پیدا نمی توانستند، چون همۀ مردم با علاقۀ زیاد به سخنان عیسی گوش می دادند.